رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۹

5
(2)

پلک کلافه‌ای زدم و دستی دور صورتم کشیدم.

– فردا بگم و تمومش کنم؟

– اگر می‌دونی خیالت راحت می‌شه و کلافگی‌ت از بین می‌ره…بگو!

***

به سمتش خم شدم و با لبخند دستی به موهایش کشیدم.

– امروز با بابات صحبت کردم… گفت چند روز دیگه می‌آم دختر خوشگلم‌و ببینم!

چشمانش یکهو گرد شد و جیغی کشید.

– آخ جون!

بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشتم و دستم را نوازش‌وار روی گونه‌اش کشیدم.

– مواظب خودت باش دختر قشنگِ من…این‌و همیشه بدون من عاشقتم.

با همان چشمانی که عجیب برق می‌زد سرش را به سمت شانه‌ی چپش کج کرد و لب زد:

– منم خِهلی دوسِت دالم!

بوسه‌ی دیگری آن سمت گونه‌اش کاشتم و بعد از تحویل دادنش به مربی‌اش به سمت بیمارستان حرکت کردم.

– من چند روز دیگه بیشتر نتونستم مرخصی بگیرم…با یکی صحبت کردم یه ماشین واست جور کنم!

به سمتش چرخیدم و بی‌خبر از اتفاقی که در راه بود در حال نقشه چیدن بود و من هم فعلا قصد لو دادن نداشتم.
دلم می‌خواست اینبار را طبق حرف دلم پیش بروم.

– خودم دنبالشم نیازی نیست خودت‌و اذیت کنی!

سرش را به سمتم چرخاند و لب باز کرد تا حرفی بزند که به میان پریدم:

– اول از همه حواست به رانندگی‌ت باشه…دوم از همه سرکارم و تموم این مدت هم اگه فکر داشتن ماشین به سرم نخورده چون گواهینامه نداشتم…اول از همه باید پیگیر این قضیه‌ی دانشگاهم باشم و این چند جلسه غیبت بعدش باید یه کاری واسه گواهینامه کنم.

انگار خیالش راحت شده بود که دیگر چیزی نگفت. لازم بود که بفهمد پنج سال تنهایی به هیچ مردی نیاز نداشتم که از این به بعدش هم نیاز داشته باشم.

موقع رسیدن به بیمارستان استرس خاصی تنم را گرفته بود و ای کاش وقتی برای صحبت کردن پیدا می‌کردم.

– واقعا می‌خوای بهش بگی؟

سرم را تکان دادم و دستانش را در دستم گرفتم.

“رمان بالی‌برای‌سقوط هیچ‌گونه فایلی ندارد و همه‌ی فایل‌ها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”

– برو یه جوری بکشونش گوشه کناری منم بپیچونم بیام!

دستم را فشرد و پر آرامش پلک زد.

– نگران نباش…این کارو داری بخاطر راحتی دل خودت می‌کنی نه چیز دیگه…پس منتظر بمون تا خبرت بدم استرس هم نداشته باش!

و رفت…
و گاهی چه زیبا می‌شد یک انسان را آرام کرد.
خداراشکر تا اطلاع ثانوی رضا اتاق عمل بود و امکان دودل کردنم را نداشت.

گوشی که زنگ خورد سریع اتصال را زدم.

– چیشد؟

– بیا پشت بیمارستان بهش گفتم بره اونجا مثلا کارش دارم!

باشه‌ای گفتم تلفن را قطع کردم.
از شدت هیجان تپش قلب گرفته بودم و بیشتر کنجکاو دیدن عکس العملش بودم.

گوشی را در جیب انداخته و سعی کردم مخ یکی از دکترها را به کار بگیرم تا چند دقیقه‌ای به جای من بماند و خدا می‌دانست با این حال هیجان زده‌ام چقدر طول می‌کشید!

بالاخره رهایی یافته از مخ زدن به سمت بیرون بیمارستان قدم برداشتم و اواخر به راه رفتن عادی هم راضی نشدم و باقیِ راه را دویدم.

به درخت تکیه زده بود و دیوار را نگاه می‌کرد. قدم‌هایم ناخودآگاه آهسته شدند و کمی بعد چند قدمی‌اش ایستادم.

– سلام!

“رمان بالی‌برای‌سقوط هیچ‌گونه فایلی ندارد و همه‌ی فایل‌ها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”

سرش به سمتم چرخید. دمی طول کشید تا تعجب کند و اینبار تنه به سمتم بچرخاند.

– سلام…اینجا؟

نفسم لرزان شد.

– می‌خواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم!

شگفت زدگی را می‌شد به راحتی در چشمانش خواند. خب در مخیله‌اش خواستن من و پیش پا گذاشتن من نمی‌گنجید. صاف ایستاد و منتظر دست به سینه شد.

– بفرما…گوشم باهاته.

حس می‌کردم جایی حوالیِ قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوزد.

– زمانی که می‌خواستیم طلاق بگیریم…یعنی بعدش…

– آمین؟

صدای جیغی باعث شد تنه به پشت بچرخانم و به دویدن و نفس نفس زدن آنا خیره بشوم.

از این حرکاتش متعجب شده بودم که بالاخره رسید.

– یه لحظه وایسا…چیزی نگو بذار یه چیزی بگم!

با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم که فراز جلو آمد و کنارم ایستاد.

– چیزی شده؟

پر استرس اول نگاهش را به فراز دوخت و بعد من…
با دیدن دویدن صدرا به سمتم حدس اینکه به صدرا لو داده بود کار سختی نبود. چشم غره‌ای به سمتش رفتم که نالان سر به چپ و راست تکان داد.

– آمین…کجایی تو زنگ می‌زنم سر گوشیت جواب نمی‌دی؟

پوفی کردم.

– اینجام…کارت‌و بگو!

دست جلو آورد و روی شانه‌هایم گذاشت.
در چشمانش یک چیز ترسناک می‌چرخید…ترس، واهمه، استرس…از چی؟

– آمین یه چیزی شده!

“رمان بالی‌برای‌سقوط هیچ‌گونه فایلی ندارد و همه‌ی فایل‌ها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”

بی‌حوصله از این همه کش آمدن و حالت بد صورت‌شان چشم در حدقه چرخاندم. عجیب بود که صدرا اصلا واکنشی نسبت به فراز نشان نمی‌داد.

– چیه صدرا…چرا اِنقدر طولش می‌دی؟ کارت‌و بگو من باید یه حرف خصوصی با فراز بزنم!

– فکر نکنم وقت حرف زدن خصوصی پیدا کنی دیگه.

– چیشده صدرا؟ دِ بگو دارم جون به لب می‌شم.

سرش که پایین افتاد دلشوره عجیبی شکمم را گرفت و حس می‌کردم روده‌هایم درهم می‌پیچند.

– یه اتفاقی افتاده…نه؟

اشکش با نالانی چکید.

– آمین بدبخت شدیم…آوینا رو دزدیدن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا