رمان شوگار

رمان شوگار پارت 40

2
(1)

 

 

آفرین با غمزه نگاه از شیرین میگیرد و به صورت داریوش میدوزد…

 

مردی که شگفت زده است و نمیخواهد این ، در صورتش نمود پیدا کند:

 

_هوم سرورم…؟چی میل دارین….؟

 

شیرین میخواهد آن پای گچ گرفته را روی فرق سر دخترک فرود بیاورد…

چرا از رو نمیرود این زنیکه….؟

 

 

داریوش لحظه ای مردمکهای براقش را بالا می آورد و به صورت سرخ از خشم دخترک میدوزد…

 

چقدر لوند و خوردنی به نظر میرسد…

چقدر…آه…چقدر مسحور کننده….!

 

-سوپ بریز و برو بیرون….!

 

آفرین لب میگزد و نزدیک تر میشود…

شیرین حرص روی حرص انباشته میکند و هردو نفرشان ، اکنون غرق در نگاه همدیگر شده اند…

 

مردی که از گشاد شدن آن مردمکها لذت میبرد…عذاب میکشد…و عصبانی میشود…

 

اینها چه مزخرفاتی بودند دیگر…؟

 

داشت پابند آن دختر میشد….؟

داریوش از وابستگی متنفر بود….

آن دختر فقط احساساتش را برمی انگیخت…

و دیگر هیچ….نه…؟

 

-کافیه…خودم بقیه رو میکشم…!

 

شیرین است که میخواهد هر چه زودتر ، شَرِّ آن دختر را کم کند….

اما آفرین پر رو تر از این حرف هاست که بخواهد با دستور شیرین ، پا پس بکشد…

 

حتما یک جذابیتی برای آقایش داشته که او را در آغوش کشید…

 

آغوشی که هیچوقت فراموش آن دختر نمیشد….

اصلا مردی قوی تر از او هم وجود داشت….؟

 

_کافیه….!

 

فقط یک کلام از او میشنود و با احترام ، روی زانوهایش کمی خم میشود:

 

_اگر خواستین بعد از شام گرمابه رو براتون حاضر میکنم آقا….!

 

 

 

داریوش از دیدن رنگ ارغوانی صورت شیرین ، سر کیف می آید….

و باز هم از خودش عصبانی میشود:

 

_اگر بخوام میگم….برو….!

 

آفرین برای شیرین پشت چشمی نازک میکند و عقب عقب بیرون میرود….

داریوش اما با طمأنینه شروع به خوردن سوپش میکند….

 

_برای چی منو اینجا نگه داشتی….؟

 

داریوش قاشق بالا آمده را آهسته به کاسه برمیگرداند:

 

_برای چی نگه داشتم…؟

 

قیافه ی دخترک از عصبانیت وا میرود…معلوم هست این چند روز چه مرگش شده….؟

 

این شیرین است که باید عصبانی باشد…

شیرین است که برای تلافی دروغ های بزرگی که شنیده بود ، از او تقاص پس بگیرد…

شیرین است که باید او را زمین بزند…

نه اینکه او هر روز ملکه ی عذاب دخترک باشد…

 

_پیش منی و بازم اون دختره رو صدا میزنی…؟از عمده…آره…؟

 

 

داریوش میخواهد خونسردی خودش را حفظ کند و در این کار موفق است:

 

_من نمیفهمم…چون تو اینجایی باید زن های کاخم رو کنار بزارم…؟

 

شیرین لحظه ای با مکث ، خیره ی دو چشم داریوش میشود….

میخواهد بازی جدید راه بی اندازد….؟

مگر او دیوانه ی شیرین نشده بود…؟

به خاطر نگه داشتنش آن همه دروغ به هم بافت…

حالا میخواست شیرین را با پای شکسته ، عذاب بدهد…؟

همینقدر زود ….؟

 

دخترک فقط نیشخند میزند….

یک نیشخند معنا دار….

 

و بدون هیچ جواب دیگری ، عصاهایش را زیر بغل میزند و به سختی از جا بلند میشود…..

 

 

 

داریوش با کلافگی پلک میبندد و دسته ی قاشق را بین انگشتانش فشار میدهد….

 

نگاه نمیکند لنگان لنگان رفتنش را…

 

آن موهای کمند و افسونگری که با هر بار آهسته قدم برداشتنش ، تکان میخوردند و رایحه شان را در اتاق پخش میکردند…

آن ساق پای سفیدی که یک کفش مشکی عروسکی به با داشت و …

آن دامن کوتاهش…

لباس ها را خدمتکارها و پرستارها برایش میپوشیدند و داریوش کم مانده بود به آن ها هم حسادت کند…

 

این دختر تا همین دیروز با چند لایه لباس و یک چاقجور لعنتی پا به اتاقش میگذاشت…

اما حالا معلوم نیست مرگش چیست که اینقدر به خودش میرسد….

اینقدر دلبری میکند و قصد دیوانه کردن دارد انگار….

 

شیرین آهسته روی تخت فرود می آید و عصاها را آن زیر رها میکند….

دارد میترکد…

رفتار دوگانه ی داریوش را درک نمیکند…

این بی اعتنایی هایش را….

تغییر کردنش…

 

 

موهایش را پشت گوش میفرستد و روی تشک دراز میکشد….

 

_بیا شامت رو بخور….!

 

شیرین با لجبازی پلک میبندد و جوابی نمیدهد…

قصدش زایل کردن عقل و هوش مرد است که اینگونه مانند یک عروسک چشم بسته است و موهایش را دورش پخش کرده…؟

اجازه ی نزدیکی هم که ندارد…!

ببین کار داریوش به کجا رسیده است….

به جایی که کم کم دارد فکر میکند عاشق آن دختر شده است….

یک تلنگر خطرناک در گوشهایش زنگ میخورد…

عشــق…؟

نه…

به شدت کاسه را هول میدهد و از جا بلند میشود….

بلند شدنش با ساییده شدن پایه های صندلی به زمین ، و ایجاد یک صدای گوش خراش منجر میشود….

 

شیرین با پلکهای نیمه باز میبیندش…

عصبانیتش را….

نا ملایم بودن حالش را…

آن بالا تنه ی یغور و تراش خورده اش را…

زن ها حق دارند برایش ضعف کنند…؟

 

مرد با شتاب به طرف حمام اتاق قدم برمیدارد و شلوارش را گوشه ای پرت میکند…

 

شیرین با تنی گُر گرفته چشمهایش را کاملا میبندد…

محکم روی هم فشار میدهد و صدای شُر شُر آب به گوشش میرسد…

نزدیک بود صحنه ای را ببیند که نباید…

نزدیک بود …

آن مرد صبح و شب حمام میکرد…

آن گرمابه ی لعنتی گوشه ی اتاقش بود و باید هم مانند ماهی ، در آب وول میخورد…

 

اینجا که مانند خانه ی آن ها نبود که…

شیرین هفتگی مجبور میشد با مادرش به گرمابه ی عمومی برود و از اینکه میان آن همه زن ، دائم برایش خواستگار پیدا میشد ، خسته شده بود…

 

آن طرف داریوش کلافه و بی قرار ، زیر دوش آب سرد میرود…

باید این تن گر گرفته را رام کند…

باید افسار خودش را در دست بگیرد تا بیشتر از این ، افسون این دختر نشود…

نباید عقل و هوشش را دست او بدهد…

او مسئولیت یک شهــر را در دست داشت…

مردمی که چشم امید به او بسته بودند و داریوش به تازگی فکر میکرد قبل از رفتن ، حواسش را کاملا در این عمارت جا میگذارد…

 

پوستش یخ میزند و تنش از درون ذوب میشود….

باید او را به اتاق خودش بفرستد…

باید از این سِــحر لعنتی دور شود…

 

 

 

تنها یک شلوار راحتی تن میزند و با همان موهای خیس و قطرات روی سینه اش ، راهی تخت میشود…

تمام تلاشش این است به جسم روی تخت نگاه نکند…

همان دختری که با دامن کوتاهش قصد ویران کردن دوباره ی مرد را داشت…

با آن بلوز راحتی آستین کوتاهش…

آن یقه ی باز که تا کناره های بازویش افتاده بود و…

 

مگر تلاش نمیکرد نگاهش نکند…؟

 

باید رویش را بپوشاند…

از حالت چشمهایش مشخص بود این بار واقعا به خواب رفته…

بدون خوردن شام…

میز غذا همانگونه مانده بود…

نمیخواست با ورود خدمتکارها او را…و آن روی دلبرش را بیدار کند…

آرام پتوی نازک را رویش میزند و کنارش دراز میکشد…

چشم به سقف میدوزد و فکر میکند…

حسادتش دیوانه کننده بود….

او..واقعا به آن خدمتکار حسادت میکرد…؟

یعنی…عاشق داریوش شد…؟

 

دستش روی پیشانی مُشت میشود…

وقتش داشت تمام میشد…

حتی اگر عاشق داریوش نبود ،…

مجبور است او را بخواهد…

او تا آخر عمرش ، مال داریوش میماند…

این برایش از یک اجبار هم سخت تر بود…

 

***

 

شیرین:

 

توان جا به جا کردن آن پای سنگین را در خواب ندارم…

هر بار مجبور میشدم برای جا به جا کردنش بیدار شوم ، و یک چرخش کامل…

 

چشم که باز میکنم ، او را روبه روی آینه میبینم….

در حالی که با صلابت همیشگی اش ، مشغول بستن دکمه های سر آستینش است…

 

 

-صبح به خیر…!

 

صدایم خواب آلود و ناز دار است…

هیچ وقت با این لحن ، با سیاوش حرف نزدم و…این من را دچار حس عجیبی میکند…

 

در آینه نزدیک شدن ابروهایش را میبینم…

آستینهایش را که میبندد ، مشغول مرتب کردن موهایش میشود…

از وقتی من پا به اتاقش گذاشته بودم ، همه ی اینها را خودش انجام میداد…

 

_یه لباس درست حسابی تنت کن…!

 

لحظه ای همانگونه خیره اش میمانم…

وقتی خوب متوجه حرفش میشوم ، برق بدجنسی در چشمهایم رسوخ میکند…

داشتم آرامشش را به هم میزدم…!

و این یعنی در کارم ، به خوبی موفق بوده ام…!

 

 

_دخترای کاخت همشون این ریختی لباس میپوشن….عیبش چیه…؟

 

 

لحظه ای تیز برمیگردد سمتم و از گوشه ی چشم ، نگاه خشمگینش را به من میدوزد…

چیزی نمیگوید…

فقط با گدازه های نگاهش من را ساکت میکند…

کرواتش را میبندد و من با احتیاط روی تشک مینشینم…

موهایم دورم پخش میشوند و تا میخواهم لب باز کنم ، بدون نگاه ، به طرف کشوی ساعتهایش قدم بدمیدارد:

 

_امروز به اتاقت برمیگردی…!

 

با من است…؟

دارد من را از اتاقش بیرون میکند…؟

 

کشو را باز میکند و یکی از گران قیمت ترین ساعت هایش را برمیدارد:

 

_با خدمتکارا دهن به دهن نمیشی…با نگهبونا گرم نمیگیری…تو حیاط نمیری….

 

 

ساعت را بی توجه به صورت وا رفته ی من میبندد و در آخر ، با جدیت صورتم را نگاه میکند…

در چشمهایش هیچ نرمشی دیده نمیشود و این کمی عجیب به نظر میرسد:

 

_راجب اون قول و قرار مسخره هم….

 

فکی میفشارد و ادامه میدهد:

 

_دو هفته بیشتر فرصت نداری…از این موقعیت استفاده ببر و خوب فکراتو بکن… چون داریوش تا حالا به احدی فرصت فکر کردن نداده…!

 

 

لحظه ای کوتاه…فقط یک ثانیه لغزیدن نگاهش از موها تا کمی پایین تر از یقه ی بازم را میبینم و او فورا چشم میگیرد:

 

_بعد از باز شدن اون گچ… وقتت تموم میشه…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا