رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۵

4
(3)

صدرا برای خریدن روزنامه پیاده شد و من با استرس رفتن را تماشا می‌کردم.

– دوباره چته؟! تو که خرت از پل گذشت دیگه چرا استرس داری؟!

پوفی کردم و سرم را تکیه دادم.

– می‌دونی…من کل روزام با فکر به اینکه بعد از طلاق چه اتفاقی برام می‌افته می‌گذره!

صدای پوف کشیدنش به گوشم رسید و منی که دیگر حالی در تنم باقی نمانده بود.
در ماشین که باز شد، دو جفت نگاه به سمت صدرا حجوم آورد که با نیشخندی روزنامه را کنار خودش قرار داد.

– چرا اینجور می‌کنی دیگه؟!
صدرا بده اذیت نکن!

– نچ.

و بعد ماشین را روشن کرد. محدثه با دهان باز تماشایش می‌کرد و من هم بدتر از آن!

-صدرا داری چیکار می‌کنی؟! کجا می‌خوای بری دیوونه؟!

ابرویی بالا انداخت و با خنده به راهش ادامه داد.
من و محدثه فقط با تعجب تماشایش می‌کردیم که پا روی ترمز گذاشت و متوقف شد.
نگاهی به اطراف انداختم.
شوکه‌تر از قبل شدم.

– صدرا واسه چی اومدیم اینجا؟!

روزنامه را به دست گرفت و دست دیگرش روی دسته‌ی در نشست.

– می‌خوام با حضور شوهر جونت نتایج رو ببینیم!

هینی کردم که بلافاصله از ماشین پیدا شد.

با استرس به سمت محدثه برگشتم.

– من همیشه پیشنهاد دادم این داداشت یه مشکل داره حتماً برای سلامتیش یه اقدامی کنین…گوش نگرفتین دیگه!

و بعد نچ نچ کنان سرش را تکان داد. انگار اطرافیان اوج بدبختی‌ام را متوجه نبودند! از ماشین پیاده شدیم به سمت طبقه‌ی بالا رفتیم. صدرا با دلقکی تمام به در خانه ضربه می‌زد و یالا یالا می‌گفت.

– می‌گم نکنه کسی خونه‌تون نباشه!

با حرص پشت چشمی برایش نازک کردم که در خانه باز شد.

فراز با همان صورت استخوانی و لباس‌های خانگی جلوی در ایستاده بود. صدرا با خنده دستی به شانه‌اش کوبید.

– بیا داداش…بیا که قراره نتایج زنت رو ببینی!

و بعد پا به خانه گذاشت. فراز تک خندی زد و بی‌توجه به ما پشت سر صدرا به راه افتاد.

– من یه روزی از دست این دوتا می‌میرم می‌افتم…ببین کِی گفتم!

محدثه با خنده شانه‌ام را فشرد و بلافاصله به داخل راند. وارد پذیرایی شدم و صدرا را نشسته روی مبل دیدم. تا کمر در روزنامه خم شده بود و خبری از فراز نبود.

– محدثه بشین تا ببینم این مَرده کجا رفت!

حینی که دور می‌شد صدای زیر لبی‌اش به گوشم رسید:

– مردم به شوهرشون می‌گن این مَرده!

به سمت هال رفت که در اتاق باز شد و لباس عوض کرده جلوی رویَم ظاهر شد.
ابرویی بالا انداختم.

– جایی می‌ری؟!

در حالی که دکمه‌ی مچ آستینش را می‌بست، سری بالا انداخت.

– نه، مهمون داریم فقط لباس عوض کردم!

با غر غر به سمت اتاق حرکت کردم:

– آخه اینا رو هم مهمون حساب می‌کنی؟! والا به اندازه‌ای که اینا تو این خونه‌ن من نیستم!

صدای ریز خنده‌اش به گوش رسید و من وحشت زده در اتاق را بستم.
هر لحظه باید یک سوتی می‌دادم.
با حرص دستی به صورتم کشیدم و اوفی گفتم. لباسم را با یک تونیک مشکی و شال کرم رنگی عوض کردم.

بی‌توجه به مسخره بازی‌های صدرا وارد آشپزخانه شدم و بعد از آماده کردن وسایل پذیرایی، آنها را روی میز گذاشتم.

– آها…اینه…پیداش کردم.

نگاهی به لحن شوق زده‌اش انداختم و دیگر آن شور و ذوق را نداشتم و همه‌ی این‌ها از نتایج مزخرف بازی‌های جناب برادر بود.

– فراز خان مشتلق بده!

محدثه سرکی در روزنامه کشید که با اخم صدرا مواجه شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا