رمان استاد خاص من پارت 40
چند ساعتی گذشته بود و حوالی غروب بود،
حالش بهتر از قبل بود و من هم کنارش نشسته بودم که گفت:
_چرا بچه هام و نمیارن ببینمشون
واسه صدمین بار بهش توضیح دادم:
_عزیزم، هفت ماهه به دنیا اومدن نیاز به مراقبت بیشتر دارن
این بار بی اینکه چیزی بگه یه قطره اشک از گوشه چشماش سر خورد که متعجب ادامه دادم:
_اشک شوقِ دیگه؟
…..
یلدا
باورش سخت بود اما امروز دو قلوهای ما به دنیا اومدن، جفتشونم سالم و حال من هم خوب بود!
رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و قرار بود امشب و تحت نظر باشم و عماد هم با حرفاش سعی داشت خیالم و از بابت بچه ها راحت کنه و بگه اینکه تو دستگاهن جای نگرانی نداره،
اما مگه یه مادر میتونست ریلکس و آسوده بخوابه و بچه هایی که هنوز درست حسابی ندیدتشون یه جای دیگه باشن؟
با فکر نا آروم به حرفای عماد گوش میدادم که یهو پاشد سرپا و بوسه ای به پیشونیم زد:
_با حرفایی که امروز زدی حسابی دقم دادی، بذار حالت خوب شه باهات تلافی میکنم!
لبای خشکیدم و به لبخند باز کردم:
_ولی واقعا داشتی بی یلدا میشدیا!
اخماش رفت توهم و شمرده شمرده گفت:
_یلدا بدون من جایی نمیره!
نفس عمیقی کشیدم:
_این دیگه سفر آخرت بود، دست من نبود که دوتا بلیط بگیرم!
خنده تلخی کرد:
_اصلا ولش کن این حرفارو، اسم بچه هارو چی بذاریم؟؟
یه کمی فکر کردم و بعد آروم لب زدم:
_ترانه که تو دوست داری و تیدا که من دوست دارم!
تو نگاهش برق رضایت درخشید:
_تیدا و ترانه ی جاوید!
حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خودشم هی از اون شیرینی ای که خریده بود میخورد و اینطوری مشغولمون کرده بود
که صدای زنونه ی آشنایی تو راهرو بیمارستان پیچید،
صدایی که خبر از درگیری لفظی با نگهبان راهرو میداد:
_ببین آقای محترم من تا دخترم و نبینم نمیرم!
این صدا یه طوری آشنا بود که آب دهنم و به بدبختی قورت دادم و عماد که بدتر از من حسابی ماتش برده بود آروم لب زد:
_صدای مامانت نیست؟
و قبل از اینکه من دهان باز کنم تا جوابی بدم یهو مامان تو چهار چوبه ی در اتاق نقش بست و با دیدن من و عماد نا باورانه پرسید:
_تو… تو تموم این مدت حامله بودی؟
و چند لحظه بعد هم بابا پشت سر مامان ظاهر شد:
_قدم نو رسیده مبارک!
زبونم بند اومده بود.
تو این لحظه حتی دیگه دردی و احساس نمیکردم و یک راست داشتم از خجالت میمردم!
زیر چشمی نگاهی به عماد انداختم، و با خودم خیال کردم حتما کار خودش بوده و حالا هم خودش و به موش مردگی زده و تو ذهنم داشتم نقشه انتقام واسش میکشیدم!
لحظه ها تو سکوت سپری میشد که عماد آروم تو گوشم گفت:
_مطمئنم کار آواست، نامرد لومون داده!
و قبل از اینکه تغییر فکر بدم و نقشه ام و برای آوا طراحی کنم و یا حرفی بزنم مامان و بابا اومدن تو اتاق و در و پشت سرشون بستن.
آماده غر زدنای مامان بودم و تنها از این جهت شانس آورده بودم که کسی تو اتاق نبود و آبرو ریزی نمیشد!
با رسیدنشون به کنار تخت، عماد بلند شد سرپا و با صدای آرومی گفت:
_سلام شما چرا اومدید اینجا!
مامان بی اینکه از من چشم بگیره جواب داد:
_چند ماه پیش سپردمش به تو تا درس و دانشگاهتون تموم بشه، امروز فهمیدم دو قلو زاییده، هنوزم نباید میفهمیدیم؟ نباید میومدیم؟
مامان یه جوری جواب داد که عماد و شست و پهن کرد جلو آفتاب و همین حرفش باعث شد تا عماد بیچاره ساکت شه و دیگه حرفی نزنه.
حالا دیگه نوبت من بود که سری واسم تکون داد و با اخم نگاهم کرد:
_تو کی انقدر نامرد شدی؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_دو قلو باردار بودی به نگفتی؟ میخواستی نوه هام و از من قایم کنی؟
با نگاه گیجم زل زده بودم بهش که بابا ادامه داد:
_ولش کن خانم، یه عمر فکر میکردم یلدا دختر بابایی خودمه ولی انقدر بی معرفته که همچین خبری و حتی به منم نداده!
و چپ چپ نگاهم کرد که بین خنده گریم گرفت و صداش زدم:
_بابا!
و همین حرفم واسه بی طاقتیش و بوسیدن پیشونیم کافی بود!
مامان که برق اشک تو چشماش پیدا بود چرخید سمت عماد و دستش و به گرمی فشرد:
_یه کم زود بود واستون ولی مبارکه دوماد پنهون کار من!
همگی خندیدیم.
باورم نمیشد مامان و بابا انقدر خوشحال بودن واسه به دنیا اومدن بچه ها و ازمون دلگیر بودن که چرا تا الان پنهون کاری کرده بودیم!
انگار داشتم خواب میدیدیم!
تموم این مدت کابوس این و داشتم که از ماجرا با اطلاع بشن و حالا انگار غرق در رویایی شیرین بودم!
بین خنده ها بابا پرسید:
_حالا نوه هام کجان؟ دخترن یا پسر؟
عماد جواب داد:
_چون هفت ماهه به دنیا اومدن، یه کمی باید تحت مراقبت باشن
و من در ادمه حرف عماد گفتم:
_دو تا دخترن!
لبخند دلنشینی رو لبای مامان نشست اما برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان قربون صدقشون میره، مامان با همون لبخند خیره بهم دستی تو موهام کشید و گفت:
_ماشاالله با اینکه ناخواسته و قایمکی هم بوده یه دونه هم راضی نشدید و یه جفت نوه برامون آوردید!
این و گفت و با بابا دوتایی زدن زیر خنده و من و عماد هم قرمز و قرمز تر شدیم تا جایی که لبو در مقایسه با ما رنگی نداشت!
صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه.
رو ویلچر نشسته بودم و عماد به سمت جایی که بچه ها بودن هدایتم میکرد:
_دکتر گفت حال جفتشونم خوبه، کمبود وزن و هیچ مشکل خاص دیگه ای هم ندارن و یه کم دیگه از زیر این دستگاه ها میان بیرون.
بیتاب دیدنشون بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه رسیدیم.
نگاهم و دوخته بودم به اتاق دیوار شیشه ای و بچه هایی که توش بودن که عماد کنارم وایساد و با دقت تو اتاق و نگاه کرد و خیره به سمت چپ اتاق و دوتا بچه ای که اونجا بودن گفت:
_اونان، ببینشون!
و با لبخند به دوتا نوزاد کوچولو زل زد…
دلم میخواست بغلشون کنم اما فعلا این اجازه رو نداشتم و باید تنها به نگاه کردنشون رضایت میدادم!
خیلی نگذشت تا عماد کارای ترخیصم از بیمارستان و انجام داد و بدون بچه ها رفتیم خونه.
با دیدن ماشین ارغوان و رامین جلو در خونه فهمیدم جمع مهمونا حسابی جمعه و صاحب خونه هم حالا داشت بهشون ملحق میشد…
وارد خونه که شدیم مامان نسرین اومد سمتم:
_خوش اومدی عزیزم
و گونم و بوسید و حال احوال پرسی ها شروع شد تا وقتی که رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم،چند روزی نیاز به استراحت داشتم و زایمان یلدایی که مثل پلنگ از اینور به اونور میشد و بدجوری از پا درآورده بود!
مامان نسرین پتو رو روم کشید و خطاب به مامان آذر که بالشتم و تنظیم میکرد گفت:
_آذر جون، بیا بریم بذاریم استراحت کنه!
مامان با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد جواب داد:
_آره بریم، اینطوری بهش خدمت میکنیم یه وقت فکر میکنه خبریه!
مامان اینا که رفتن بیرون،
دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق.
آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم:
_اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین!
به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت:
_چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا!
با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره!
همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد:
_بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟
ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت:
_من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون!
و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار ‘هی’ ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم:
_باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم!
هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت:
_آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت!
قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم:
_البته جلو شما درس پس میدم استاد!
و به بدبختی خندیدم…
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پارت جدیدی کی میار