رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 115

5
(2)

ند بند وجودم به درد آمد و با گلویی بغض کرده پلکی زدم. انگار تازه متوجه‌ی عمق دلتنگی‌ام شده بودم.

– الو؟

ای کاش نطقم باز می‌شد…ای کاش اینجور به گریه و نفس نفس نمی‌افتادم.

– الو؟

لب بهم فشردم که محدثه بلند شد و رفت.

فهمیده بود نیاز به تنهایی و تخلیه شدن داشتم…آن هم با شنیدن صدایش!

– آمــین…تویی؟

بلند زیر گریه زدم که ناگهان صدای گریه‌اش از پشت گوشی به گوشم رسید.

سکسکه کنان لب زدم:

– مامان؟

– جان مامان…عمر من‌و سرآوردی ته تغاریم…کجا بودی؟ کجا بودی که نه شب خواب داشتم و نه روز!

با گریه سرم را پایین انداخته بودم و قطرات اشک شلوارم را رنگی رنگی می‌کرد.

چقدر می‌توانستم سنگ باشم که این همه مدت از او دور بودم.

– بهم بد کرده بودین…باید…می‌رفتم.

– کدوم مادریه بد بچه‌شو بخواد؟ من از خودم گذشتم تا تو درست‌و بخونی…چون زورم نکشید جلوی اون ازدواج‌و بگیرم بهت بد کردم؟ مادر بودنم‌و زیر سؤال بردی!

– من…جایی تو اون خونه…نداشتم.

– چجور می‌گی نداشتی؟ بابات آرزوی یه لحظه دیدنت‌و داشت که به هر بهانه‌ای خونه‌ی حاجی می‌رفت اما دخترش حاظر نبود واسه یه سلام کوچیک هم بره پایین!

هق زدم و قلبم از درد به هم پیچید.

خودخواه بودم نه؟

– مامان…من خسته بودم…بد کردین در حقم!

صدای گریه‌اش بلندتر شد.

– بد کردیم ولی حق ما نبود که خودت‌و ازمون بگیری…کدوم مادر و پدری دلش ندیدن و دوری از بچه‌شو می‌خواد؟

من یک مادر بودم و خب…الان حرف‌هایش را درک می‌کردم. شاید اگر چند سال پیش بود به حرف‌هایش می‌خندیدم و هیچ اهمیتی نمی‌دادم اما الان نه…نه تا زمانی که تمام جانم به دخترک پنج ساله‌ام گره خورده بود.

– ببخشید…

– نه مادر…تو ما رو ببخش…تو ما رو حلال کن…

شانه‌هایم می‌لرزیدند.

قلبم چطور تاب و توان اینهمه دلتنگی را داشت که نترکیده بود؟

– بیا…فقط بیا پیشم…بیا داغم یکم سرد بشه!

با همان لبان لرزان لب زدم:

– داغ چی؟

– تو فقط بیا…همین!

تلفن را قطع کردم و دست روی دهان فشردم تا صدای زجر آور هق هق‌هایم بالا نرود.

دستی شانه‌هایم را فشرد اما من تمام مغزم در گیر و دار خودخواهی و کور بودن خودم بود.

شاید اگر علاقه‌ی مامان و بابا را بهتر می‌دیدم این همه سال در به دری و غربت نمی‌کشیدم.

– محدثه…اشتباه کردم نه؟

– تو اشتباه کردی اما اشتباه اونا بیشتر بوده…نمی‌تونستن محبت‌شونو به بچه‌هاشون نشون بدن…عمیقاً دوسِتون داشتن اما متأسفانه به رو نمی‌آوردن…مثلا همین بابات می‌خواست تموم محبتش‌و با سر و سامون گرفتنت با یه آدم درست و حسابی نشون بده…حتی اگر دقت کنی شوهر عاطی هم آدم بدی نیست! اما شما ها نتونستین این محبتا رو درک کنین و ببینین!

بینی‌ام را بالا کشیدم و به زور بلند شدم.

– باید برم.

– کجا؟

– پیش مامان!

ابرو بالا انداخت و متعجب نگاهم کرد اما من بی‌توجه به سمت کمد حرکت کردم و چمدان را بیرون کشاندم.

– چی می‌گی؟ بیمارستان و دانشگاهت چی می‌شه؟

– سه چهار روز به جایی برنمی‌خوره!

– آوینا؟

دستم از حرکت ایستاد. آوینا هیچ جا نمی‌ماند…با خودم می‌آمد.

– می‌برمش.

– یکم بشین و فکر کن…عجول رفتار نکن که تهش پشیمون بشی!

لباس را در چمدان چپاندم و در همان حین گفتم:

– اگر صداش‌و می‌شنیدی وضعت بهتر از من نمی‌شد!

– آمین؟

توجهی نکردم و دست بردم باقی لباس‌ها را در چمدان چیدم.

– حداقل چند دقیقه صبر کن من زنگ بزنم صدرا بیاد!

باز هم بی‌توجهی نثارش کردم که از رو رفته از اتاق بیرون رفت و من با چمدان نیمه پرم به سمت اتاق آوینا رفتم. کشوی لباس‌هایش را بیرون آوردم و چند دست لباسی را برداشتم.

با نگاه به ساعت فهمیدم تنها چند دقیقه به آمدن‌شان باقی مانده بود و من وقتی برای تلف کردن نداشتم اما بدتر از آن محدثه‌ی مشکوکی بود که دیگر خودش و حرف‌هایش دور و بر من پیدا نمی‌شد.

بلند شدم و بعد از بستن زیپ چمدان راهی اتاق خودم شدم تا لباس‌هایم را عوض کنم.

– چیشده؟ جدی بودی پشت گوشی؟

صدای صدرا که آمد خیال راحت کردم از بودن‌شان و مانتوی دم دستی سیاه رنگم را تن زدم.

– مَ مَ دالی (داری) یَباشکی (یواشکی) چی می‌گی به دایی؟

وسط این بحبوحه‌ی عجله کردن و دویدن خنده‌ام گرفت که لب گزیدم و به سمت در اتاق پا تند کردم.

– هیچی دایی چیز خاصی نمی‌گیم!

– اما خیلی بهم نزدیکین…مومونی بدش می‌آد منم می‌لَم (می‌رم) بهش می‌گم.

شانه‌هایم از شدت خنده به لرزه افتادند و منصرف از باز کردن در، دست عقب کشیدم.

– نه نه نه…خاله اشتباه فکر کردی دایی می‌خواست یه چیزی رو از من بگیره مجبور شد بهم نزدیک بشه!

– چی می‌خواست بگیلِه؟

مسلما اگر کمی صبر می‌کردم دخترکم اندک اندک هست و نیست‌شان را لو می‌داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا