رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 50

5
(1)

 

سوالش، انگار سوال همه بود. صدای باز شدن در من را از سنگینی صورتک هایشان نجات داد و با صدای بلند سلام کامیاب، سرهایمان چرخید. نفس هم نتوانستم بکشم چون، از پدر شاکی تر او بود که داشت حفظ ظاهر می کرد. اما به محض دیدنم با اخم جلو آمد، به بهانه ی دست دادن و بعد زیر گوشم لب زد.

ـ یه چک طلبت.

هزار چک هم برای قلب ساده لوحم کم بود.

ـ خب، چشمتون روشن تحفه خانمم برگشت. چه خبرا داداش؟

نگاه پدر باز سنگین شد روی من و زانوهایم آرام خم شدند. خم شدند و من را روی مبل نشاندند و پدر بی جواب به کامیاب باز سوالش را پرسید.

ـ غوغا منتظر جوابم؟

کامیاب، متعجب بهمان خیره شد و همزمان با نشستن کنار میثاق لب زد.

ـ چی شده؟

هیچ کس جوابش را نداد. سنگینی این بحث، آن قدری عیان بود که ترجیح می دادند دخالتی نکنند و من…پر بودم از فکر و تصمیم و حرف هایی که باید عملی اشان می کردم.

ـ من نامزدیم و با علی بهم زدم.

صدای چی بلند مامان همزمان شد با افتادن لیوان شربت از دست عمه. باقی چهره ها فقط بهت زده ماند و من سر پایین انداختم.

ـ دیگه قراری برای ازدواج و عقد نداریم.

ـ و تنهایی این تصمیم رو گرفتی؟

سرم را بالا اوردم. گریه ام نمی امد اما پر بودم از اشک و بغض. چهره ی درهم پدرم، باعث شد باز احساس سرشکستگی کنم. باز ناامیدشان کرده بودم.

ـ معذرت می خوام.

ـ دلیل این تصمیم چیه؟

همه در بهت بودند. حتی میثاق و کامیاب پر اخم! چشمانم را کوتاه بستم و هیچ…هیچ در چنته نداشتم تا بگویم و آبرو حفظ کنم. باید متوسل می شدم به چه وقتی دلیلش، گفتنی نبود؟

ـ می شه نگم؟

ـ یعنی چی؟ غوغا این پسر و تو تأیید کردی. مگه نگفتی قرار نیست گذشته تکرار بشه؟ هنوز شروع نشده تموم بشه؟

جمله ی پربغض و اعتراضی مامان را صدای پدر، برید و پاره کرد.

ـ همیشه سعی کردم یادتون بدم پای انتخاب هاتون بایستین اما، ظاهرا تو هیچ وقت قرار نیست انتخاب صحیحی داشته باشی غوغا. باز ناامیدم کردی.

این حرف، دقیقا همین حرف بود که همیشه ازش ترسیده بودم و همین ترس باعث شد، حس کنم باز فشار خونم بالا رفت. گرمایش را حس می کردم. دستانم را به لبه ی مبل فشردم و پدر به جلو خم شد.

ـ دلیل این تصمیم ناگهانی رو بگو. به نظرت آبرو اعتبار من انقدر بی ارزشه که تو انقدر راحت داری باهاش بازی می کنی؟

سکوتم، فریادش را بالا برد.

ـ غوغا؟

تنم لرزید. لرزید و چشمانم بالا آمد. پرده ی نشسته ی رویش باعث شد کمی نفس بگیرد و صدایش را پایین بیاورد.

ـ دلیلت؟

کامیاب بلند شد تا او را آرام کند و من….نمی توانستم همه چیز را بگویم. نمی توانستم. سرم به چپ و راست تاب خورد و به سختی ایستادم. من تا ابد باید فقط سر پایین می انداختم. صدایم خش داشت و آرام بود. شبیه موتوری قدیمی و از پادرآمده.

ـ ببخشید…بابت تمام همه چیز.

نماندم تا جنجال پشت سرم را ببینم. با گام هایی آهسته سمت اتاقم قدم برداشته و به محض ورود به چهارچوبش، حجم صداهای بالا گرفته کمرنگ تر شد. منگ، شبیه آدمی که قرص آرام بخش مصرف کرده باشد با یک گیجی روی تخت نشسته و خیره به نقطه ای، به روحم چشم دوختم. روحی که جدا از جسمم، داشت می مرد و جان می داد و کسی نمی دید. در اتاق با کمی تأخیر باز شد و چشمان من با همان بی حالی چرخیدند. کامیاب با اخم داخل شد. در را بست و قفلش کرد و به طرفم آمد.

ـ این چه چرت و پرتایی بود گفتی؟

نگاهش کردم. چقدر دوستش داشتم و چقدر آن روز در بیمارستان درست می گفت. چرا صدایم درست نمی شد؟

ـ خودت گفتی عشق همه چیز نیست.

خشمش را با گرفتن بازویم و بلند کردنم نشان داد. من اما وسط مردمک هایش، نگرانی را می خواندم.

ـ چه مرگته تو؟ من گفتم به توچه ربطی داشت؟ چی شده؟ این یه هفته کدوم گوری بودی تو؟ شبیه مرده ها نگاهم نکن غوغا که جوابم و ندی عین بابات داد و بیداد و عین مامانت اشک ریختن بلد نیستم. می رم مستقیم دم خونه ی پسری که ادعا می کرد عاشقته و حالا این حال و روزته.

بی حوصله، دستم را روی سینه اش گذاشتم تا عقب برود. حس می کردم این شهر، هوایی برای نفس کشیدن ندارد.

ـ برو بیرون کامیاب.

عاصی تر از من او بود. می فهمیدم نگران است، که دلش شور احوالم را زده اما…کاش بلد بود درست نشانش دهد.

ـ یعنی چی برو بیرون، حرف بزن ببینم باز چی شده!

باز…اصلا همین واژه ی باز خودش قاتل شده بود. قاتل من و رویاهایم. باز شکست خورده بودم. باز نشناخته دل بسته بودم. باز ضربه دیده و باز قلبم له شده بود. این باز بود که باز داشت روانی ام می کرد.

ـ کامیاب الان نه….

صدایش را بلند کرد.

ـ همین الان…همین حالا حرف بزن تا پا نشدم برم دم خونه شون.

چشمانم را بستم اما، اما نشد…نشد آرام بمانم و خودم را در همان پستویی که این روزها گم کرده بودم گم کرده نگه دارم. پیدا شدم. از بطن تمام بهت ها و ناباوری هایم.

ـ برو بیرون!

صدایم بلند بود. همین هم باعث شد شوکه نگاهم کند و من، به سمت در اشاره ای کنم. دستانم، در هوا می لرزیدند. مردمک هایم به رعشه افتاده بودند. خودم هم داشتم آوار می شدم روی سر بی کسی هایم.

ـ همین حالا برو بیرون.

ـ غوغا؟

مبهوت صدایم کرد و من، با چشمانی لبریز اما خشک شده که تناقض عجیبی در احوالشان بود نگاهش کردم. صدایم نه جان داشت و نه وزن! رها بود. رها شده از آوای اسم او!

ـ می خوای چی رو بشنوی کامیاب. این که اشتباه کردم؟ این که باز آدمارو درست نشناختم؟ این که بازم با تصمیمم باعث شدم آبروی شماها بره؟ این که توانایی شناخت ندارم؟

اخم هایش با جمله به جمله ام بیش تر درهم می شدند. بیش تر درهم می شدند و من، سنگین تر از همیشه به میز پشت سرم تکیه زدم. صدایم، بلند توی گوش هایم زنگ زد. صدایی که ناله داشت. مقدار خیلی زیادی.

ـ آره….باز اشتباه کردم. من…بازم شکست خوردم.

احوالم شاید ناخوش تر از تصوراتم بود که او، با آن اخم های پر از نگرانی به سمتم آمد و من همان جا…تکیه به میز سر خوردم روی زمین. نه گلویم می سوخت و نه چشمم. فقط، وزنم را حس نمی کردم. خیلی سبک بودم. خیلی زیاد!

ـ حالا برو بیرون. می خوام تنها باشم.

حضور اعضای خانواده کنار در اتاق و مامانی که با نگرانی جلو آمد، باعث شد کامیاب هم مقابلم روی زانو بنشیند.

ـ خاک برسرم، غوغا…

سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. با درد…با شرمندگی و در عین حال، پر از دلخوری.

ـ می خوام تنها باشم.

اشک مامان ریخت، کامیاب سریع از روی میز دستمالی درآورد و روی صورتم گذاشت و من تازه فهمیدم، باز جسمم دارد هشدار کم آوردن می دهد. دستانم رها شدند کنارم و سرم پایین افتاد.

ـ می خوام تنها باشم.

ـ باشه باشه، یکم آروم باش.

من که آرام بودم. اما صدای پدر، نگذاشت آرامشم ادامه پیدا کند.

ـ من می رم سراغ این پسر. باید بفهمم…

نگذاشتم ادامه بدهد. با قدرتی که در خودم سراغ نداشتم کامیاب را عقب رانده و از روی زمین بلند شدم. سرم گیج رفت و با همان دنیای چرخان دور سرم، به سمتش رفتم. آدم هارا دوتایی می دیدم اما، پدرم هنوز یکی بود. هنوز هم پیش چشمان گیجم، دوتا نمی شد.

ـ نه!

با اخم زل زد توی چشمانم و عمه، با ترس بازویم را گرفت.

ـ عمه قربونت…

باز پریدم بین حرفشان، با داد…فریاد و محکم! دلم می خواست سهم خودم را سبک کنم و باقی این عذاب سنگین را، روی دوش یکی دیگر بگذارم. یکی که خیلی هم در این جریان بی تقصیر نبود.

ـ نصف اشتباهات زندگی من، نصف خطاهام، نصف حال بدم…برمی گرده به شما.

چشمانش گرد شدند، آذربانو فقط سکوت کرد و عمه هینی از سر ترس گفت. نفس نفس زدم. درواقع اما نفسی نداشتم.

ـ شمایی که نبودی. نه توی بچگیم، نه نوجوونیم. فقط اسمت بود. شهرتت بود…ثروتت بود و محبت پدرانه ات، پشت فیلمنامه ها و صحنه های سریال گره می خورد و جا می موند. اگر من تبدیل شدم به آدمی که دلش و داد دست شاگرد عطرفروشی و توی سن کم، تصمیم گرفت فرار کنه و تمام خودش و تقدیم یه پسر جوون کنه، برمی گرده به نبودن شما…اگر انقدر دلم یاغی بود که به هرکی رسید دودستی رفت سمتش، برای نبودن شما بود. اگه انقدر بی در و پیکر بود احساساتم که بازم با این همه زخم و درد، خودخواسته به خودش زخم زد و به کسی دل داد که آدم درست زندگیش نبود تقصیر شماست. پس اول سهم خطاهای خودتون و بردارین، بعد برین سراغ پسری که اگر نیست و نخواستم باشه….انتخاب خودم بوده.

جلو آمد، چیزی توی چشمانش دودو می زد و من…نمی فهمیدمش.

ـ نبودن من به تو اجازه می ده خطا کنی؟ این طور باشه هربچه ای که به جایی نرسید باید بیاد یقه ی پدر و مادرش و بگیره.

پوزخند زدم. همه با ترس نگاهمان می کردند.

ـ نه…نه پدر من، همش تقصیر شما نبود اما این که دل من انقدر کمبود محبت داشت که رفت خوابید بغل….

صدای سوت کشیدن گوشم، همزمان شد با داداش گفتن بلند کامیاب و صدای چیکار کردی مامان. بهت زده دستم را هم حتی روی صورتم نگذاشتم. فقط سرم کج شد و بعد…انگار همه چیز ساکت شد. عمه، با بغض من را عقب کشید. منی که نه چیزی می شنیدم و نه دیگر چیزی می دیدم. جز یک سوت ممتد، هیچ در سرم نبود. چقدر طول کشید نمی دانم اما، بین سوت کم کم صداها کامل شدند. کامیاب داشت با پدر بحث می کرد و میثاق، سعی داشت بینشان آرامش ایجاد کند. عمه گریه می کرد. آذربانو نشسته روی تخت من به عصایش زل زده بود و مامان، روی صورتم را می بوسید.

چقدر نیازش داشتم. انگار….باید زودتر از این ها، این سیلی را می خوردم. سیلی با خودش ته مانده ی حس هایم را هم برد و همین که پاهای من، ناتوان خم شدند مامان با صدای بلند کامیاب را صدا کرد. او چرخید. با دیدن من به سمتم دوید و بابا، مبهوت خیره ماند به صورتم.

باز فشارم بالا زده بود و من داغی و خیسی توامان صورتم را حس می کردم. مامان کیفم را برعکس کرده بود برای پیدا کردن قرص هایم و من، فقط خیره به نگاه پدرم…به آن نگاه نگران و درمانده اش، به این فکر می کردم کاش زودتر آن سیلی را می خوردم. قرصی که بین لب هایم قرار گرفت را بلعیدم و بعد، با چشمانی خسته سرم را چسباندم به سینه ی کامیاب و او محکم بغلم کرد.
فقط حالا صدای گریه بود و صدای یک سکوت دردناک پدرانه….داشتم در رویش چه می گفتم؟
حکایت من…حکایت از دست داده ای به نظر می رسید که دلش، هنوز به امانت پیش کسی مانده بود. تا دلم را پس نمی گرفتم، مگر آرام می شدم؟ کامیاب گهواره وار تابم داد. صدای گریه ها محو تر شد و بدن من، محتاج ذره ای خواب، آرام آرام در آغوشش سنگین شد. بالاخره یک روز تمام می شد.

ایرج بابا همیشه می گفت….این نیز بگذرد.
می گذشت اما…چطورش را خدا می دانست.

روی این بلندی غم
وایستادم شاید بیافتم
بغض مرگه توی سینه م
تو مقصری عزیزم
********************************************************************

تمام شب را غرق یک کابوس گذرانده بودم. کابوسی که هربار از آن با صورتی ترسیده می پریدم، مامان را بیدار بالای سرم می دیدم. با چشمانی سرخ و آغوشی که بوی عذاب وجدان می داد. میان کابوس هایم من بودم. میعاد بود با سری خونی و البته، علی با دستانی سرخ از خون او! بار آخر که از خواب پریدم، آن قدر از روی هم قرار گرفتن پلک هایم ترس برم داشت که تا خود طلوع خورشید پلک روی هم نگذاشتم. مامان یک درمیان، پرسید چرا و بعد، غصه دار اشک هایم شد. اشک هایی که با هرچرا گفتنش، ریختند و او، خودش را مقصر دانست.

من اما مقصر نمی پنداشتمش. حتی به نظر من، پدرم هم آن قدری که شب به او معترض شدم مقصر نبود. من باید خودم….روی رفتارها و تصمیماتم مدیریت بیش تری پیدا می کردم. من، حقیقتش عشق و دلبستگی را بلد نبودم. بلد نبودم که دوبار، به سمت آدم های اشتباه زندگی ام رفته بودم. بار اول خام بودم؟ بی تجربه؟ کم سن؟ کدامشان توجیه پذیر بودند؟ کدامشان وقتی من عقل داشتم، قدرت تصمیم گیری و اختیار توجیهم می کردند؟ بار دوم که سنم کم نبود. تجربه اش را داشتم. باز چرا چشم روی حقایق عجیب رابطه مان بستم و قلبم را، دودستی دراز کردم سمت مردی که گفته بود رازی دارد و من…عین بچه ها توی دلم جیغ کشیده بودم و گفته بودم هرچه باشد قبول؟

و خب…همه چیز را نمی شد قبول کرد. نمی شد تا وقتی من، یک طرف این ترازو برادرم را می گذاشتم و یک طرف، صاحب تمام و کمال قلبم را. مامان بعد از طلوع خورشید، همان جا پایین تختم به خواب رفت و من، با صورتی درهم و چشمانی پر درد، از تخت پایین آمدم. آماده شدن و خروجم از خانه ای که پدرم روی کاناپه با اخم هایی درهم به خواب رفته بود و باغی که صدای کلاغ هایش، بلند به گوش می رسید بی سروصدا بود. بدون ماشین از در بزرگ خانه خارج شدم و همین که در را بستم با دیدن ماشین آشنای آن سمت خیابان و پیاده شدن زنی با چادر سیاه….حدقه ی چشمانم، دچار برق گرفتگی شد.

ـ غوغاجان؟

راننده هم پیاده شده بود. با اخم هایی درهم و نگاهی نگران. چشمانم بین هردونفرشان چرخید و دلم می خواست ساعتم را نگاه می کردم. این وقت صبح، این جا آمدنش عجیب نبود اما، انتظارش را هم نداشتم. جلوتر آمد. صورت مادرانه اش بی رنگ شده بود.

ـ می شه باهم حرف بزنیم؟

حتما حالا او هم فهمیده بود راهمان جدا شده و من، چقدر در صحبت کردن به مشکل خورده بودم که نمی توانستم یک جواب درست بدهم.

ـ لطفا؟

نتوانستم نسبت به لحنش بی تفاوت باشم. من می دانستم تاوان خطای یک نفر را، نباید خانواده اش بدهند. این باور قلبی تمام سال های زندگی ام بود. من حتی هرگز، در گناه شاهین مادرش را مقصر تربیتش ندانستم.

ـ سلام.

سلامم باعث شد، یک قطره اشک از گونه اش بریزد و به طرف عماد بچرخد.

ـ تو بشین توی ماشین مامان جان.

عماد مردد نگاهمان کرد. با همان اخم های درهم و تند! نگاهش خیلی شفاف و نگران بود. کمی جلوتر رفتم. این دیدار بهرحال دیر یا زود شکل می گرفت.

ـ بشین توی ماشینت آقای بازیگر.

لحن خشکم، باعث شد نفس عمیقی بکشد و بعد، با یک سرتکان دادن کوتاه سوار ماشین شود. حالا من بودم و یک زن که از زور لرزش دستانش نمی توانست چادرش را حتی صاف نگه دارد.

ـ علی چندروزه نیست. فقط به خواهرش گفته مدتی منتظرش نباشیم. دیشب اما، پدرت زنگ زد و شاکی گفت بین دختر من و پسرتون چی شده که دخترم می گه نامزدی بهم بخوره و حالش انقدر بده. دنبال علی می گشت و من مادر، بی خبر تر از همه جا بودم.

سرم پایین افتاد. دست او اما زیر چانه ام نشست و وقتی وادارم کرد نگاهش کنم، مبهوت پرسید.

ـ چی شده؟

ـ نشد!

ناباورانه سری تکان داد. گیج بود و من دلم از خودمان گرفته بود که باعث حال بد خانواده هایمان بودیم. آدم هایی که عصای دست نشدیم اما، باعث لغزش انگشتان و نگاهشان بارها….چرا!

ـ متأسفم. اما…همه ی حقیقت همین کلمه است. نشد.

دستانم را گرفت. یخ بود. من حس مادرانه داشتم، روزی مادر بودم و حالا اگر فرزندم زیرخاک بود دلیل نمی شد درک نکنم که این زن، این زن همیشه پر از آرامش چه دارد می کشد.

ـ غوغاجان؟

بغضم گرفت برای بغض صدایش…دستش را فشردم و بعد، لب هایم را محکم بهم چسباندم. می ترسیدم فریاد حال بدم، از داخل دهانم بیرون بپرد.

ـ من باورم نمی شه. تو و علی…

نگذاشتم ادامه بدهد. بعضی چیزهارا مگر می شد منکر شد؟

ـ هنوزم دوسش دارم. دلخورم، دلشکسته، دلچرکین، عصبی….همه ی اینا هستم اما هنوزم دوسش دارم.

با اشک های روانش، بی حرف خیره ماند به صورتم. راز بینمان، فاش نشده می ماند. می ماند تا زمانی که میعاد، خودش تصمیمی برایش می گرفت.

ـ با همه ی اینا نشد حاج خانم. چیز دیگه ای برای گفتن ندارم.

ـ علی بی تو می میره.

زندگی کردن، درد کشیدن و عشق را با دیگری قسمت کردن، حتی تجربه ی مرگ عزیزترینم…به من یاد داده بود که هیچ آدمی برای کس دیگری نمی میرد. آدم ها در دوری هم می سوختند. بارها و بارها اما، این دور به مرگ نمی رسید. هرگز نمی رسید.

ـ زنده می مونه. اما با یه تجربه ی تلخ. با یه عذاب وجدان همیشگی. با غم از دست دادن. با همه ی اینا زنده می مونه.

خم شد، گریه اش شدت گرفته بود.

ـ چیکار کرده این پسر؟

بغضم را قورت دادم. دستش را بیش تر فشردم و شانه هایش را گرفتم. سست همراهم آمد و ما وقتی به ماشین عماد رسیدیم، خودش از ماشین پیاده شد و با نگرانی در را برای مادرش باز کرد. کمکش کردم بنشیند. دلش مادرانه برای پسرش سوخته بود. چادرش را روی پاهایش انداختم و تلخ خندیدم. شب قبل، فکر می کردم صبح که شود این کابوس تمام می شود و خب…نشده بود.

ـ حاج خانم، روزای سختی پیش روی دوتا خانواده است. باید محکم تر باشین.

نگذاشت دستم را عقب بکشم.

ـ بهم بگو چیکار کرده که بی خیال عشق و محبتش شدی؟

کاش می شد واقعا بی خیال عشق و محبت کسی شد. آن هم کسی که تورا یک بار با زندگی آشتی داده بود. به این مادر گفته بودم پسرش را خوب تربیت کرده و در این تربیت ذره ای شک نداشتم. اشتباهات علی، به چیز دیگری برمی گشت. به چیزی که اسمش قلب بود و کارش بدبخت کردن آدم های اسیرش!

ـ یه چیزایی راز بمونن، برای همه بهتره.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا