رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 26

3.7
(3)

 

جان که باورش نمیشد همچین حرفی بهش بزنم با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت :

_باورم نمیشه !

انگار تازه به خودم اومده باشم دستپاچه دستامو بهم گره زدم ، ذهنم درگیر این بود که حالا چه حرفی بزنم و چیکار کنم
ولی میدونستم که از لج با امیرعلی دست به هرکاری میزدم و حتی شده با جان وارد رابطه بشم .

زیر چشمی به سمتی که حس میکردم برای ثانیه امیرعلی دیدم نیم نگاهی انداختم ولی با ندیدن کسی اون اطراف
با فکر اینکه شاید اشتباه کرده باشم با دقت نگاهمو به اطراف چرخوندم که جان با تیزبینی سوالی پرسید:

_دنبال کسی میگردی؟

دستی به پیشونیم کشیدم و کلافه زیر لب نه آرومی زمزمه کردم

دهن باز کرد که حرفی بزنه ولی من همونطوری که کولمو توی دستم میگرفتم و آماده‌ای بلند شدن بودم خطابش لب زدم :

_میشه بریم ؟

با این حرفم خشکش زد و برای چند ثانیه خیرم شد ولی زود به خودش اومد و دستشو برای گارسون بلند کرد

بعد از تسویه حساب دوشادوش هم از رستوران خارج شدیم ،حوصله جان رو نداشتم و یه طورایی میخواستم از دستش فرار کنم

کوله پشتیمو روی دوشم تنظیم کردم و رو به روش ایستادم خطاب بهش لب زدم :

_خیلی ممنون بابت غذا ولی دیگه دیرم شده باید برم خونه !

دستی به موهای خوش حالتش کشید
در حالی که نیم نگاهی به سمت ماشینش مینداخت با اصرار گفت:

_بیا خودم میرسونمت !

چی میخواد منو برسونه؟ اونوقت که گندش در میاد و متوجه میشه که من با امیرعلی زندگی می کنم و هیچ توضیحی هم براش ندارم

برای امروز همون جولیا بس بود از بس سوال پیچم کرد که مغزم داشت میترکید و مطمئناً تا الان سوفیا رو هم خبردار کرده بود ، هرچند من اون موقع از نبود سوفی و مادرش سواستفاده کرده بودم و به خونه امیرعلی اومدم و این مدت هم رابطم رو با جویا کمتر کرده بودم و هر دفعه به بهانه ای از دیدنش سرباز زده بودم

ولی جولیا زرنگ تر از این حرفا بود وقتی که من بهش گفتم طبق معمول خونه ام و دارم درس میخونم اون در خونم بوده و متوجه شده خونه نیستم و چندباری که سر زده متوجه دروغای شاخ دارم شده بود و امروزم که به قدری عصبی بود که تموم مدت سر کلاس به جونم غُر زد و بازخواستم کرد

اگه امیرعلی صداش نمیزد و ازش نمیخواست درس رو توضیح بده مطمعنٵ از زیر زبونم همه چی رو بیرون میکشید و اون وقت کسی نمیتونست جلوی جولیا رو بگیره با فکر بهش تنم لرزید

یکدفعه با تکون دادن شونه ام توسط جان از فکر بیرون اومدم و با وحشت یک قدم ازش فاصله گرفتم

دستاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت و با لحن آروم و اطمینان بخشی لب زد :

_آروم باش !

بدون اینکه چیزی بهش بگم سرمو چند بار به تایید حرفاش تکون دادم وهمانطوری که به طرف تاکسی های گوشه خیابون میرفتم خطاب بهش با صدای لرزونی زمزمه کردم:

_من باید برم دیرم شده !

بدون اینکه فرصت هیچ عکس العملی بهش بدم با عجله سوار تاکسی شدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

بعد از دادن آدرس سرم رو که به شدت درد میکرد به صندلی تکیه دادم وچشمامو روی هم گذاشتم با توقف ماشین به خود آمدم و درحالیکه پیاده میشدم کیف پولم رو بیرون کشیدم و با سری پایین افتاده داشتم کرایه رو پرداخت میکردم که با برخورد نوری توی صورتم دستمو حایل چشمام کرد کرایه تاکسی رو پرداخت کردم و رفت

حالا من مونده بودم و ماشینی که الان دقیق کنارم پارک کرده بود و مطمعن بودم کسی نیست جز امیرعلی !

پس بی تفاوت به طرف خونه رفتم و بدون توجه به نگهبانای دم در داخل شدم با قدم های بلند به سمت حیاط رفتم.

ماشینش چنان با سرعت از کنار پام گذشت که از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم عقب رفتم ، مرتیکه روانی !

موهامو عصبی کنار زدم و درحالیکه با قدمای بلند به طرف خونه میرفتم زیرلب فوحش بود که بهش میدادم !

هه معلومه زیادی سوخته ! بزار بسوزه

با این فکر کمی ، از شدت عصبانیتم کاسته شد و لبخند بود که کم کم روی لبهام مینشست !

سعی کردم خودم رو شاد و خوشحال نشون بدم تا قشنگ حالش گرفته شه و بدونه منم بخوام میتونم دورش بزنم !

داخل که شدم شاد و سرحال بلند خطاب به همه سلام کردم که با خوش رویی جوابم رو دادن و خاله با مهربونی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_انگار خیلی خوشحالی ، چه خوب !

لبخندی زدم که چالای گونم رو به نمایش میزاشت و نیم نگاهی به آینازی که با تعجب نگاه ازم نمیگرفت انداختم و با ذوق الکی گفتم :

_آره خیلی روز خوبی بود !

دیدم چطور صورت امیرعلی با این حرفم قرمز شد و دستاش رو مشت کرد بی اختیار پوزخندی گوشه لبم نشست که با حرف خاله نگاهم به طرفش چرخید

_انشالله همیشه سرحال باشی و هر روز خوبی برات باشه دخترم !

با دیدن مهربونیش بی اراده به طرفش رفتم و درحالیکه محکم بغلش میکردم بوسه ای پُر سر وصدا روی گونش نشوندم

_قربونتون بشم من !

همه خندیدن و آیناز با کنجکاوی به طرفم اومد دستمو گرفت و درحالیکه به طرف پله ها میکشوندم بلند گفت :

_بدووو بیا ببینم چه خبرا بوده

با دیدن اخمای درهم امیرعلی از لج قهقه بلندی زدم و همراه با آیناز از پله ها بالا رفتم

درمقابل چشمای شیطون آیناز پیراهنم رو از تنم بیرون آوردم و با آب و تاب جریانای امروز رو تعریف میکردم که یکدفعه در اتاق باز شد و با دیدن امیرعلی که عصبی توی قاب در ایستاده بود چشمام از وحشت گرد شد

به خودم اومدم و درحالیکه پیراهنم رو جلوی تن برهنم میگرفتم با اخمای درهم بلند خطاب بهش گفتم :

_فکر کنم این اتاق دَر داشته باشه !

با این حرفم اخماش بیشتر توی هم فرو رفتن و عصبی داخل شد خطاب به آینازی که همونطوری متعجب نگاهشو بین ما میچرخوند گفت :

_میشه بری بیرون !

آیناز سری به عنوان تاکید تکون داد و خواست بلند شه که با لجبازی به طرفش چرخیدم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :

_کجا ؟؟ بشین سرجات ببینم

لبش رو گزید و با چشم و ابرو به امیرعلی اخمو اشاره ای کرد که بی توجه نیم نگاهی به سمتش انداختم ، با دیدن حمام خواستم اونجا برم و لباسم رو تنم کنم ولی با فکر به اینکه اگه اینطوری ببینتم بیشتر حرص میخوره و اذیت میشه

یکدفعه با بالا تنه برهنه به طرف کمد لباسا رفتم و برای وقت تلف کنی درش رو باز کردم و همونطوری که نگاهمو بین لباسا میچرخوندم خطاب به آینازی که هنوزم مردد وسط اتاق ایستاده بود الکی گفتم :

_خوب به نظرت باید چیکار کنم ؟؟

اونکه متوجه منظورم نشده بود با تعجب گفت :

_چی رو چی کار کنی !

همینجوری که پشتم به امیرعلی بود نامحسوس چشمک چشمک ریزی به آیناز زدم و یه جورایی بهش فهموندم که قصدم حرص دادن امیرعلیه و سوتی نده
اون که الان فهمیده بود منظورم چیه ابروهاشو با تعجب بالا برد و همونطوریکه دستپاچه دستاشو به اطراف تکون میداد گفت :

_آهان به نظرم بیشتر رو پیشنهادش فکر کن !

امیرعلی که تمام مدت دست به سینه با اخمای درهم نگاه ازمون نمیگرفت به حرف اومد و با کنایه سوالی پرسید:

_خانم قصد دارند روی چه چیزی بیشتر فکر کنند ؟؟

انگار نه انگار که اونم اینجا وجود داره یکی از نیم تنه هام رو از بین لباسام بیرون کشیدم و از قصد به طرفش چرخیدم و همونطوری که روبروی آینه به بدنه نیمه برهنم که فقط یک لباس زیر تنم بود خیره بودم ، با عشوه دستی بین موهای لختم کشیدم و به آرومی شروع کردم به پوشیدن لباسم !

نگاه خیرشو روی تنم حس میکردم که چطوری سانت به سانت بدنمو از نظر می‌گذروند و نمیتونه چشم ازم برداره منم اینو میخواستم که تشنه وجودم بشه و بخوادم ولی نتونه باهام باشه و زجر بکشه

لباس رو تنم کردم و از قصد روی صندلی جلو آیینه نشستم همونطوری که خودمو مشغول پاک کردن آرایش صورت نشون میدادم در جواب امیر علی که هنوز هم خیرم بود سکوت کردم و به کارم ادامه دادم

آیناز حس کرد بین ما زیادیه به بهانه ای همانطوری که بلند می‌شد و به طرف در میرفت خطاب به هردومون گفت:

_من برم دیگه !

با عجله به عقب چرخیدم تا مانع از رفتنش بشم ولی با دیدن در بسته وامیرعلی که دقیقا مثل میرغضب ها وسط اتاق ایستاده بود و نگاه ازم نمیگرفت پووف کلافه کشیدم و به طرف آینه برگشتم

بی هدف پنبه ی شیر پاک کن روی صورتم میکشیدم در ظاهر خودم رو مشغول نشون میدادم ولی درونم آشوب بود و توی ذهنم داشتم فکر میکردم که در جوابش چی بگم

اومد دقیق بالای سرم ایستاد و در حالی که دستش رو پشت صندلی میذاشت روی صورتم خم میشد نگاهشو از آیینه به چشمام دوخت دقیق کنار گوشم عصبی زمزمه کرد:

_اون پسره جان چی بهت میگفت !؟

آهان پس آقا خوب سوخته بودند و داشتن حرص میخوردن برای اینکه بیشتر عصبیش کنم یه طوری وانمود کردم انگار تو فکر و خیال خودم غرقم
و عاشقانه اسم جان رو زیر لب زمزمه کردم

یکدفعه تا به خودم بیام صندلی رو چرخوند و فَکَمو بین دستاش گرفت و با چشمای به خون نشسته توی صورتم فریاد زد :

_حالا با فکرشم لبخند میزنی ؟؟

جوابش فقط سکوت بود و سکوت!
چیزی که میدونستم بیشتر از همه اون رو تا مرز جنون میبره و دیوونش میکنه

شقیقه هاش از شدت عصبانیت و خشم نبض میزند و تقریبا تمام اعضای صورتش تکون میخوردن به حدی عصبانی بود که گفتم الان که سکته کنه!

ولی برام مهم نبود از اون شبی که اونطوری زیر پاش لهم کرد برام مهم نبود فقط آزار دادنش بود که واسم اهمیت داشت وقتی که اینطوری میدیدمش حالم سرجاش میمومد و لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود رفته رفته روی لبهام شکل میگرفت و بزرگتر میشد

با دیدن لبخند من یک دفعه صورتم رو به عقب هُل داد و همونطوری که ازم فاصله میگیره کلافه چنگی به موهاش زد و چرخی دور خودش زد

پامو روی اون یکی انداختم و دست به سینه خیرش شدم!

کلافه ، درمونده ، خسته ،آشفته ، همه اینا چیزایی بودند که داشتم ازش میدیدم
به طرفم چرخید در حالیکه انگشت اشاره اش رو به سمتم میگرفت تاکیدوار توی صورتم فریاد زد :

_بار دیگه اون پسره رو دور برت ببینم

نگاهشو روی هیکلم بالا پایین کرد و با غیض ادامه داد :

_یا تو عشوه و دلبری براش بکنی ! به ولا میکشمش فهمیدی ؟؟

بلند شدم و به طرفش رفتم ، توی یک قدمی ازش ایستادم و انگشت اشارمو روی صورتش کشیدم و تا لبش ادامه دادم پوزخند صدا داری زدم و گفتم :

_شاید من بخوام پیشنهادشو قبول کنم ، فکر نکنم زندگی من به تو ربطی داشته باشه !

یکدفعه تا به خودم بیام به دیوار پشت سرم کوبیده شدم و لباش بودن که مثل گرگ گرسنه به جون لبام افتادن

ولی من بی حرکت ایستاده بودم و خیره چشمای بسته اش بودم باورم نمیشد هیچ حسی نداشتم هیچی !

اون به قدری غرق بوسیدن من شده بود که انگار تو این دنیا نیست و فقط میبوسید و دستش بود که از پشت توی موهام چنگ شده بود و منو بیشتر به خودش میفشرد

با حرکت دستش روی برجستگی های تنم به خودم اومدم و دستمو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هُلش بدم

ولی دریغ از کوچکترین عکس‌العملی چنان با حرص منو تو آغوشش گرفته بود و میبوسیدم که انگار داره تموم خشم و عصبانیتش رو اینطوری تخلیه میکنه و مطمئن بودم تموم لبام کبود شدن
با گاز محکمی که از لبم گرفت آخی از بین لبام خارج شد

با صدام آروم سرشو عقب کشید وچشمای خمارش رو باز کرده و نگاهشو توی صورتم چرخوند

عصبی دستمو روی سینه اش گذاشتم و در محکم به عقب هلش دادم ولی بدتر بهم چسبید و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و با حرص در حالی که لباش روی گردنم می کشید چیز های نامفهومی زیر لب زمزمه می کرد

دوست نداشتم بیشتر از این بوی عطرشو حس کنم و بهم بچسبه تقلا کردم تا ازش جدا شم

که با حرص خاصی لاله گوشم بین لباش گرفت و کشید با این حرکتش بی اختیار پاهام سست شدن که دستش دور کمرم حلقه شد و مانع از افتادنم شد ، لباش رو به گردنم کشید

همونطوریکه بوسه های ریز کنار گوشم میزد آروم با صدای بمی زمزمه کرد:

_کم تقلا کن !

خواست به کاراش ادامه بده که با دست و پاهای لرزون ازش فاصله گرفتم و با صدای گرفته ای عصبی گفتم :

_برو بیرون !

منتظر بودم بیرون بره ولی برخلاف انتظارم دستشو به کمرش زد و کلافه تو اتاق شروع کرد به راه رفتن بی توجه بهش همونطور که لبه تخت می نشستم سرمو بین دستام گرفتم

سعی کردم ذهنمو آزاد کنم از فکر لمس تنم توسط امیرعلی ، فکری که داشت از پا درم میاورد و من اینو نمیخواستم یکدفعه به طرفم چرخید و عصبی گفت :

_تا زمانی که نگی بین تو و اون پسره چی گذشته من از جام تکون نمیخورم!

سرمو بالا گرفتم و درحالیکه نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم با صدای خسته ای لب زدم :

_چی رو میخوای بدونی؟؟

با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و درحالی که روبروم می ایستاد عصبی گفت :

_اینکه چرا باهاش تا اون رستوران لعنتی رفتی !؟

از این حرفش عصبانیتم اوج گرفت
خودش با آنا هر غلطی که میخواست می‌کرد حالا منو بخاطر یه غذاخوردن داشت بازخواست می کرد

هه این دیگه کی بود !
هرچند مقصر خودم بودم که جلوش کوتاه اومدم و گذاشته بودم هر جوری که دلش میخواد باهام رفتار کنه

دقیقا رو به روش ایستادم و درحالیکه سرم رو کج میکردم پوزخند صداداری بهش زدم و عصبی گفتم:

_نشنیدم چی گفتی؟؟

سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم با لحن عصبی گفت :

_گفتم چرا باهاش رفتی؟؟

سرتا پاش رو از نظر گذروندم و پوزخند صداداری بهش زدم و گفتم :

_من با هرکی هرجایی بخوام میرم فهمیدی؟!

لبش رو با دندون کشید و عصبی درحالیکه کمرم رو بین دستاش میگرفت فریاد زد :

_تو زن منی متوجه ای !؟

هه تازه یادش افتاده بود من زنشم ، تمسخر آمیز زنمی رو زیر لب زمزمه کردم

_زن صیغیت دیگه ؟؟

لباش رو بهم فشرد و درحالیکه چشماشو بهم فشار میداد عصبی گفت :

_زنمی بالاخره و تا زمانی که صیغه منی حق نداری پاتو کج بزاری !

ازش فاصله گرفتم و با قدم های بلند به طرف پنجره رفتم و درحالیکه عصبی پردهای اتاق رو کنار میزدم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

داشتم خفه میشدم از این سایه اجبارش ، از سایه ای که داشت روی سرم سنگینی میکرد

پنجره اتاق رو باز کردم و بدون فکر گفتم:

_صیغه رو فسخ کن!

سکوت سنگینی توی اتاق پیچید وبرخلاف انتظارم که الان داد و بیداد راه میندازه تا چندثانیه حرفی زده نشد
به امید اینکه راحت با این موضوع کنار میاد و از این بند اسارتی که توش گرفتار شدم رها میشم لبم رو با زبون خیس کردم که حرفی بزنم که با صدای فریادش بند دلم پاره شد

_نشنیدم چی گفتی دقیق؟؟

سکوت کردم و پرده رو بین دستم مشت کردم و آب دهنم رو با ترس قورت دادم
ولی خوب که چی ؟ بالاخره که باید به ترسم غلبه میکردم

تا کی میخواستم اینطوری ادامه بدم و تحت فشار باشم ؟چشمام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو به دست بیارم
بعد از چند ثانیه با وجود اینکه برام سخت بود ولی بار دیگه حرفم رو تکرار کردم

صدای قدمهای عصبیش که بهم نزدیک میشد باعث شد چشمامو باز کنم و با درونی پر از استرس سعی کنم خودم رو عادی نشون بدم

با سنگینی نگاهش روی نیم رخ صورتم به طرفش چرخیدم با دیدن چشمای به خون نشسته اش آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با وحشت نگاهم رو ازش دزدیدم

عصبی دستشو مشت کرد و از پشت دندونای کلید شده‌اش با حرص فریاد زد :

_اگه فکر کردی صیغه رو باطل میکنم تا راحت بری و با جان باشی سخت در اشتباهی !

از اینکه اینقدر حرص جان رو میخورد و یکسره اسمش رو به زبون میاورد معلوم بود کارم خوب پیش رفته و داره حرص میخوره !

دستام به سینه زدم و درحالیکه به پنجره پشت سرم تکیه میدادم با لبخند تمسخرآمیزی لب زدم :

_نه چرا واسه راحتی من همچین کاری میکنی ، واسه خودت میگم !

با چشم های ریز شده ی سوالی خیرم شد که ادامه دادم:

_آخه فکر کنم الانم آنا توی تختت منتظرت باشه نه ؟؟

با چشمایی که دو دو میزدن نگاهش رو ازم گرفت و سکوت کرد ،از سکوتش سواستفاده کردم و درحالیکه با قدمای کوتاه چرخی دورش میزدم با تمسخر بلند خندیدم

_البته برا تو که عیبی نداره نه ؟؟

با کنایه ادامه دادم :

_چون تو مردی و هرکاری دلت بخواد میکنی ! حتی چند تا چندتا صیغه کنی

انگار عقده هام سر باز کرده باشن شروع کردم به گفتن هرچی توی دلم بود ، من میگفتم و اون سکوت کرده بود !

من میگفتم و اون بیشتر دستاش رو مشت می کرد دیگه به سیم آخر زده بودم و هیچی برام مهم نبود !

کلافه چنگی به موهام زدم و در حالی که عصبی میکشیدمشون ، زبونی روی لبهای خشک شدم کشیدم و گفتم:

_بیا باهم منطقی صحبت کنیم باشه ؟

با نگاه سردش خیرم شد که جرات پیدا کردم و ادامه دادم :

_من و تو دیگه نمیتونیم ادامه بدیم میفهمی چی میگم؟؟

انگار اصلا تو این دنیا نباشه گُنگ و مبهم فقط خیره چشام بود و هیچ حرفی نمیزد

از این سکوتش عصبی شدم و یکدفعه انگار جنون بهم دست داده باشه یقه پیراهنش رو ببین دستام گرفتم و همونطوری که عصبی تکونش میدادم توی صورتش فریاد زدم:

_با توام چرا لال شدی؟؟

ولی دریغ از کوچکترین عکس العملی ، حرصم گرفته بود نمیدونم دقیق از چی ! از اینکه نسبت به فسخ صیغه حرفی نمیزد و براش مهم نبود یا از اینکه بی تفاوت نگاهم میکرد .

نمیدونم چقدر تکونش دادم که یکدفعه مُچ دستام رو گرفت و به قدری فشارشون داد که اشک توی چشمام جمع شد و بی اراده آخ آرومی از بین لبهام خارج شد .

عصبی به عقب هُلم داد و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با خشم فریاد زد :

_بسه ! حالا که اینطور شد آره اصلا دلم میخواد فهمیدی ؟؟

مثل ببر زخمی با نفس نفس خیرش شدم که انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون داد

_فکر فسخ صیغه رو از سرت بیرون کن !

عصبی به طرف کمد لباسا رفتم و همونطوری که لباسام رو دونه دونه روی تخت پرت میکردم با تمسخر خندیدم

_هه به همین خیال باش !

به طرفم اومد و لباس توی دستم رو گرفت و همونطوری که میکشیدش با خشم گفت :

_داری چه غلطی میکنی هااا !

مثل خودش داد زدم :

_میخوام از این خراب شده برم !

 

با چشمای گشاد شده خیرم شد ودرحالیکه سرش رو کج میکرد دستش رو پشت گوشش گذاشت و سوالی پرسید :

_کجا میخوای تشریف ببری ؟!

چمدونم رو از تو کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختمش و عصبی گفتم:

_هرجایی غیر از اینجا !

با یه حرکت در کمد رو محکم بست و بهش تکیه داد ، بی توجه بهش دونه دونه لباس ها رو تا میکردم و توی چمدون میزاشتم ،باید میرفتم تا بتونم از این اسارتی که توش گرفتار شدم رها بشم
دیگه نیازی نیست که بخاطر وکیل و اینکه خانواده ام بفهمن پیشش بمونم
چون دیگه اونا از بابت من خیالشون راحت شده

خانوادم الان فکر میکنن من خونه و شغل مناسبی دارم ، الان این مهم بود که دیگه نگران من نیستن !

کلافه دور خودم چرخیدم و تموم وسایلی که میخواستم و به چشمم میومد توی بغلم جمعشون میکردم و توی چمدون می ریختم !

عصبی پاش روی زمین میکوبید و نگاه خیرش رو ازم نمیگرفت زیپ چمدون رو بستم و بلندش کردم که بیرون ببرمش که جلوم ایستاد و با اخمای درهم سری تکون داد و با خشم گفت :

_کجا بسلامتی !

توی سکوت با سری پایین افتاده سعی کردم از جلوی راهم کنارش بدم ولی دریغ از کوچکترین عکس العملی !

یکدفعه چمدون رو از دستم گرفت و آنچنان با خشم گوشه اتاق پرتش کرد که صدای بلندش سکوت اتاق رو شکست

ناخودآگاه دستم رو گوشام گذاشتم و از ترس توی خودم جمع شدم ، چشمم که به چمدون افتاد و با دیدن وسایل درب و داغونم با خشم به طرفش چرخیدم

_چیه وحشی شدی ؟؟

دستاش رو به کمرش زد و عصبی درحالیکه روی صورتم خم میشد با خشم داد زد :

_آره زیادی بهت رو دادم پرو شدی فکر کردی خبریه !!

این چی پیش خودش فکر میکرد ؟؟ مگه من باید هرچی اون گفت گوش بدم و یا برده زرخریدشم !

از خشم نفس نفس میزدم و اعصابم به قدری داغون شده بود که دوست داشتم سرم رو به دیوار بکوبم تا حرفاش که مدام توی ذهنم تکرار میشدن پودر شن و به هوا برن !

دستامو توی موهام چنگ زدم و همونطوری که به شدت بین انگشتام میکشیدمشون با صدای که لرزش زیادی داشت زیر لب زمزمه کردم:

_برو بیرون !

یک قدم بهم نزدیک شد و دهن باز کرد که حرفی بزنه که دقیق عین کسایی که جنون بهشون دست داده باشه بیشتر سرمو بین دستام فشردم و با صدای بلندی داد زدم :

_گفتم بروووو بیرون !

پوووف کلافه ای کشید و در اتاق رو باز کرد و درحالیکه بیرون میرفت با انگشت به پیشونیش اشاره کرد و با لحن ترسناکی گفت :

_فکر اینکه بخوای پاتو از این خونه بیرون بزاری رو از سرت بیرون کن فهمیدی؟

دندونام روی هم سابیدم و خواستم چیزی بهش بگم که در اتاق رو محکم بهم کوبید و رفت !

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و کلافه دستی به گردنم کشیدم ، حالم به قدری بد بود و عصبی بودم که عین دیونه ها شده بودم!

هه ! خودش هرشبش رو با یه نفر میگذروند و تختش رو گرم میکرد حالا برای من امرونهی میکرد ، مگه تو خواب ببینه من به حرفش گوش بدم

با فکری که به ذهنم رسید بلند شدم و نگاه سرگردونم رو دنبال کوله پشتیم دور تا دور اتاق چرخوندم !

با دیدنش گوشه اتاق به طرفش رفتم و با عجله گوشیم رو از جیبش بیرون کشیدم
حالا بیین و تماشا کن چیکار میکنم آقا امیرعلی !

شماره جان رو بدون معطلی گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم ، بعد از چند ثانیه صدای متعجبش توی گوشی پیچید :

_اوووه نورا !

سلام آرومی دادم که با صدایی که دستپاچگی ازش میبارید گفت :

_سلام ! چه چیزی باعث شده تو افتخار بدی و به من زنگ بزنی !

مضطرب دستی به چونه ام کشیدم و همونطوری که سعی می‌کردم کلمات رو توی ذهنم آماده کنم به آرومی لب زدم:

_می خواستم بابت رستوران ازت تشکر کنم !

سکوت کرد و هیچی نگفت با فکر اینکه تماس قطع شده درحالیکه توی اتاق راه میرفتم الوووی آرومی زیرلب زمزمه کردم که گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و با خوشحالی گفت :

_خواهش میکنم ، ولی با اومدنت خیلی خوشحالم کردی!

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و به دروغ لب زدم :

_خیلی خوش گذشت ممنون !

بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم خسته روی تخت دراز کشیدم و به سقف زُل زدم تمام مدتی که با جان حرف می زدم و من فقط شنونده بودم و اون یکسره از خودش میگفت

از اینکه پشیمونه و یه طورایی میخواد با من وارد رابطه بشه ،ولی من در سکوت به حرفاش گوش میدادم و حرفی برای گفتن نداشتم

دلم میخواست از این خونه برم هر
طوری شده اگه می خوام از امیرعلی
فاصله بگیرم تنها راهش رفتن از این خونه و دقیق مثل گذشته مستقل شدنم بود

با فکری که به ذهنم رسید بلند شدم و با عجله به سمت چمدونم رفتم وهمانطوری که وسایلمو جمع می‌کردم و به این فکر میکردم که اول صبح قبل از اینکه همه بیدار شن برم

بعد از جمع کردن وسایلم لامپ اتاق رو خاموش کردم و خودم رو به خواب زدم و گوشی رو هشدار زدم تا خواب نمونم ! اینقدر فکر و خیالای زیادی کردم تا نفهمیدم کی بیهوش شدم

با صدای هشدار گوشی از خواب پریدم و کلافه دستی به صورت عرق کردم کشیدم

تا خود صبح خوابای عجیب و غریب و کابوس دیدم درکل شب پرتنشی داشتم .

بعد از شستن دست و صورتم ، باعجله لباسام رو عوض کردم و بعد از برداشتن چمدونم آروم از اتاق خارج شدم.

پاورچین پاورچین از خونه ای که توی تاریک و روشنی اول صبح غرق بود خودم رو به حیاط رسوندم.

آروم در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم ، با نفس نفس نگاهمو توی حیاط چرخوندم و با قدمای بلند شروع کردم به راه رفتن !

باید تا قبل از اینکه کسی متوجه نبودنم بشه از خونه خارج شم ، از بس تند راه رفته بودم نفسم بالا نمیومد ، درحالیکه دستم رو به دلم گرفته بودم با نفس نفس خودم رو به نگهبانی رسوندم.

پشت درختی پنهون شدم و از اونجا نیم نگاهی به سمت اتاقک نگهبانی انداختم که با دیدن نگهبانی که تقریبا نیمه بیهوش بود و سرش روی میز گذاشته بود جرات پیدا کردم و آروم خودم رو به در رسوندم.

با ترس آب دهنم رو قورت دادم ودرحالیکه نمیتونستم نگاه از نگهبان بگیرم قفل در رو باز کردم و آروم یک پام رو بیرون گذاشتم که شاخه ای پر سرو صدا زیر پام شکست و صداش توی سکوت فضا پیچید.

دستام از استرس شروع کردن به لرزیدن و جرات به عقب برگشتن رو نداشتم ، چشمام رو محکم روی هم فشار میدادم که بعد از چندثانیه نفس گیر هیچ صدایی به گوشم نرسید .

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و آروم از گوشه چشم نیم نگاهی به سمت نگبهانی انداختم که هنوزم همونجور خواب بود و خروپفش بالا بود.

با عجله چمدونم رو تقریبا بغل گرفتم و از اون خونه ای که امیرعلی توش بود با قدم های بلند فاصله گرفتم

 

نمیدونم چقدر راه رفتم که نفسم بالا نمیومد ، دستمو روی سینم گذاشتم و با استرس نیم نگاهی به پشت سرم انداختم تقریبا از خونه دور شده بودم و هیچ کسیم نبود

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم با اضطراب سر خیابون منتظر ماشین ایستادم ولی دریغ از یه دونه ماشین که از جاده بگذره !

با عجله درحالیکه در امتداد جاده راه میرفتم هر چند ثانیه یه بار نیم نگاهی به عقب مینداختم و با ترس آب دهنم رو قورت میدادم .

نمیدونم چقدر راه رفتم که کم کم هوا داشت روشن میشد ، میترسیدم تا الان امیرعلی متوجه فرارم شده باشه و عصبی دنبالم بیاد .

باید هرچه زودتر از اینجا فاصله میگرفتم ، با خستگی چمدون رو دنبال خودم کشوندم که با دیدن ماشینی که از روبه رو میومد با خوشحالی دستم رو بالا گرفتم اشاره ای بهش کردم

خداروشکر برام نگه داشت بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم سوار ماشینش شدم و با سردرد سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو که به شدت میسوخت روی هم گذاشتم.

با توقف ماشین جلوی در خونه ام به خودم اومدم و با خستگی زیاد کرایه رو حساب کردم و به طرف خونه راه افتادم.

امیدوار بودم سوفی و مادرش خونه نباشن چون نمیدونستم چه جوابی بابت این مدت نبودم بهشون بدم

کلید رو توی قفل چرخوندم و به آهستگی وارد شدم و از پله ها به همراه چمدونم بالا رفتم

تمام بدنم خسته و کوفته بود و انگار کوه کنده باشم سرگردون نگاهمو به اطراف چرخوندم فقط دلم می‌خواست بگیرم سیر بخوابم !

بدون اینکه به خونه اهمیت بدم و ببینم این چند وقته نبودم چه بلایی سرش اومده چمدونم رو همونجا جلوی در ول کردم و خسته خودمو روی مبل پرت کردم و نگاهم رو به سقف دوختم !

دستمو زیر سرم گذاشتم و به این فکر کردم که یعنی تا الان امیرعلی فهمیده من نیستم ؟
با یادآوری قیافه عصبیش وقتی که بفهمه نیستم لبخندی روی لبام جا خوش کرد

دیشب از بس استرس داشتم که تا صبح خوابم نبرد و کابوس دیدم ، اینقدر توی فکرای درهم برهمم غرق شدم که به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

با صدای مکرر تلفن همراهم کلافه دستی به صورتم کشیدم و به پهلو چرخیدم باز چشمام روی هم گذاشتم ، ولی هرکی بود ول نمیکرد و پشت هم زنگ میزد

خسته اه کلافه ای کشیدم و بالشتک کوچیک زیرسرم رو بلند کردم روی صورتم گذاشتم ولی بی فایده بود پشت هم زنگ میزد انگار انگشتش روی تماس برنمیداشت

کلافه بلند شدم و درحالیکه دستی به گردن دردناکم میکشیدم با اخمای درهم خم شدم و از روی میز موبایل رو برداشتم

با چشمای نیمه باز نگاهم رو به گوشی دوختم که با دیدن شماره ی کسی که بهم زنگ میزد خواب از سرم پرید و از ترس چشمام گرد شدند امیرعلی بود !

دستم به سمت لمس تماس رفت ولی پشیمون شده عقب کشیدم و گذاشتم اینقدر زنگ خورد تا قطع شد بلافاصله قبل اینکه زنگ بزنه گوشی روی سکوت گذاشتم و با یه حرکت روی میز پرتش کردم

مضطرب دستم روی قلبم گذاشتم و با استرس بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم تا ابی به سر و صورتم بزنم حالم سرجاش بیاد

دستم زیر شیر آب گرفتم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم که با صدای در خونه از ترس یخ زدم نکنه امیرعلی باشه!

باید به خودم مسلط باشه با این فکر بدون اینکه صورتم رو خشک کنم با قدمای محکم به طرف در ورودی رفتم

خودم رو آماده همه چی کردم که جلوش محکم بایستم ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و در رو با یه حرکت باز کردم دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی با دیدن سوفی و جولیای که با ابروهای گره خورده پشت در ایستاده بودن ماتم برد

همینطوری بی حرکت نگاهمو بینشون میچرخوندم که جولیا پوزخند صداداری زد و گفت :

_تعارف نمیکنی بیایم داخل؟؟

به خودم اومدم و دست پاچه درحالیکه دستمو به طرف داخل میگرفتم لب زدم:

_بفرمایید داخل !

جولیا تنه محکمی بهم زد و داخل شد سوفی هم پشت سرش با اخم و تخم چشم غره ای بهم رفت

در خونه رو بستم و کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیرلب نالیدم

_گاوم زایید !
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا