رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 180

3.8
(8)

#زهــرچشـــم
#پارت696

ابرویی بالا داده و دستانش را زیر سرش می‌برد… دخترک روی تخت نشسته و با انگشتانش وسوسه‌انگیز روی سینه‌اش خطوط فرضی می‌کشد

– چرا نیشخند می‌زنی؟! نمی‌خوای اون ماهیچه‌های گرفته‌ی کمر و کتفت رو با همین دست‌ها نرم کنم؟!

سپس دستانش را روی شکم علی سر می‌دهد

– تو باشگاه می‌ری؟!

می‌خندد…
تو گلو و آرام…
دست بند ساعد دخترک کرده و او را سمت خودش می‌کشد

– دقیقا وسط حرف‌های شیرینت در مورد ماساز این از کجا دراومد؟!

ماهک سؤالش را فراموش کرده و خودش را ناگهانی روی تن همسرش پرت می‌کند

– هوم! نگفته بودی از بحث ماساژ خوشت میاد!

علی دست دور تنش پیچیده و دخترک را روی تن خودش نگه‌می‌دارد

– حالا دارم می‌گم…

دخترک می‌خواهد فاصله بگیرد که با وجود حلقه‌ی دستان او دور تنش، نمی‌تواند

– علی! چرار اینقدر سفت گرفتیم؟!

علی با یک حرکت ناگهانی او را روی تخت هل داده و اینبار او روی تنش خیمه می‌زند

– نمی‌خوام ازم دور بشی…

دخترک دلبرانه می‌خندد

– دور نمی‌شم که! می‌خوام ماساژت بدم!

#زهــرچشـــم
#پارت697
*
صدای تقه‌ای که به در می‌خورد، باعث می‌شود هوشیار شود و پلک‌هایش را با اکراه باز کند…
با وجود خواب راحتی که داشته همچنان خسته است چشمانش…

خواب‌آلود می‌پرسد

– بله؟!

و صدایی ناآشنا که جوابش را می‌دهد

– آقا خانوم گفتن بیاید پایین…

ماهک توی آغوشش تکان می‌خورد و دست و پای چپش را روی او می‌اندازد..‌.
تو گلو به حرکت دخترک خندیده و می‌گوید

– باشه الآن میایم…

می‌گوید و دستش را زیر سر دخترک تکانی می‌دهد، سر شده است انگار…

– ماهک؟!

دخترک خواب آلود هومی می‌گوید و علی بازویش را با دست آزادش نوازش می‌کند

– ماهک پاشو عزیزم… هوا دیگه داره تاریک می‌شه…

دخترک چهره‌اش را جمع کرده و خودش را بیشتر به همسرش می‌چسباند

– علی سرم درد می‌کنه…

آرام دستش را از زیر سر دخترک کشیده و کمی نیمخیز می‌شود

– چرا عزیزم؟! نگاهم کن ببینمت!

دخترک چشمانش را کمی باز می‌کند اما به خاطر درد شقیقه‌هایش چهره‌اش بیشتر توی هم می‌رود

– عصر که بخوابم اینطوری می‌شم… نگران نباش.

#زهــرچشـــم
#پارت698
گونه‌اش را با پشت دو انگشتش نوازش می‌کند و خیره توی چشمان باریک شده‌ی دخترک می‌گوید

– می‌خوای بریم دکتر؟!

دخترک دست روی پیشانی‌اش گذاشته و کمی از علی فاصله می‌گیرد

– نه چیز جدی و جدیدی نیست که… من سردرد وحشتناک‌تر از اینم کشیدم.

دست دور تن دخترک حلقه کرده و او را دوباره به خودش می‌چسباند

– اما من دیگه نمی‌خوام تا وقتی من هستم، مجبور باشی دردی رو بکشی…

ماهک مانند گربه صورتش را به سینه ی مرد می‌مالد و هومی از ته هنجره‌اش بیرون می‌فرستد

– چه خوبه که تو هستی سید جان…

قفسه‌ی سینه‌ی مرد را محکم بوسیده و عقب می‌کشد

– بریم دیگه الآن عصمت باجیت با اون عصاش میاد بالا…

دخترک مانند ماهی از آغوشش لیز می‌خورد و برای تسکین سردردش از مسکنی که توی کیفش است استفاده می‌کند.

– چه قرصیه؟!

ماهک ورق قرص را نشانش می‌دهد

– آسپرین…

علی دست سمتش دراز می‌کند تا قرص را چک کند و اما دخترک قبل از اینکه چیزی بگوید قرص را دوباره توی کیفش می‌فرستد

– بده ببینمش…

– علی آسپرینه گفتم!

– می‌خوام دوزش رو چک کنم.

#زهــرچشـــم
#پارت699

دخترک ورق قرص را از کیفش بیرون کشیده و سمتش می‌گیرد و علی بعد از بررسی نوشته‌های پشتش می‌گوید

– باورم نمی‌شه برای یه سر ردی که می‌گی ساده‌س این قرص رو مصرف می‌کنی!

قرص را از دست علی می‌گیرد

– علی باز شروع نکن لطفاً… مسکنه، مسکن… قرص اکس نیست که.

اخم غلیظی میان ابروهایش می‌نشیند و اخطارگونه اسم دخترک را زیر لب نجوا می‌کند که ماهک با بی‌توجهی از کنارش می‌گذرد

– آماده شو پایین منتظر مان.

– این موضوع قرص خوردنات اینجا تموم نشده ماهک…

دخترک اما با تمام بی‌توجهی لباسی از توی ساکش بیرون آورده و مقابل نگاه علی، تیشرتش را از تن درمی‌آورد

نگاهش از روی بالاتنه‌ی برهنه‌ی دخترک تا چشمانش کشیده می‌شود و حرف خودش را می‌زند

– جدی دارم صحبت می‌کنم عزیزم.

این که حتی موقع جدی حرف زدنش هم عزیزم صدایش می‌کند، لبخند بزرگی روی لبهای دخترک می‌نشاند

– جون! قربون عزیزم گفتنات برم من!

ناخودآگاه به لحن شیرین دخترک می‌خندد و ماهک سر خوش اضافه می‌کند

– بیا یه بوس خفن ازم بگیر بریم پایین.

سرش را با تأسف تکان می‌دهد و ماهک خودش جلو می‌رود

– خیل خب بابا… تو نگیر من ازت لب می‌گیرم.

#زهــرچشـــم
#پارت700

از گردن همسرش آویزان شده و لب هایش را محکم روی لب‌های مرد می‌کوبد…
علی با ضربان قلبی تند شده دستش را دور کمر همسر شرورش پیچیده و بوسه‌ی عمیقی به آن لب‌های سرخ می‌زند.

دخترک پر بود از شیطنت و شرارت و بلد بود دل ببرد از مردی که نمی‌دانست کی دلش را به آن موجود نحیف و دوست داشتنی باخته بود.

ماهک که عقب می‌کشد، اینبار او خودش را جلو کشیده و گونه‌اش را به گونه‌ی دخترک می‌چسباند

– چی بگم من به تو بلای جون؟!

دخترک صورتش را بیشتر به او می‌مالد و تیغه‌ی بینی‌اش را به گردن مرد می‌کشد و سیبک آدمش را بوسه می‌زند

– بگو عاشقمی و دوسم داری…

تو گلویش می‌خندد و پشت گردن دخترک را با دست گرفته و کمی عقب می‌کشد تا چهره‌ی ملوسش را ببیند

– داری با دم شیر بازی می‌کنی عزیزم…

دخترک با دلبری می‌خندد و علی چانه‌اش را می‌بوسد

– عاشقتم بلای جون…

چشمان درشک و مشکی رنگ دخترک ستاره باران می‌شود و او اینبار کمی بالاتر از چانه‌اش را می‌بوسد..‌
درست گوشه‌ی لبش را

– اگه بیشتر از این ادامه بدی باید آدمای طبقه‌ی پایین رو بیشتر منتظر بذاریم.

ماهک با خنده عقب می‌کشد

– تازگیا خیلی شیطون می‌زنیا!

#زهــرچشـــم
#پارت701

علی دستی پشت گردنش می‌کشد و دخترک لباس پوشیده‌ای تنش می‌کند و شالی همرنگ لباسش روی سرش می‌اندازد

– لباس بپوش بریم علی…

تعلل علی را که می‌بیند خود از توی ساک برای علی پیراهن کرم رنگی بیرون می‌آورد

– می‌خوای من کمکت کنم؟!

حرفی نمی‌زند…
حرکات پر ناز همسرش را دنبال می کند و دخترک با چشمکی ریز، پشت به او ایستاده و پیراهن را طوری می‌گیرد تا بپوشد…

– بپوش عشقم…

عشقم را با تأکید می‌گوید و علی با خنده پیراهش را تن می‌کند، دخترک دورش زده و اینبار مقابلش می‌ایستد تا دکمه‌هایش را ببندد

– الآن سر و ریختم مناسبه علی؟!

علی نگاهش را از چشمان درشتش گرفته و در چهره‌اش می‌چرخاند

– هوم، خیلیم خوبه‌.

آخرین دکمه را هم که می‌بندد، عقب می‌کشد و لبخندی مهمان نگاه علی می‌کند

– خیلی خوشتیپ شدی!

علی دستش را می‌گیرد و بعد از بوسه‌ی کوتاهی مه پشت دستش می‌زند، می‌گوید

– تو هم خوشگلی عزیزم.

#زهــرچشـــم
#پارت702
دست در دست هم از اتاق که خارج می‌شوند، منیژه را مقابل در می‌بینند که با دیدنشان می‌گوید

– کجا موندین بچه‌ها؟!

علی بدون اینکه دست همسرش را رها کند، جوابش را می‌دهد

– اومدیم دیگه عمه!

منیژه نگاهش را در چهره‌ی زیبای ماهک می‌چرخاند و لبخند می‌زند…

خبری از آرایش چند ساعت پیشش نیست آن چتری‌های مرتب و صافش را هم داخل شالش فرستاده است.

– بریم بچه‌ها..‌

– ایمانم اومده؟!

در جواب سؤال علی منیژه می‌گوید

– آره اومده….

همراه هم از پله‌ها پایین می‌روند و حس ارزش دست ماهک میان دستش سرش را کنار گوشش می‌برد

– خوبی؟! چرا لرز داری؟

ماهک نفس عمیقی می‌کشد

– نمی‌دونم، احتمالاً به خاطر سردردمه…

با انگشت روی دست دخترک را نوازش کرده و می‌گوید

– دستت هم سرده!

#زهــرچشـــم
#پارت703

– خوبم علی… نگران نباش.

سالن بزرگ عمارت، پر از آدم‌هایی است که بیشترشان را نمی‌شناسد، اما با دیدن پدربزرگش لبخندی دلتنگ زده و سمتش قدم برمی‌دارد

– سلام آقا…

ماهک را هم همراه خودش تا کنار پیرمرد نشسته روی مبل می‌کشاند و پیرمرد با دیدنش چشمانش تر می‌شود…

– پسر رضا اومده!

انگار از آمدنش خبر نداشت!
خم می‌شود و پشت دست پیرمرد را می‌بوسد و سپس پشت دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد

– حالتون چطوره آقا؟!

پیرمرد دستش را روی شانه کوبیده و با صدایی مرتعش سمت رشید، پسر بزرگش می‌چرخد

– پسر رضا اومده رشید!

ماهک کمی عقب می‌کشد…
توی این فضا معذب و است و احساس خفگی می‌کند…
انگار شقیقه‌هایش بیشتر درد را نبض می‌زنند.

رشید هم جلو می‌آید…
با دیدن پسر برادرش، اشک توی چشمانش جمع شده است و اما سخت تلاش می‌کند تا مقابل بچه‌ها اشکش نریزد.

– چشمت روشن آقاسید…

نفس عمیقی می‌کشد و این بار دست عمویش را می‌بوسد و با اینکه همچنان دلگیر است، لبخند می‌زند.

سمت همسر معذبش چرخیده و دست سمتش دراز می‌کند

– بیا ماهک…

#زهــرچشـــم
#پارت704

همه‌ی نگاه‌ها سمت دخترک جلب می‌کند و او دستش را گرفته و کنار خودش نگهش می‌دارد

– همسرم ماهک…

ماهک لبخند دست و پا شکسته‌ای می‌زند و به تبعیت از کار علی خم می‌شود تا دست پیرمرد را ببوسد که پیرمرد لااله‌الاالله گویان عقب می‌کشد.

علی با خنده‌ای فرو خورده دست دخترک را سمت خود می‌کشد و رشید می‌گوید

– چند ساله رفتی پسر!

علی حین نوازش پشت دست ماهک با انگشتش در جواب جمله‌ی عمویش می‌گوید

– نزدیک بیست سال… ولی اینجا مثل اصلا تغییر نکرده، همه چی مثل قبله….

نگاهش را سمت جوان‌ها چرخانده و لبخند می‌زند

– البته هستن کسایی که من نمی‌شناسمشون.

رشید کمک می‌کند آقاسید روی مبل بنشیند و خود هم کنارش می‌نشیند.
علی هم بدون رها کردن دست ماهک می‌خواهد روی مبل روبرویی بنشیند که آقا سید می‌گوید

– بیا پیشم پسر…

نگاهش سمت آقاسید کشیده می‌شود و تعللش باعث می‌شود دخترک آرام دستش را از دستش بیرون کشیده و پچ پچ کند

– برو پیششون.

و خود به تنهایی روی مبل می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد…
همه طور عجیبی نگاهش می‌کنند و حال غریبی دارد.

خودش را مقابل تمام این آدم‌ها، موجودی ناشناخته تصور می‌کند.

#زهــرچشـــم
#پارت705

علی هم کنار پدربزگش می‌نشیند و آقاسید دست روی زانویش می‌گذارد

– سوگل و صنم…

دختران با سری پایین سمتشان می‌آیند و رشید می‌گوید

– دخترای منیژه و محمودن… صنم تازه نامزد کرده، نامزدش هم سربازه.

علی با لبخند نگاهی گذرا سمتشان انداخته و رو به منیژه می‌گوید

– خدا حفظشون عمه…

منیژه با صدای آرام قربان صدقه‌ی برادرزاده‌اش می‌رود و رشید اینبار با صدای بلند نوه‌های خودش را صدا می‌کند

– حسین و محسن بچه‌های امیرن، رضا و عسل هم بچه‌های فردین…

نگاه علی روی پسرک هفت، هشت ساله ای که هم اسم پدرش بود، ثابت می‌ماند و او را قبلا، حین ورود به این عمارت دیده بود…

پسرکی که با افتخار گفته بود
« من نوه‌ی آرشیدم…»

حسین جلوتر می‌آید

– دستتون رو ببوسم…

علی اما دستش را روی شانه‌ی کودک گذاشته و می‌گوید

– خدا برای پدر و مادرت نگهت داره حسین جان… شیرمرد…

رشید رو به خواهرش می‌گوید

– منیژه دخترم ماه بانو رو ببر با خانوما آشنا شه…

منیژه به آنی جلو می‌آید

– چشم داداش…

کنار ماهک که می‌رسد، ماهک با لبخند رو به رشید می‌گوید

– من ماهکم آقا رشید… از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخت شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا