رمان شوگار

رمان شوگار پارت 21

4.3
(4)

یک آن رنگ از رُخساره ی شیرین میپرد…

انگار همه چیز دارد راستی راستی پیش میرود…

چه اتفاقی افتاد..؟

میشود همه ی اینها کابوس باشد…؟

 

_ فکر کردی کی هستی….؟خودمو میکشم…

 

به شدت تکان میخورد و بیشتر و بیشتر در اعماق آغوش داریوش فرو میرود…

نمیداند…

حتی روحش هم خبر ندارد چند شب به خواب این مرد آمده است…

چند بار آمده و او را تا مرز جنون کشانده است…

که چگونه امیالش را نصفه نیمه گذاشته است و این مرد دیگر هرگز از او نمیگذرد….

 

_تا من نگم…حق مردن هم نداری…زن داریوش میشی…سوگولی عمارت زندها میشی…کمه…؟

 

شیرین کم مانده به گریه بی افتد…

این داغی را…این دستهای قدرتمند را…این مرد غیرتی را نمیخواهد….

 

داریوش اما نگاهش دائم روی دو لب کوچک و حالت دار دختر میپلکد…

طعم بهشت را با گوشت و خونش حس کرده بود…

طعمی عالی و بی سابقه…

چگونه میگذرد…؟چگونه راستش را بگوید…؟

نمیگوید…مگر مجبور است…؟

 

میتواند دهان آن پسر عموی مزلفش را با پول ببندد…

میتواند به یک دیارِ دور شوتش کند و این دختر دیگر حتی نامش را از یاد ببرد…

 

_به خدا…

 

دست بزرگ داریوش پشت موهایش چنگ میشود و این همه نزدیکی به رؤیای شبانه اش را مگر از دست میدهد…؟

بی توجه به هق هق خفه ی دختر ، پیشانی اش را به گونه ی او میمالد و تقلاهایش را مهار میکند:

 

_هیچ مردی به جز من دستش بهت نمیرسه…تو …فقط…مال منی…فقط من حق لمس کردنت رو دارم…حتی یه گربه ی نر بهت نزدیک بشه …حکم مرگش رو با دستای خودش امضا کرده…

 

شیرین احساس نا امیدی شدید میکند…یک بغض بزرگ در گلویش چنبره زده است و پرده ی اشک ، روی چشمهایش سایه انداخته است…

چقدر احساس بدی دارد…

دلش میخواهد بمیرد…اما همخوابه نشود…

سوگلی حرمسرای این مرد نشود…

شیرین بدکاره نیست…

بازیچه نیست…

نمیخواهد این مرد هوس باز را و… جلوی چشمان داریوش ، با نفس های منقطعی که غرورش را زیر سؤال میبرد ، لب میزند:

 

_قبـــ ـل از ایــ ـنکه بهــ ـم …دســ ـت بزنی…خودمــ ـو می کــ ـشم…

 

 

داریوش با دیوانگی ، نرمی تنش را به خودش میفشارد و این دختر اگر رام میشد…

اگر نرم میشد…

وای اگر همراه میشد:

 

_هر چیزی که از من بخوای برات فراهم میکنم…تو نمیمیری کوچولو…بمیری هم زنده ت میکنم…

 

 

بالاخره اشکی لجوج از چشم شیرین میچکد و…باعث میشود دخترک از داریوش متنفر باشد…

یک نفرت عمیق…این مرد باعث شده بود شیرین اشک بریزد و تاوانش را پس میداد:

 

_مال و منالت و خودت با هم برین به جهنم….فقط میخوام برم خونه ی آقاااام….

 

 

حرص داریوش با کلمات انتخابی این دختر هی بیشتر و بیشتر میشود…اما حکایتش را نمیداند…

نمیفهمد چرا…هرچقدر این دختر وحشی بازی درمی آورد…او بیشتر و بیشتر میخواهدش…

 

شاید حتی مانند یک دیوانه ، دلش یک سیلی آبدار دیگر از او بخواهد و لعنت…

این به طرز فجیعی اغواکننده بود:

 

_میخوای بفرستمت خونه ی آقات….؟

 

شیرین مانند بچه خرگوشی نادان ، چشم در صورتش میچرخاند….

راست میگوید….؟

 

 

حالت نگاهش سینه ی داریوش را تنگ تر از قبل میکند تا با انگشت شستش ، محکم لب پایین دختر را بمالد:

 

_هوم…؟؟

 

دختری که فکر میکرد از لحاظ شیطنت رودست ندارد …دختری که دلبری میکرد از سیاوش و پا به فرار میگذاشت…اکنون مقابل این مرد جا افتاده احساس خنگ بودن میکرد…

احساس نابلد بودن…

کاش اینقدر با لمسهای زورکی اش حرص شیرین را بالا نیاورد…

 

داریوش که روی صورتش خم میشود ، شیرین مانند کودکی معصوم لب میزند:

 

_میخوام….

 

 

 

 

دم محکم و ناگهانی داریوش از نفس های او ، تمامش را ذره ذره به خواستن این دختر دعوت میکند…

کاش او را بخواهد…نه خانه ی پدرش:

 

_آقات منم…بگو آقا…

 

صدای خش گرفته ی مرد ، نشان از حال دگرگون و بی طاقتش است…

دختری که در چنگال او اسیر شده است و…نمیداند چگونه از اینجا…از آغوش این مرد رها شود:

 

_اگه بگم میزاری برم…؟

 

مردمکهای مرد میرقصند…روی چشمهایش…

ابروهایش…

بینی…و لبهای دیوانه کننده اش…

نه ..نمیگذارد اما…بدجنس میشود:

 

_بگو آقا…

 

شیرین دارد با غرورش میجنگد…

دو هفته در این عمارت زندانی بوده است…

شاید کمتر…شاید بیشتر…

اما دیگر نمیتواند در این بی خبری دست و پا بزند…

باید برود و…سیاوش را پیدا کند…پدر و مادرش را…

 

_اول…اول ولم کن تا…بگم…

 

چقدر وضعش وخیم است…

هیچ پوششی روی سرش ندارد…

یقه ی لباسش به دست این مرد پاره شده است و…

مردهای خانواده اش کدام گوری بودند وقتی شیرین اینگونه در دستان فرماندار شهـــر میلرزید…؟

که کم مانده برای دست نخورده ماندنش ، به التماس بی افتد…

 

_کاریت ندارم که…اذیتت نمیکنم…بگو…

 

سرشانه های شیرین با تکان خوردنش بیشتر پایین می افتند…

چگونه جمع کند این لباس لعنتی را…؟

 

_خواهرت رو پیدا کنی ، میزاری من برم…؟

 

فک داریوش قفل میشود…

چقدر پیله است این دختر…

یعنی گفتن یک کلمه اینقدر سخت است…؟

محرمش نیست…زنش نیست اما…

نمیتواند به راحتی از موقعیتی که در دستانش پیچ و تاب میخورد بگذرد…

حالا او هی با یادآوری کبریا ، آتش روی آتش خواستنش بی اندازد…که ممکن است حقیقت را بفهمد و بعد….؟

شاید دیگر حتی یک لحظه اینجا نمیماند…

نمیماند و هیچ جوره دلش با داریوش صاف نمیشد…

فرصت میخواست برای نرم کردن این دختر…

از پسش برمی آمد چون …چون به قدرت های مردانه ی خودش اطمینان کامل داشت…..

 

_گفتم میخوای بری خونه ی پدرت یا نه….؟

 

 

_میخوام آقا…

 

کلام از دهان شیرین خارج میشود و سر داریوش ، مانند یک دیوانه ی زنجیری روی صورت دخترک خم میشود…

 

بوسه میخواهد…بوسه از لعل لبهای این دختر شیرین…

شیرینی اش زهر آلود بود و آنقدر در تنش جولان داده بود که حتی یک لحظه نمیتوانست امان بدهد….

 

لب به لب دختر بکر و دست نخورده میچسباند و تا میخواهد بوسه های حریصانه اش را شروع کند…شیرین با یک سیلی دیگر، از او و لبهایش استقبال میکند…

 

یک ضربه ی محکم روی لبهای مرد و…

 

ردی از آشوب محض…

تمام برنامه هایش را به هم میریزد…

دستهایش را با ضرب رها میکند و تن عروسک ، به عقب هول داده میشود….

 

_اوه…

 

انگشت داریوش روی رد دست کوچک دختر میچسبد….شوکه و سرشار از حس های پر از وَلَعیست که اگر رهایش نمیکرد ، همینجا…

همینجا کار دستش میداد….

 

شیرین روسری اش را چنگ میزند و قبل از هرگونه واکنشی از سمت او ، از اولین دری که سر راهش میبیند ، خارج میشود….

 

داریوش با موهای آشفته و ضربان قلبی تند …با نفس بند آمده ، وسط اتاق جا میماند…

 

تمام فکر و ذکرش برای بوسه ی دوم…

ناکام میماند …

هر چه ریسیده بود پنبه میشود و…

تا دفعه ی بعدی که او را این چنین گیر بی اندازد ، وقت زیادی نمانده بود….

 

امشب…

امشب بینشان محرمیت خوانده میشد….

 

شوگار

 

 

 

 

در تمام طول روز خودش جایی بود و ذهنش جایی دیگر…

حتما باز هم صدایش در کل عمارت پیچیده است…

یا جایی مشغول فرار است..

داریوش مردی نبود که یک زن را به زور کنار خودش نگه دارد…

این زنها بودند که برای داشتنش التماس میکردند اما…

حتی یک لحظه نمیتوانست به این فکر کند که اگر…اگر آن دختر به خانه ی پدری اش برگردد چه میشود…

 

باید از دور شدن آن مردک مطمئن شود…

باید از خانواده ی آصید مطمئن شود…

 

جلسه ی سران ختم شده و اولین کسی که از جایش بلند میشود ، داریوش است…

ایرج پشت سرش دوان دوان گام برمیدارد و داریوش قبل از اینکه مرد دهانش را باز کند ، سر آستینهایش را مرتب میکند و فورا لب میزند:

 

_بگین پسره بیاد دفتر…

 

و ساعتی بعد ، سیاوش بدون چون و چرا در دفترش بود…

با پای چشم کبود…اما لباس هایی مرتب…

 

نگاه میگرداند روی سرتا پایش…

حسی خشونت بار ، ذره ذره ی اندامش را برای حلق آویز کردن این پسر درسخوان اغفال میکند…

اسمش از روی زبان دخترک نمی افتاد و این روزها ، کم کم به بردین زبان آن دختر هم فکر میکرد:

 

_هنوز که نرفتی…!

 

سیاوش با اخم خیره ی داریوش میشود…

در دوراهی خیلی سختی گیر افتاده است…

دوراهی مرگ…و آینده اش…

 

_چرا دست از سر ما برنمیداری…؟خواهرت که پیدا شده…چی از جون ما میخوای…؟

 

داریوش از مفرد خطاب شدنش اصلا خوشش نمی آید…

این پسر را ادب میکرد…اما نه اکنون:

 

_فقط امشب…قبل از ساعت دوازده شب…اگر بعد از اون رَدّی ازت توی این شهر ببینم…میتونی به جای درس خوندن توی دانشکده های فرنگ ، خودتو زیر سه خروار خاک ببینی…

 

دست سیاوش مشت میشود…

از قدرت و نفوذ این مرد خبر دارد …

 

_شنیده بودم نصرالله خان آدم ناموس پرستی بوده…شما چرا ناموس حالیت نیست…؟؟

 

ایرج به طرف سیاوش خیز برمیدارد که داریوش با حرکت دست متوقفش میکند…

پلک میبندد و دارد دندان روی جگر میگذارد:

 

_میتونی از این چند ساعت استفاده کنی…نهایت تلاشت رو بکن…!

 

به بیرون اشاره میکند و فک سیاوش قفل میشود…

هم خدا را میخواهد هم خرما را:

 

_اون نامزد منه…شیرینی خورده ی منه…خووهرت رو پس گرفتی…شیرین رو هم پس بده….

 

داریوش چشم ریز میکند و هم خشمگین است و…هم خنده اش میگیرد:

 

_ببینم…شما بچه درس خونا هم خوب بلدین زن پولدار شکار کنین…اون دختره کی بود ایرج…؟اسم باباش…؟

 

به حالت تفکر دست روی پیشانی اش میگذارد و ایرج فورا جواب میدهد:

 

-دختر سناتور محمودی قربان…

 

 

رنگ از رخ سیاوش میپرد…

داریوش ابرو بالا می اندازد و نگاه بدجنسش را به صورت شوکه ی سیاوش میدوزد:

 

-خبرش از طهرون بهم رسیده…فکر میکنم طفلی منتظر جواب تو مونده…

 

 

انگشتان سیاوش کم کم در گوشت کف دستش فرو میروند:

 

_اون فقط شاگردمه…

 

 

ابروهای داریوش به هم نزدیک میشوند و به سرتاپای سیاوش اشاره ای میکند:

 

_سرش شیره مالوندی که باهاش میری فرانسه…اینجا دنبال زن میگردی…؟دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو…؟

 

 

 

سیاوش اینبار دستپاچه و عصبی ، مشت هایش را باز میکند:

 

_من فقط میخواستم همراهیش کنم…حق ندارید حتی یک کلمه از این خزعبلات رو به گوش شیرین برسونید…

 

 

شیرین…

نامش چیزی فراتر از خودش بود…

او یک زهر سحر انگیز بود که تمام داریوش را مسموم کرده بود

 

 

داریوش سیگاری از جعبه ی فلزی گران قیمتش برمیدارد…

سیاوش از همیشه هول تر است و نمیداند چه غلطی بکند…

 

کبریت میزند زیر سیگار و پُک عمیقش را سیاوش میبیند…

جذبه اش…

جدیتش در این موضوع…

جانش در دستان این مرد بود و سیاوش داشت از حرص و خشم…از خودخوری هایش ، فرو میریخت…

 

_من باهاش هیچ رابطه ی عاطفی نداشتم که داری با زبون بی زبونی تهدیدم میکنی…بیارش اینجا تا خودم همه چیو بهش بگم….

 

سیگار بین انگشت وسط و اشاره ی داریوش دود میکند و چشمهایش خمار میشوند…

این مرد بی سر و پا دارد صبرش را لبریز میکند:

 

_قبل از دوازده…برای همیشه گورت رو ازینجا گم میکنی…خرج تحصیلاتت پا من…میتونی..یعنی اجازه ی ازدواج با دختر سناتور رو هم داری…

 

مردمکهای سیاوش هی تکان تکان میخورند…

دستانش برای مشت کوبیدن روی صورت این مرد دل دل میزنند…

تهش یا میمیرد…یا میتواند روی پیشنهادات این مرد فکر کند…

یعنی مجبور است که فکر کند…

 

_شیرین میدونه….؟

 

وقتی نامش را از زبان این پسر میشنید…میرفت که صبرش تمام شود…

میرفت که همان لحظه زبان را در دهان این پسر ، از بیخ بِبُرد …

 

_زِر زیادی زدن به نفعت نیست…از وقتت استفاده کنی برات بهتره….

 

سیاوش کلافه دست روی صورتش میکشد…

اگر برود…شیرین مال این مرد میشود…؟

 

_اون توی عمارت تو دووم نمیاره…منو میخواد…منو میخواد نه تو رو….

 

 

نگاه ترسناک داریوش از پسرک تا صورت ایرج کشیده میشود…

ایرج با همان نیم نگاه دستور میگیرد و فورا صدایش را بالا میبرد:

 

_بیاین این تَنِ لَش رو ازینجا ببرین…

 

مردمکهای سیاوش میدوند…

لعنت به خودش و ترس هایش…

لعنت به عرضه ی نداشته اش که همیشه سرکوفتش را از شیرین میخورد:

 

_نـــه…

 

نگاه سنگین و معنا دار داریوش را روی خودش میبیند و دست در موهای امروزی اش چنگ میکند:

 

_باشه…قبوله…

 

سیاوش شر‌ط را قبول میکند و داریوش چیزی به جز این ، در ذهنش نمیگنجید…

این پسر ، امشب میرفت…

یا نه…

 

_من نمیتونم همین امشب برم…یه کم وقت بهم بدین خب…

 

یک پُک عمیق دیگر و….ذهن شرور داریوش داشت به جاهای خوبی میرسید:

 

_تا سه روز دیگه…فقط سه روز بهت مهلت میدم…قبل از رفتنت با دختر سناتور ازدواج میکنی…!

 

سیاوش اینبار وا مانده و حیران…نگاه میدوزد در چشمان داریوش…

سه روز…؟

سه روز تا جشن عروسی …با شیرین نه…با نوشین…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا