رمان باغ سیب

پارت 6 رمان باغ سیب

5
(2)

از وقتی درسم تموم شده فرصت بیشتری دارم تا کتاب بخونم و روزهای کش دار تابستون فرصت مناسبیه برای گشت و گذار توی دنیای کتاب …! فرزانه خیلی از مجموعه ی کتابهای شما تعریف می کنه …!»

فرهنگ نیم نگاهی به مهناز انداخت که با اشتیاق اورا می بلعید … میان افکار درهم و برهمش فقط نخ دادن های آشکار خواهر شوهر فرزانه را کم داشت …! مهنازی که حالا با اوروبرو بود زمین تا آسمان با مهناز روز خواستگاری فرزانه متفاوت بود ….! دختری گوشه گیر که به ندرت می خندید و از جمع فراری … ! چند ماه بعد از عروسی خسرو با فرزانه به لطف جیب برادرش به یکی از دانشگاه های پولی رفت و یک سال قبل هم لیسانش را گرفته و مثل بند تنبان وصل فرزانه بود و دمی رهایش نمی کرد ….

فرزانه از جایش بلند شد و دست مهناز را گرفت و او را با یک حرکت بلند کرد و تند و تیز از تخت چوبی پایین آمدند رو به فرهنگ گفت:

« داداش یه پیشنهاد یونیک ….! اجازه هست تا شام آماده می شه با هم بریم مقر رماندهی شما و کتابخونه ات رو به مهناز جون نشون بدیم….!؟»

دلش می خواست سر فرزانه را با یک حرکت از تنش جدا کند تا دیگر از این پیشنهاد های یونیک ندهد ….!

ناهید خانوم لبخندش وسیع شد و نگاهش از خوشی درخشید و مهرانگیز خانوم هم از این ایده استقبال کرد . اما فرهنگ مستاصل میان منگنه ی رو دربایستی قرار گرفت ، با اکراه می خواست بلند شود که صدای زنگ خانه و ورود فرامرز و الهه پیشنهاد فرزانه را منتفی کرد و پیشنهاد یونیک فرزانه تا انتهای شب در حد یک پیشنهاد باقی ماند …

” فصل ششم”

اولین روز در خانه ی جدیدشان حس و حال غریبی داشت ….!برای اینکه آب و هوای دلش را به هوایی بهاری برساند وشادی مهمان دلش شود به سراغ اتاق ریخت و پاشش رفت و چند تا روزنامه به دل شیشه ها چسباند تا بعداًپرده مهمانش شود ….! و احیاناً با آن بخت النصر چشم در چشم نشود … !و از آنجایی که عادت داشت میز تحریرش کنار پنجره باشد کشان کشان آن را تا کنار پنجره برد و وسایل روی آن را سرو سامانی داد …

لباس هایش را داخل کمد چید و کتابخانه اش را به دلیل سنگینی با مکافات بیشتری به کنج اتاق برد … حالا مانده بود سرو هم کردن تختش …باباز شدن در اتاق و شربت آلبالوی مامان بزرگ گلاب گل از گلش شکفت آن را گرفت و لاجرعه سر کشید ، گلاب خانوم سری در اتاق چرخاند و نگاهی به چیدمان آن انداخت و گفت:

« مادر اتاقت اندازه ی یه کف دست جا داره این جوری هم که چیدی جا برای تختت نمی مونه ….!من که می دونی پام درد می کنه و دستم از اون هم بدتر ….! صبر می کردی عصری مامانت می اومد با کمک هم تخت رو سرو پا می کردی …!»

گیسو با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد ، حق با مامان بزرگ گلاب بود این چیدمان برای این فضای کوچک مناسب نبود …اما حاضر هم نبود

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۱.۰۸.۱۶ ۲۳:۰۵]
خودش را هنگام نوشتن از پنجره و آسمانی که سهمش بود محروم کند ، روزها که می توانست پرده را کناربزند و از روشنایی روز استفاده کند ….و همین برایش غنیمت بود ….! لبهایش را که طمع ترش و شیرین به خود گرفته بود را روی هم فشرد و گفت:

«گلاب خانوم سخت نگیر اگه یه پیچ گوشتی برام بیاری تخت رو علم می کنم و کنار در اتاق میذارم ….»

گلاب خانوم شانه ای بالا انداخت و بیرون رفت و در را پشت سرش بست و گیسو ماند و اتاقی که هر گوشه اش سازی نا کوک می زد ….

****
گاهی اوقات آدمها به دنبال بهانه ای هستند تا تنهایی هایشان را کنار یک دوست یا یک همسایه پر کنند و برای گلاب خانوم حالا آن بهانه پیدا شده بود ، وقتی پیچ گوشتی را پیدا نکرد چادرش را روی سرش انداخت وبه سراغ حاج خانوم رفت ، وفتی از بودن او هم ناامید شد به نیت همسایه ی روبرو که هنوز با آنها آشنا نشده بود در آهنی ساختمان را باز کرد و با دیدن فرهنگ که چمدان به دست از چهار چوب در حیاط می گذشت پر چادرش را روی سرش انداخت و پرسید:

« سلام شاخ شمشاد خانوم والده خونه است …!؟»

فرهنگ چمدانش را میان دستانش جا به جا کرد و با دیدن کلاب خانوم به نشان احترام قدری سرش را خم کرد وپاسخ داد:

« سلام از ماست .. نه مادرم دیشب رفتند خونه ی خواهرم ، امری هست درخدمتم ….!؟»

آه از نهاد گلاب خانوم برآمد تیرش به سنگ خورد و با لبهایی منحنی رو به پایین جواب داد:

« کار خاصی نیست مادر ، آچارو پیچی گوشتی می خواستم تخت گیسو رو سرهم کنیم .رفتم از حاج خانوم بگیرم خونه تشریف نداشتند »

سپس نگاهش به سمت چمدان در دست او رفت و برگشت:

« مزاحمت نمی شم مادر به سلامتی مسافری ، ممکنه دیرت بشه و از اتوبوس جا بمونی ،برو به امان خدا……»

فرهنگ لبخندش عمیق شدو جان دار … پیرزن شیرین و خوش سرو زبانی بود …. چهره گیسو پیش چشمانش جان گرفت ، بعد از بی جواب گذاشتن پیامکش خب بدش نمی آمد این دختریه سر تق را ببیند … لبخندی روی لب نشاند و مودبانه گفت:

« عجله ای ندارم خانوم بزرگ ….با ماشین خودم میرم سفر … اجازه بدید من آچار و پیچ گوشتی از خونه بردارم و بیام کمکتون …!؟»

****
گلاب خانوم یک ربع بعد برگشت ، البته با چند سایز پیچ گوشتی که آن هم در دستان فرهنگ بود ….

گیسو وقتی صدای پرو مردانه ی فرهنگ و یاالله گفتنش راازپشت در اتاق بسته اش شنید از تعجب چشمانش گرد و شدو گوش هایش تیز … ! ناگفته یقین داشت که مامان بزرگ گلاب پیچ گوشتی را پیدا نکرده و به هوای این بهانه ی ترو تمیز و دست به نقد یواشکی و بی سرو صدا به سراغ همسایه ها رفته تا به بهانه ی پیچ گوشتی بابی برای هم صحبتی با آن ها باز کند و این بارآش را با جایش آورده … آن هم چه آش شله قلم کاری ….!

دلش می خواست سرش را به دیوار می کوبید … اما مجالی برای این کار پیدا نکرد….! و در اتاق با ضرب باز شد و گلاب خانوم سرش را از لای در اتاق به داخل کشاند و چادری گوله شده در دستش را به سمت او پرتاب کرد و گفت :

« چادر بنداز سرت ، آقا فرهنگ پسر همساده روبرویی اومده کمک تا تخت رو سرو پا کنه …. توی خونه پیچ گوشتی رو پیدا نکردم …. »

همین را کم داشت تا آن الهه ی اخلاق پا به حریم اتاقش بگذارد ، لپ هایش از حرص انباشته شده میان سینه اش پر خالی شد …آهسته پا به زمین کوبید و درحالی که با عجله و پر شتاب چادر را روی سرش می نشاند از میان دندانهای به هم کلید شده اش آهسته و پچ پچ وار گفت:

« مامان بزرگ از دست شما … ! زشته به خدا ….! خب به خودم می گفتید می اومدم پیداش می کردم واسه چی رفتی سراغ همسایه ها … اصلا شما کی رفتید که من متوجه نشدم …!؟»

گلاب خانوم خودش را تمام قد به داخل کشاند و در را پشت سرش بست و چشمانش را بُراق کرد:

« آدم باید خودش عاقل باشه … پیچ گوشتی پیدا نکردم و حاج خانوم هم نبود ، رفتم از همساده روبرویی بگیرم که این بنده خدا رو دیدم چمدون به دست داشت می رفت ، حالا هم اومده برای کمک ، بد کردم نذاشتم این تیر و و تخته ها ی سنگین رو بلند کنی الآن هم به جای غرزدن روت رو سفت بگیر بیا بیرون تا بگم آقا فرهنگ بیاد تو ….»

گیسو چشمانش را در حدقه تابی داد و پر چادر را تاروی پیشانی اش پایین کشید و خودش را سفت و سخت پوشاند …از روی تیرو تخته های تختش که سرگردان رها شده بود جستی زد و به بیرون رفت.

****
نگاهشان به کوتاهی رعدی که از آسمان می گذرد با همان تلاقی کرد و فرهنگ با دیدن گیسو که چهره ی گردش در قاب چادر ، دایره ای سفید به نظر می رسید ، نگاهش را به زیر کشاند و در سلام پیش قدم شد و گیسو هم با نگاهی فرو افتاد گفت:

« سلام صبحتون به خیر ،ببخشید باعث زحمت شدیم … اگه پیچ گوشتی ها را لطف کنید خودم از پَسش بر میام خیلی سنگین نیست …!»

فرهنگ پیچ گوشتی ها را دست به دست کرد و هنوز حس شرمندگی سایه سرش بود ….خواهش می کنمی کوتاه و مختصر گفت با صدای گلاب خانوم نگاهش ب

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۱.۰۸.۱۶ ۲۳:۰۵]
ه سمت او چرخید :

« خیر ببینی مادر دیدم مسافری….! زیاد وقتت رو نمی گیرم ، همین که چهار چوبش رو به هم پیچ کنی بقیه کار هاش رو خودمون خوش خوش انجام میدیم … هر بار که اسباب کشی داریم همین بساطه … بعضی کارها مردونه است وزور مردونه می طلبه …»

فرهنگ با نگاهی که به گل های قالی چسبیده بود از کنار گیسو رد شد و بوی خوش یاس زیر بینی اش پیچید و با اجاره ای گفت و داخل شد…

نگاهش را در اتاق شلوغ و درهم او چرخی دادکه چیدمان بی نظم آن را بی نظم تر جلوه می داد … این دختر ته بی سلیقه های دنیا بود ،اگر جای تخت و میز تحریر را عوض می کرد یقنا جای بیشتری نصیبش می شد …. متعجب به سمت گلاب خانوم که در آستانه ی در ایستاده بود برگشت و پرسید:

« خانوم بزرگ بگید تخت رو کجا می خواهید بذارید کارم رو شروع کنم ….!؟»

«مادر یه کف دست اتاق که خوش اندازه نیست …..!تخت رو بی زحمت کنار در اتاق سر هم کن ، فقط یه جوری که در رو باز و بسته بشه ….»

فرهنگ از تعحب ابرو هایش به سمت بالا پرواز کرد ….! اگر تخت را کنار در می گذاشتند برای رسیدن به میر تحریر باید از روی تخت رد می شد ….! سرش به سمت گلاب خانوم چرخید و گفت:

« خانوم بزرگ این جا فضا کمه لطفا شما تشریف ببرید بیرون تا من کارم رو شروع کنم ….»

با بیرون رفتن گلاب خانوم فرهنگ نگاهش را در اتاق چرخی داد و به روی میز تحریر گیسو نشست ، که چند برگ سفید کاغذ همراه یک خودکار روی میز جا خوش کرده بود …

بوی یاس پیچیده در اتاق مشامش را به نوازش گرفت ، نفس عمیقی کشید و پر شد از عطر یاس و لبخندی نرم روی لبش نشاند … با بسم الهی کار را شروع کرد و وقت رفتن بوی یاس را بی آن که صاحبش را ببیند با خودش برد …!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۰۹.۱۶ ۰۸:۰۴]
افسانه برایش زنگ تفریح بود مثل لبخندی که بی دلیل روی لبها می نشیند ….. با او شاد بود و بی بهانه می خندید ….! افسانه از زمین می گفت و سراز آسمان در می آورد از خاطرات کارگاه نویسندگی آقای فخار می گفت و یک باره به بازار ماهی فروشها می رسید و جمله هایش به کنکور و تاریخ اعلام نتایج کشیده می شد …

عاقبت خسته از پر چانه گی هایش ، چهار زانو روی تخت گیسو نشست و سیب گلابی از میوه خوری برداشت و در حالی که یگ گاز پر صدا به آن می زد گفت:

« گیسو باور کن از بس شمال بودیم حس می کنم نم کشیدم و همچین یه وجب بگی ،نگی از قدم کوتاه شده …. اصلا دل توی دلم نبود زود تر بیام تهران و تا از اول ،اول همه چی رو برام تعریف کنی … دختر این چیز هایی که برام تعریف کردی ،خودش یه قصه است ،می تونی با یه کم دخل و تصرف یه رمان جدید بنویسی ….! وای فکرش رو بکن «خسرو » مردی رو که قصه اش رو نوشتی از نزدیک ببینی فکر کنم خیلی ترسناک باشه ….!؟ من که علاقه ای به نوشتن و این جور چیزه ها ندارم به هوای تو کارگاه نویسندگی ثبت نام کردم و به خاطر خوش تیپی جناب فخار موندگار شدم . تو الاقل دنباله ی نوشتن رو بگیر بلکه به یه جایی رسیدی و ما هم پُز تو رو دادیم ….»

سپس پر انرژی به سمت او خم شد و با همان شور و حرارت ادامه داد:

« راستی یه کشف مهم هم داشتم و فراموش کردم بهت بگم….! آخرین روز کلاس با گوش های خودم شنیدم آقای فخار ، با یه لحن عاشقانه پشت تلفن مخاطبش رو خانوم گل صدا می زد….! غلط نکنم موضوع عشق و عاشقی و این حرفها درمیونه …»

گیسو کنج لبش به سمت بالا متمایل شد ، خب این چیز تازه ای نبودو او پیش از این به این کشف مهم رسیده بود ….! و به احترام ،مرزی به نام حریم خصوصی حرفی نمی زد تا خودش قصه ی دلش را بگوید ….

با صدای افسانه و ضربه ی آرامی که به پای او زد هوش و حواسش به سمت او برگشت :

«حالا این فخار رو ولش کن …. رمان جدیدت رو کی شروع می کنی از باغ سیب که چیزی برات درنیومد….؟»

گیسو به یاد تمام زحماتی افتاد که برای خط به خط رمانش خرج کرده بود ،لبخندش پر کشید ، کنار اونشست وگیلاسی را به دهانش گذاشت و در حالی که نگاهش به گل صورتی رو تختی اش بود جواب داد:

« دست و دلم به نوشتن یه رمان جدید نمی ره ، نوشتن ذهن باز می خواد و فکری آزاد ، که در حال حاضر من هیچ کدومشون رو ندارم …. !دلم می خواد فقط به اتفاق های مثبت فکر کنم و به این که سرانجام این راز ها به کجا ختم می شه فکر نکنم …..راستش من خواهر فرهنگ رو از نزدیک ندیدم ولی دلم براش خیلی می سوزه …! و تعجبم از کار خداست ….! چرا خدا خواست و من وسیله شدم تا دست داماد ناخلف فتوحی ها رو بشه …!؟»

افسانه سیب دیگری برداشت و شروع به گاز زدن کرد :

« می گم گیسو کاشکی جواب پیامکش رو داده بودی ، شاید بنده ی خدا می خواد ازت خواستگاری کنه ….!؟»

سیب گلابی برداشت و به سمتش پرتاب کرد و افسانه آن را میان زمین و هوا گرفت و خنده کنان گفت:

« چرا عصبانی می شی… !؟ خودت گفتی دلت می خواد به اتفاق های مثبت فکر کنی …. ولی خدایی از حق نگذریم ، اسم با کلاسی داره «فرهنگ فتوحی » باور کن دارم از فضولی خفه می شم تا از نزدیک ببینمش … »

افسانه این را گفت و از روی تخت بلند شد و به کنار پنجره رفت ، پرده را قدری پس زد و نگاهش را به روی سوییت فرهنگ داد :

« دست عمو جهانگیرم درد نکنه چه کوچه ی با حالی کاشکی به جای برج برای ما هم یه همچین محله ای پیدا می کرد …! راستی گفتی دیروز رفته سفر …. !؟ کاشکی بود و از این جا دیدش می زدیم ….»

پر حرفی های افسانه تمامی نداشت و عاقبت گوشه ی پرده را رها کرد و به سمت او برگشت :

«گفته باشم از این به بعد زیاد میام این جا …..! این کوچه با تمام سادگی که داره آدم رو به خلسه می بره و مسخ می کنه ….اصلا آدم دلش می خواد این جا عاشق بشه و عصر ها که بوی نم خاک حیاط ها بلند می شه ، دزدکی بیاد کنار پنجره کشیک بکشه و همین که عشقش از خونه اومدبیرون چادر بندازه سرش ، به بهونه ای بره و یه نظر عشقش رو ببینه و شبهای مهتابی تابستون بوی یارش رو از بین شب بو ها حس کنه ….درست مثل این فیلم فارسی ها … »

افسانه استعداد این را داشت که در دَم حالت را خوب کند….لبخند باز هم روی لبش نشست و غصه هایش پر کشید ند،کلاه حصیری سوغات افسانه را روی سرش گذاشت و از جایش برخاست وصوفی وار به دور خودش چرخیدو خواند:

« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم / همه تن چشم شدم و خیره به دنبال تو گشتم/ شوق دیدار تو لبریز شده از جام وجودم/ شدم آن عاشق دیوانه که بودم.»

****
صدای الله اکبر گلدست های مسجد محله به انتها رسید که گیسو پا به کوچه گذاشت و بوی نم خاک روی پرز های بینی اش نشست …. حس مطبوعی سراسر وجودش را گرفت سرش را رو به آسمان

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۰۹.۱۶ ۰۸:۰۴]
بالا برد و هلال تُرد و نازک ماه شب اول را دید و کمی آن سو ترش ستاره ی درخشانی را….. چشم هایش را بست و در دلش خوشبختی را آرزو کرد و سر خوش از این حال خوب به راه افتاد اما عمر حال حوبش به قدر چند گام کوتاه بود و با دیدن فرهنگ وچمدانی که در دستش بود واز سر کوچه به سمت او می آمد گام هایش سست شد…

دلخوری ته ته دلش بد جوری بساطش را پهن کرده بود…..! اما تصمیم گرفت خانومانه رفتار کند و مثل دختر بچه ها عکس العمل تند و نا به جایی نداشته باشدو با سلامی کوتاه از کنارش رد شود….! برای لبخند زدن هم مناسبتی ندید و دست و دلباز از آن فاکتور گرفت به کوبش پر صدای قلبش هم بهایی نداد ….

ولی فرهنگ و گام های بلند ترش ،مجال این کار را از او گرفت و مجبور شد روبرویش بایستاد ،سلام گیسو به کم رنگی نور چراغ برق کوچه بود که بالای سرشان سو سو می زد و سلام فرهنگ با نگاهی خندان همراه …

فرهنگ با دیدن گیسو سعی کرد تعجب و هیجانش را مهار کند ، عطر یاس نا خوانده باز هم مهمان بینی اش شد و روی پرز های آن سفت و سخت نشست ، انتظار دیدن گیسو را آن هم تنگ غروب درست وسط کوچه نداشت …. حال که فرصت پیش آمده بود ، برای عذر حواهی باید از جایی شروع می کرد ،چمدانش را در دستانش جا به جا کرد بی تأنی و طمانینه گفت:

«سلام خانوم درخشان ،شبتون به خیر…. »

خب ازآن جایی که قرار بود خانومانه رفتار کند سرش را بالا گرفت و با گردنی افراشته جواب داد:« شب شما هم به خیر …»

برخورد شایسته و نرم گیسو شرمنده ترش کرد ، دستی به موهایش کشید و سر به سمت آسمان بلند کرد و نگاهش را از هلال ماه گرفت و روی قرص صورت گیسو نشست ، دلخوری هنوز در گوشه وکنار زوایای صورتش موج می زد ،وسط کوچه جای مناسبی برای عذر خواهی نبود ….! و عذر خواهی از طریق تلفن و پیامک هم برای رفتار ناجوانمردانه اش کفایت نمی کرد ، سری به اطرا ف چرخاند تا از خلوتی کوچه مطمئن شود …. نیاز به مقدمه چینی حتی کوتاه داشت و عاقبت میان دل دل هایش دل به دریا زد و آهسته و نرم گفت:

« چقدر جالبه که دست روزگار چپ و راست ما رو سر راه هم قرار میده … ! »

گیسو معذب از موقعیت پیش آمده مسیر نگاهش را به انتهای کوچه داد و نقطه ای پر رنگ میان جمله های فرهنگ گذاشت :

« ولی به عقیده ی من اگه قرار باشه بری نونوایی و نون بخری ، ربطی به روزگار بینوا نداره و مربوط می شه به سفره خالی از نون … آقای فتوحی درست نیست وسط کوچه با هم صحبت کنیم ممکنه یکی از همسایه ها هرلحظه بیاد بیرون و سوء تعبیر بشه …»

گیسو این را گفت و می خواست از کنارش با عذر خواه کوتاهی رد شود که فرهنگ سد راه شد و به اخم های درهم و چشمان فرو افتاد اش نگاه کرد و با لحنی آرام گفت :

« بله حق باشماست …. ولی فکر می کنم ما هم نون نداشته باشیم … و اگه اجازه بدید چمدونم رو بذارم خونه، میرم چند تا نون تازه می گیرم و سهم شما رو هم کنار می ذارم …. هوم نظرتون چیه …؟»

سربر داشت و نگاهش با چشمان تیره ی فرهنگ تلاقی کرد که میان تاریک و روشن کوچه تیره تر به نظر می رسید ، قدمی پس رفت ودستس به پر شالش کشید :

« ممنونم از لطفتون … دلم نمی خواد سوء تفاهمی برای خانواده هامون پیش بیاد …فکر نمی کنم درست باشه شما برای خونه ی ما نون بگیرید …»

فرهنگ با لبخندی عمیق دندانهایش را به نمایش گذاشت و تصنعی اخم هایش را روی هم انداخت :

« اون قسمتش رو بسپرید به من ، من هم به این مسائل خیلی پابندم ، خیالتون راحت باشه ، نمی ذارم سوء تفاهمی پیش بیاد …فقط توی خونه برای نون نخریدن یه بهونه ی بیارید ، حالا اگه ممکنه تشریف ببرید خونه…. »

لحن نرم فرهنگ و تنور داغ صدایش یخ های گیسو را آب کرد و اخم هایش رنگ باخت ، نگاه فرهنگ رو به جلو بود سکوت فاصله ی بیشان …!

گیسو میانه ای با لجبازی های دخترانه و کل کل های لوس و بی معنا نداشت سری به علامت تایید تکان داد . کوتاه گفت: «از لطفتون ممنونم زحمت می کشید …»

سپس راه رفته را برگشت و بوی یاسش را برای فرهنگ به جا گذاشت….

فرهنگ به رفتن گیسو چشم دوخت و نمی دانست چرا …!؟ ولی خستگی رانندگی و سفر مثل دودی به هوا رفت و محو و نابود شد ….!

لبخندی روی آرامشش نشست و هلال ماه شب اول را به فال نیک گرفت و بعد از داخل شدن گیسو به خانه ، او هم به سمت خانه شان راهی شد تا چمدانش را بگذارد وبرود نان تازه بخرد، نانی که بوی دلجویی ، عذر خواهی و آشتی داشت ….

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۳.۰۹.۱۶ ۰۶:۵۶]
از بوی نان تازه در خانه غوغا می کرد …. این اولین نانی بود که برایش رنگ و طعمی چون باقلوا شیرین و دلچسب داشت و با زبان بی زبانی ، بوی عذر خواهی می داد ….

به ابتکار این مرد خوش قد بالا هم، باید آفرینی بلند بالایی می گفت….! همچنین به خودش که تنور خاموش شاطر نانوا را به بهانه ی استراحت ، بهانه کرده بود ….!

مهرانگیز خانوم بسته ی گز را همراه تکه های نان سنگک که با سلیقه برش خرده و پر بود از دانه های ریز کنجد به سمت گلاب خانوم هول داد و گفت:

« خانوم بزرگ ببخشید برای خوش آمد گویی دیر خدمت رسیدیم ….حقیقتش فردا آش نذری داریم و گرفتار و رَتق و فَتق کار های نذری پزون بودیم …. گفتم به بهانه ی آشنایی با فرزانه خدمت برسم و برای فردا که تعطیلی رسمی هم هست دعوتتون کنم تا تشریف بیارید ، سر این دیگ خیلی ها حاجت گرفتن، ان شاالله همه حاجت بگیرند و فرزانه ی من هم قاطی اونها ….!»

گیسو نگاهش را به سمت فرزانه برگشت و نا محسوس او را زیر نظر گرفت ، چهره ی خوبی داشت و حالت چشمان مورب و مژهای پر مشکی اش او را به یاد فرهنگ می انداخت و بی شک هر کس آنها را با هم می دید به نسبشان پی می برد….. خیلی هم خوب به خودش رسیده بود و لباس هایش هم شیک و مارک دار بودند و دست بندپهن طلایش کنار انگشتر های پر نگینی که به انگشتاش داشت ،زیادی به چشم می آمد ….! گویا خسرو کنار خوش گذرانی هایش از فرزانه هم غافل نشده بود….!

گلاب خانوم که دلش غنج می رفت برای این همسایه بازی ها ، لبخندی روی لبهایش نشست و در حالی که گره روسری فیروزه ای اش را بازو بسته می کرد ،، نگاهش به سمت مهرانگیز خانوم برگشت:

« نذر تون قبول، ان شاالله اگه عمری باشه خدمت می رسیم …. خدا رو شکر بعد از این همه سال مستاجری، جایی اومدیم که جنس همساده هاش از طلاس و حرمت و حق همساده رو می شناسن….»

گلی خانوم با چشم و ابرو ، به نان های بُرش خورده و بسته ی گز اشاره کرد و با لبخندی بحث رابه دست گرفت:

« مهرانگیز خانوم دستتون درد کنه …..همین نون ها تازه کافی بود چرا دیگه زحمت کشیدید …. !؟»

فرزانه که زیبای گلی خانوم به دلش خوش نشسته بود و مدام شباهت چشم و ابروی خوش تراش او رابا گیسو مقایسه می کرد، جواب لبخند گلی را داد:

« گلی جون … شرمنده می خواستیم عصر خدمت برسیم ، داداشم مسافرت بود منتظر شدیم تا بیاد و یه شربت خنک دستش بدیم و با خیال راحت بیام، بعد هم که نیومده رفت نون بگیره و کلید خونه رو با خودش نبرد و بازم منتظر شدیم تا برگرده … به قول مامانم سهم نون شما امروز توی سفره ی ما بوده این گز هم از آب گذشته اس و داداشم سوغاتی آورده …»

فرزانه این را گفت و در حالی که به مادرش اشاره کرد تا بلند شود ادامه داد:

« دیگه دیر وقته ، انشالله آشنایی بیشتر باشه واسه بعد ،به امید خدا فردا منتظرتون هستیم … من امشب باید برگردم خونه ی خودم ، ولی فردا حتما در خدمتتون هستم ….»

با رفتن فرزانه و مهرانگیز خانوم گیسو تکه ای از نان سنگک تازه را به دهان گذاشت که از گز هم برایش شیرین تر و دلچسب تر بود ….!

***
گلاب خانوم عاشق این محله و کوچه و همسایه هایش بود ….

کوچه ای که کاسه ی همسایه گری اهالی آن به راه بود و مدام از این خانه به آن خانه پرو خالی می شد …! وقت عزا وعروسی ،خوشی و ناخوشی ، مثل یک فامیل کنار هم بودند به خصوص وقتی پای نذری پزون و آش نذری که به میان می آمد آستین های همت بالا زده می شد و هر کس گوشه ای از کار را می گرفت …

در حیاط خانه ی فتوحی ها همهمه ی به پا بود دیدنی…. ! همه بودند از همسایه ها ی «کوچه در دار» گرفته تا فامیل ،دوست و آشنا ….! فتوحی ها برای خودشان قبیله ای بودند کوچک وخانواده ی آنها تاج این قبیله ….!

بزرگ تر ها روی تخت چوبی کنج حیاط نشسته و عده ای دور دیگ آش نذری جمع شده بودند وخانوم ها هم هر یک به نوبه ی خود کاری را از روی زمین سبک می کردند و بازار بگو بخند و شادی میانشان داغ ،داغ بود…!

آش نذری را به روش ستنی بار گذاشته بودند …. از همان نذری هایی که زیر دیگ هیزم و تخته پاره ی چوب می گذارند … بوی سوخته ی چوب و دود فضا را پر می کند …و صدای چرق و چوروغ چوب ها همراه قل قل آش گوش ها را که هیچ ، اشتها را هم نوازش می دهد…

گیسو در آستانه ی درحیاط قبل از داخل شدن ایستاد و نگاهش را در حیاط با صفای خانه که بوی زندگی از سرو رویش می بارید چرخی داد و به حوض گرد وسط حیاط رسید با کاشی های فیروزه ای و فواره ی وسط آن که دل می برد …. فواره با اندک مسافتی بالا می رفت و دایره وار به داخل حوض بر می گشت و بر سر ماهی های قرمز داخل آب فرود می آمد ….

مامان بزرگ گلاب پیش از آن دو داخل شد و مهرانگیز خانوم با دیدن آنها پر چادرش را قدری بالاتر کشاند و به استقبالشان رفت و قبل از این که به آنها برسد گیسو با دیدن آن همه آدم و همهمه ی میانشان ….! سرش را بیخ گوش مامان گ

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۳.۰۹.۱۶ ۰۶:۵۶]
لی اش رو برد و معترض گفت:

« اگه من نخوام آش نذری بخورم کی باید ببینم ….!؟بابا من دیگه بزرگ شدم چرا من رو مثل کیف دستی هر جا که میرید با خودتون می برید ….!؟»

گلی خانوم لبخند مصنوعی روی لبش نشاند و از میان لبخندی که روی لبهایش بود ریزو آهسته گفت:

«گیسو ….خانومانه رفتار کن در گوشی حرف نزن، زشته ، دارند نگاهمون می کنند ….»

فرهنگ که کنار دیگ دو زانو نشسته بود و چوب به داخل آتش می ریخت …با صدای خوش و بش مامان مهری اش به آنی سرش به سمت در حیاط کج شد با دیدن گیسو که قرص صورت سفیدش در شال سرمه ای می درخشید ،لبخندی به نرمی حس خوبی که روی دلش نشسته بود روی لبش جای گرفت …برزو سرش را بیخ گوش فرهنگ فرو کرد و درحالی که یک چشمش پی گیسو بود … پچ پچ وار گفت:

« داداش فرهنگ نظرم عوض شد … این دختر مستاجر جدیدمون عجب پوست هلویی داره …! لا مصب پوستش مثل برگ گل می مونه … خوش چشم و ابروهم هست …»

فرهنگ دست به زانو گرفت و از جایش بلند شد باحرفهای برزو حس بدی ته دلش شروع به قل قل کرد و از «دکتر ریاحی » دوست خانواده گی شان که کار او ایستاده بود قدری فاصله گرفت و سرش را بیخ گوش برزو فرو برد و محکم و بی پرده پچ پچ زد:

« تو آدم بشو نیستی …. !؟ این با دختر های دورو برت فرق می کنه … دورش رو خط بکش … نپرس از کجا می دونم که تا آدم نشی محاله بهت بگم »

برزوبا لبخندی عمیق از او فاصله گرفت و نگاه متعجبش را به دوخت و با همان لبخند موذیانه پچ پچ هایش را ردیف کرد:

« اوهوکی …! قربون فرهنگ ادبت برم ، خب زودتربگو … ! باشه یه کم آدم می شم جون من بگو از کجا می شناسیش ….!؟ باور کن خودمم فهمیدم عیار این یکی فرق داره ،یکی دوبار توی راه پله ها دیدمش ،حیلی نجیب و خوش عیاره … »

برزو با دیدن گیتی همان «دنیا »دختر اسماعیل آقای بقال که سینی چای را میان مهمانان می چرخاند هول و شتاب زده مکالمه اش را قطع کرد و قدری از فرهنگ فاصله گرفت و به سمت سینی رفت درحالی که استکان چای را بر می داشت زیر لبی و کوتاه رو به گیتی گفت:

« دستتون درد نکنه این چای خوردن داره ها …!»

و لبخند لوس گیتی که عشوه ای هم چاشنی اش بود نصیبش شد…

فرهنگ هم برای خوش آمد گویی دستی به شلوار خاکی اش کشید و با قدمهای محکم و چهره ای که لبخندی هم رویش نشسته بود چند قدم فاصله را کوتاه کرد به سمت گیسو خانواده اش راهی شد و روبرویشان ایستاد ، با وقار رو به گلاب خانوم و گلی شد و گفت:

« سلام خانومها سر افرازمون کردید ….»

گلی خانوم که بعد از اسباب کشی اولین باری بود که فرهنگ را می دید تحت تاثیر متانت و وقار او لبخندی روی لبش نشاند :

« سلام از ماست …نذرتون قبول ، چه می کنید با زحمات ما …!؟ ببخشید راه وبی راه باعث زحمتتون می شیم »

فرهنگ نگاه نجیبش را به سُر داد و با کلماتی متین پاسخ داد:

« خواهش می کنم هر چه کردم انجام وظیفه بوده ….»

گلاب خانوم با دیدن تواضع فرهنگ روبه حاج رضا که کمی آن سو تر ایستاده بود شد، آب و تابی به جمله هایش دادو گفت:

« ماشالله ماشالله … خدا تو رو واسه پدر و مادرت نگه داره …. خوش به سعادت شون …»

سپس نگاهش به سمت فرهنگ برگشت و اضافه کرد:

« یه مشت اسپند برای خودت بریز توی آتیش یه وقت نظر تنگ ها ،چشمت نکن مادر ….»

فرهنگ تشکر کوتاهی کرد ،سر برداشت و نگاهش با گیسو تلاقی کرد ، به نشان احترام و سلام، سری کوتاه خم کرد و گیسو دلش در حوضچه ای از خوشی افتاد و سیراب شد و جوابش را به همان شیوه ی خودش داد .

حس سرخوشی نابی بال ، بال زنان روی بام دل فرهنگ نشست ، حس غریبی که برایش تازگی داشت و نمی دانست چرا..!؟ ولی مثل نسیم خنک بهاری حالش را خوش می کرد …!

به سختی نگاهش را به زنجیر کشید تا بار دیگر به سمت گیسو سرازیر نشود و با صدای مامان مهری اش نگاهش به سمت او چرخید:

« تو رو خدا چرا سر پا ایستاده اید ….!؟ بفرمایید روی تخت بنشیند بگم خدمتتون چای بیارند ….»

گیسو همراه مامان گلی اش آهسته و نرم قدم بر می داشت و بی آن که سر بلند کند با فاصله ی اندکی ازکنار فرهنگ گذشت و باز هم عطر یاسش را برای او و حال خوشش به جا گذاشت.

*
اوهوکی:واژه ای که بیان شگفتی یا تحقیر به کار می رود مانند واژه ی زکی .
چرق و چوروغ: صدای سوختن چوب
**

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۰۹.۱۶ ۰۸:۳۸]
همه ی همسایه ها ، به همراه چند تایی از دوستان و اقوام فتوحی دور دیگ آش شله قلم کار نذری جمع شدند …و هر یک در باب حاجت گرفتن از این دیگ آش خاطره ها و داستان ها می گفتند .

مامان بزرگ گلاب ، گلی خانوم و گیسو هم کنارشان ایستاده ودر سکوت چشم و سرشان بین حرفهایی که رد و بدل می شد می چرخید….

گیسو همه را با دقت ، ولی نا محسوس زیر نظر داشت ، سنگین و متین …. ! و حواسش خوب جمع بود تا نگاهش عمدی به سمت فرهنگ بر نگردد ، از برزو و با آن بازو های باد کرده و گردن کوتاهش هم خوشش نمی آمد به یاد دیروز صبح افتاد که اتفاقی در راه پله ها به هم رسیدند و چشمان برزو سرتا پای او را با یک نگاه خریدار وجب کرد و او با سلام کوتاهی مثل باد از کنارش گذشت و بیرون رفت…

میان قبیله ی فتوحی ها چند تایی دختر جوان هم بودند … وبین آنها دختری که مهناز صدایش می زدند نظرش را جلب کرد …. مهنازچهره ای کشیده داشت با چانه ای
نوک تیز و گونه های برجسته ، چشمان درشت و بی حالتش راه و بی راه به سمت فرهنگ بر می گشت و با دیدن او برّاق می شد ….!

خب بدش نمی آمد می فهمید این مهناز چند تا کاسه زیر نیمه کاسه اش پنهان کرده ….!که این چنین آشکارا بین جمع نگاه بی پروایش را به سمت فرهنگ می کشاند ….!

برای این موضوع فقط کافی بود ، خیلی خانومانه کنار مامان بزرگ گلاب بایستد وگوش هایش را هم قدری تیز کند ….تا مامان بزرگ خوش فکر و خوش سرو زبانش با روشی

که خاص خودش بود شجره نامه ی دوست و فامیل فتوحی ها در چشم به هم زدنی از زیر زبان مهرانگیز خانوم بیرون بکشد …!

به همین جهت خیلی نرم و زیر پوستی مابین مامان گلی و گلاب خانوم قرار گرفت و تمام حواسش به سمت گفتگو های او با مهرانگیز خانوم جلب شد….

« مهرانگیز خانوم …..دختر خانومتون ،فرزانه خانوم تشریف ندارد ….!؟ ندیدمشون … ؟ از حاج خانوم شنیدم که به سلامتی پسربزرگت رو زن دادی ،عروس گلت چطوره …!؟،خوبند که ان شاالله ….»

مهرانگیز خانوم با شنیدن اسم الهه سعی کرد آبرو داری کند و اخم هایش درهم نرود ماهرانه جواب داد:

« دست بوسند … عروسم ،مادرشون مریض احوال بودند نتوست بیاد … فرزانه هم شوهرش صبح از سفر برگشته یه کم دیگه پیداشون می شه ….»

مهر انگیز خانوم این را گفت و پر چادرش را تا روی لبهایش بالا آورد و با چشم و ابرو مهناز را نشان داد :

« گلاب خانوم اون دختری که مانتوی شکلاتی پوشیده و شال هم رنگش هم سرشه خواهر دامادمونه، اسمش مهناز و کنار دستش ناهید خانوم مادرشه … بعض شما نباشه خانواده ی خیلی خوبی اند … از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه که نیومده مهرت به دلم نشسته …. مهناز رو برای پسرم فرهنگ نشون کردم …»
گلاب خانوم کنجکاو قدو قامت مهناز را وجب کردو چانه ی تیز و چشمان درشت و بی حالت او به مذاقش خوش نیامد ولی شرط ادب را نگه داشت :

« به سلامتی … مبارکا باشه ،ان شاالله به پای هم پیر شن …»

حاج رضا به سمت دیگ رفت و ملاقه ی دسته بلند را از برزو گرفت و آن را در دیگ آش چرخی داد وبه حرمت موی سفید گلاب خانوم رو به او گفت:

« گلاب خانوم تشریف بیارید آش را هم بزنید ان شاالله خدا حاجت دلتون رو بده…»

مامان بزرگ گلاب لبخندی روی لبهای چروکش نشست و چند قدمی پیش گذاشت و با تشکر کوتاه دسته ی ملاقه را چرخاند ، دایره ی آرزو های او محدود می شد به خوشبختی گلپرو گیسو و دیدن تنها پسرش گرشا…»

مردی از میان جمع با صدایی بلند گفت یه صلوات محمدی ختم کنید وصلوات بر محمد و آل محمد فضا را معطر کرد …

بعد از گلاب خانوم نوبت دیگر بزرگتر های جمع رسید و هر یک ملاقه را یک دور می چرخاندند و یه دیگری می دادند …

مهرانگیز خانوم به کنار دیگ رفت و ملاقه را از خواهر شوهرش گرفت و در حالی که یک چشمش به فرهنگ و چشم دیگرش به مهناز رو به جمع گفت :

«حالا نوبت جوون تر هاست انشاالله که لباس خوشبختی تنشون کنن … »

سپس سرش به سمت مهناز چرخید و ادامه داد:

« بیا مهناز جون از تو شروع می کنیم ان شاالله سفره ی شادی و عروسی برات پهن کنم ….»

فرهنگ تا ته منظور مادرش را گرفت و اخم هایش نا خود آگاه در هم شد و بی آن که به مهناز حتی نیم نگاهی بکند سرش را به سمت برزو چرخاند ….

ناهید خانوم قدر شناسانه لبخندی روی لبش جان گرفت ومهناز از این توجه ی خاص میان جمع حسی مثل غرور و برتری به سایر دختر ها به خصوص دختری که پوست سفید و چشم ابروی نابش بد جوری نظرش را جلب کرده بود پیدا کرد ، نیم نگاهی به سمت فرهنگ انداخت و با تشکری کوتاه خرامان خرامان به سمت دیگ رفت و ملاقه را بدست گرفت و در حالی که نگاهش به داخل دیگ آش بود چند دوری آن را چرخاند …

برزو خنده هایش را میان لبهایش فشرد و با انگشت شستش گوشه ی ابرویش را خاراند و سر بیخ گوش فرهنگ برد :

« فکر کنم طرف کارش خیلی گیره …!چسبیده به دیگ ولش نمی کنه …!»

عاقبت تاب نیاورد ، طاقتش طاق شد و

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۰۹.۱۶ ۰۸:۳۸]
دور چهارم که مهناز ملاقه را در دیگ می چرخاند با لحنی شوخ گفت:

«مهناز خانوم اگه حاجتون زیاده بگید ما هم نوبت مون رو بدیم به شما بلکه کارتون راه بیفته …!؟»

شوخی تلخ او لبخند روی لبها نشاند ومهناز هم برایش پشت چشمی باریک کرد و ازدیگ فاصله گرفت …

جوان ها به کنار دیگ رفتند و بلشویی به پا شد که آن سرش نا پیدا ….! هر کدام ملاقه را به زور از دیگری می گرفت و یک دور آن را در داخل دیگ در حال قل زدن می چرخاند و ملاقه را به دیگری می داد …

اما گیسو که دور از جمع جایی کنار بوته ی یاس ایستاده بود ، برای گرفتن حاجت و هم زدن آش پیش قدم نشد ودر حالی که برگ های بوته ی یاس را نرم نوازش می داد و دستی سرو گوش آنها می کشید ،بی توجه به همهمه ی که به پا بود در دلش نجوا کنان گفت:

« خدایا برای بر آورده شدن حاجت نیازی به دیگ آش نیست ، فقط یه دل صاف و ساده می خواد و یه دعای از ته ته دل … خواسته های من زیاد نیست خوشبختی مامان گلی رو می خوام و سلامتی و طول عمر برای گلاب خوش عطر و بوم … اگه زحمتت نمی شه من رو هم خوشبخت کن … »

گیسو حواسش پی نوازش برگها ی بوته ی یاس بود و فرهنگ تمام حواسش پی او …بوی یاس حیاط را برداشت و به آسمان برد … فضای دلش معطر شد …!

به سختی چشم گرفت و سر به زیر انداخت ، نفس عمیقی کشید و دستهایش را مشت کرد ، گویی بخواهد حس تازه شکفته اش را از نگاه نا محرم پنهان کند ….!

با صلوات دسته جمعی و تعارف مهرانگیز خانوم و حاج رضا مهمانان به داخل خانه دعوت شدند …. گیسو دل از بوته ی یاس جدا کرد و همراه گلاب و گلی خانوم راهی شد.

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۰۹.۱۶ ۲۳:۱۶]
داخل خانه ی فتوحی ها بر عکس حیاط قدیمی اش ، بسیار شیک و به روز بود و همه چیز از تمیزی می درخشید، دور تا دور سالن صندلی هایی از جنس استیل چیده ودوتا میز از جنس سنگ مرمر هم وسط سالن بودو چمد شاخه گل تر و تازه مهمانش …

انتهای سالن روی میز ناهار خوری که صندلی دور و برش نبود ، یک ظرف بزرگ میوه خوری و کنارش چند پارچ خوش تراش پرشده از شربت های رنگی و لیوان های خوش دست دیده می شد …

گلاب خانوم که فراموش کرده بود تا باد بزنش را همراه خودش بیاورد … از همان بدو ورود چشمش پی دریچه ی کولر می چرخید و عاقبت خوشحال و خندان آن را یافت و روبرویش نشست…

حاج رضا با صدای بلند به همه خوش آمد گفت و مهرانگیز خانوم هم پشت بندش تعارف هایش را ردیف کرد و سپس چند قدم فاصله ی خودش را با مهناز کوتاه کرد و سرش را قدری نزدیک تر کشاند :

« مهناز جون قربون قدو بالات برم، پاشو شربت و میوه تعارف کن … منم برم زنگ بزنم به زن داداشت ببینم چرا دیرکردن ….!؟ قرار بود همین که خسرو خان از فرودگاه رسید لباس عوض کنن و بیان این جا ….»

مهناز لبخندی روی لبش نشاند و نا خود آگاه چشمانش به سمت گیسو برگشت که بی توجه به او نگاهش به روبرو بود … و یک چشم پرو پیمان و غلیظ گفت و درحالی که رو فرشی های پر از پولکش زیر نور لوستر های روشن می درخشید، کرشمه کنان به سمت میز ناهار خوری و میوه و شربت روی آن رفت …

گلاب خانوم که گرما طاقتش را طاق کرده بود سر بیخ گوش گیسو فرو برد و پچ پچ کرد:

« گیسو ….. جلدی برو از خونه باد بزن من رو بیار مامانت اینقدر هولم کرد یادم رفت باد بزنم رو بردارم .. باد این کولر هم کفاف این گرماو جمعیت رو نمی ده مادر…..! اون باد بزن جدیدم رو بیار که افسانه از شمال برام سوغات آورده ها …»

گیسو از تشنگی حس می کرد لبهایش بهم چسبیده است با زبان لبهایش را تر کرد و قبل از اینکه سینی شربت های خوش آب و رنگ مهناز به او برسد چشمی گفت و راهی شد …

***
وقتی به ایوان خانه رسید، نگاهی گذرا به سمت دیگ آش انداخت که چند تا مرد دور و بر آن جمع شده و در حال صحبت بودند و برزو میان آنها یکه تازی می کرد و صدای خنده هایش بلند و رسا بود .

نگاهش را به آنی به کاشی های زیر پایش داد و از میان انبوه کفش های تلنبار شده که بی نظم جلوی در رها شده بودند وبعضی ها روی کله ی هم سوار ….! دمپایی ابری مامان بزرگ گلاب را که مثل لواشک آلو شُل و وارفته بود را به پا کردو دوان دوان از پله های ایوان پایین آمد و با همان سر به زیر افتاده به سمت در حیاط رفت و می خواست کاری کند تا در بسته نشود ، تا وقتی برگشت مجبور به زنگ زدن نباشد …

کمی چشم چرخاند و خم شد و از تخته پاره هایی که کنار در حیاط و داخل کوچه رها شده بودند تکه چوبی برداشت و میان در حیاط گذاشت و خوشحال از این موفقیت سربرداشت و قامتش راست شد و برگشت و هنوز قدمی برنداشته بود که محکم به سینه ی فرهنگ برخورد کرد و درد غریبی میان بینی اش پیچید وامتداد این در به پیشانی اش هم رسید با چشمانی که از درد روی هم فشار می داد دست روی بینی اش گذاشت و چشمانش را که باز کرد با نگاه متعحب فرهنگ و لبهایی که لبخندی روی هم آن بود مواجه شد ….!

از شدت دست پاچگی سلامی بی وقت گفت ، قدمی پس رفت و ناگهان پایش روی تخته پاره ای که میخی قطور از آن بیرون آمده بود نشست و دردی فوق تصورش از کف پایش شروع شد واز کشاله ی رانش بالا رفت و به رگ و پی مغزش رسید …!

چنان که درد بینی بینوایش را فراموش و حلقه های اشک ناخودآگاه چشمانش را شفاف کرد ….. وقتی پایش را بالا آورد در کمال حیرت متوجه شد که میخی که از دل تخته پاره بیرون آمده همراه دمپایی ابری به کف پایش دوخته شده است …! و دلش از درد ریسه رفت …قطره اشکی از یکی از چشمانش سُر خورد ، از روی تیغه ی بینی اش گذشت و شوری آن به لبهایش رسید….

فرهنگ با دیدن این صحنه هول و شتاب زده کنار پای او زانو زد و معترض گفت:

« دختر حواست کجاست … ببین با خودت چی کار کردی …. !؟»

گیسو از شدت درد و حلقه اشک نشسته در چشمانش فرهنگ را که کنار پایش زانو زده بود تار و لرزان می دید … درد امانش را برید و می خواست خم شود تا میخ را به همراه تخته پاره از کف پایش جدا کند که فرهنگ مانع شد و شتاب زده گفت:

«نه نه .. دولا نشو … ممکنه میخ بیشتر توی پات فرو بره ، بذار من برات درش میارم ….»

سپس دست بزرگ و مردانه اش را از روی شلوار به دور مچ پای گیسو حلقه کرد و به آنی با یک حرکت تیز و سریع تخته را همراه میخ از کف پای او بیرون کشید و گیسو از شدت درد یک آخ خفیف و کوتاه گفت و و نگاهش به سمت میخ برگشت ، هرچند که به بزرگی میخ طویله نبود ولی برادر کوچکترش حتما بود ….!

فرهنگ نگاهی به جوراب سفید او که غرق خون بود انداخت و چشم از رد خونی که روی میخ به

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۰۹.۱۶ ۲۳:۱۶]
جا مانده بود گرفت ، دستی به زانو برخاست و به چشمان گیسو که پر از حلقه ای اشک بود و اما پر غرور نمی بارید چشم دوخت و قدمی پس رفت وبا دیدن رنگ پریده ی گیسو با شتاب گفت:

« خوبی …. !؟»

سپس قدری به افکارش سرو سامان داد و جمله هایش را از حالت صمیمی بیرون آورد و ادامه داد:

«خانوم درخشان تشریف بیارید داخل یه چیزی بخورید رنگ به روتون نمونده ….! باید جورابتون رو هم در بیارید ، ببیند اگه مشکلی هست بریم درمانگاه …. »

بله رنگ به رویش نمانده بود و باید به درد بینی اش و دردو سوزش کف پایش ، حس بد دست و پاچلفتگی را هم اضافه می کردو شرمندگی هم کنارش …. لبهایش را از شدت درد روی هم فشرد وتاب ایستادن نداشت پایش را روی دمپایی ابری که یک سوراخی کف آن خودنمایی می کرد گذاشت و با کلماتی بی جان که حس و رمقی نداشت جواب داد:

« ممنونم چیز مهمی نیست میرم خونه ی خودمون و پام رو ضد عفونی می کنم »

گیسو این را گفت و درحالی که سعی می کرد لنگ نزدند و به سمت خانه یشان راهی شد و نرم و ملایم مثل بوی یاسی که از او طراو ش می شد گفت :« نذرتون قبول….»

سپس کلیدش را که یک قورباغه ی سبز با نمک از آن آویزان بود بیرون آورد و بی آن که نگاهی به پشت سرش بیندازد داخل شد ….و فرهنگ تمام هوش و حواسش ناخواسته همراه گیسو راهی شد ….

گیسو وقتی به خانه رسید پایش را که از شدت درد زوق زوق می کرد و گاهی هم تیر می کشید را روی مبل دراز کرد و برای مامان گلی پیامک زد ، مختصر و البته با اندکی سانسور گفت میخ کف پایش فرو رفته و دیگر بر نمی گردد .

*
فرهنگ با رفتن گیسو بسته شدن در آهنی خانه ، هوش و حواسش پخش و پلایش را جمع کرد ودستی به میان موهایش فرو برد ، به داخل رفت و با اخم هایی گره شده کنار گوش برزو که مشغول خوش و بش و بگو و بخند با چند تا از همسایه ها بود ،آهسته و پچ پچ وار گفت:

« مرد حسابی بهت نگفتم این تخته پاره ها که خردشون کردی پر از میخه ….! یا میخ هاش رو در بیار یااینکه همین طوری کنار در پخش و پلاشون نکن …!؟»

برزو که تمام هوش و حواسش پی بگو و بخند هایش بود و جرعه جرعه شربتش را می نوشید ،تقریبا چیزی از حرفهای او متوجه نشد و فقط سری تکان داد و چشم گفتن های سرسری اش را ردیف کرد و فرهنگ با صدای نازک مهناز سرش به سمت او چرخید و نگاهش به سمت سینی و لیوان شربت داخل آن نشست :

« برات شربت آوردم تا گرم نشده بخور ….آلان برات میوه هم میارم …»

فرهنگ از این همه صمیمیت یک باره ی مهناز که به لطف فرزانه نصیبش شده بود، ابروهایش رنگ تعجب گرفت و به آنی تبدیل به اخم شد …..!

رفتار و اخلاق مهناز گویی دچاره زلزله ای چند ریشتری شده بود …. و با مهناز ی که تنها توجه اش در دو سه سال اخیر فقط نگاهها ی ممتددش بود و دیگر هیچ ، زمین تا آسمان فرق داشت…! سینی را از دست او گرفت و با لحنی که قدری خشک و بدون انعطاف بود گفت:

« ممنونم نیازی نیست میوه بیارید ….»

سپس صدایش را آهسته تر کرد و با همان لحن محکمش ادامه داد:

« شما برید داخل فعلا حیاط آقایون جمع شدند و محیط مردونه است اگه چیزی نیاز باشه خودم از مامان مهری می گیرم …»

مهناز نگاه مشتاقش را از فرهنگ و ابرو های پرو پیمان و مشکی اش گرفت ، کشته و مرده ی همین غیرت های مردانه و زیر پوستی او بود، سرش را به زیر انداخت و با چشمی ظریف داخل شد و فرهنگ با رفتن مهناز قدری از دیگ در حال قل زدن و جمع مردانی که دور ش بودند فاصله گرفت …..

حالا یک عذر خواهی بایت بی احتیاطی برزو به عذر خواهی قبلی اش از اضافه شده بود دلش را قایقی کردو به دریا انداخت و برای گیسو پیامک زد:

« حالتون چطوره ….!؟»

پیامک هرچند کوتاه بود اما حال و هوای دل گیسو را مثل نسیمی به نوازش گرفت و بتادین را روی میز گذاشت و مثل خود او کوتاه جواب داد:

« خوبم از لطفتون ممنونم »

پیامک را چند بار با دقت خواند آن را ارسال کردو فرهنگ با صدای دینگ دینگ پیامک موبایلش به سرعت آن را باز کرد و خواند ….

و همانطور که لبخندی نرم روی لبش بود زیر لب خیلی خیلی آهسته ،جوری که گوش نشوند و دل بشنود گفت :« دختره ی سرتق ….»

**

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۷.۰۹.۱۶ ۲۳:۳۲]
بعضی از اتفاق ها به ظاهر شراست ، ولی اگر خدا بخواهد خیری در آن پنهان شده …! حالا فرو رفتن میخ به پایش سبب خیر شده بود تا بهانه ای برای نرفتن به مهمانمی و نذری پزان پیدا کند …!

از تصور اینکه خسرو سالاری را از نزدیک ببیند موی تنش که هیچ موهای افکار ش هم سیخ می شد ….!

البته چهل دقیقه ی بعد مامان گلی به همراه گلاب خانوم ویک کاسه آش نذری برگشتند …گلی خانوم سراسیمه کنار پای او که آن را رو مبل دراز کرده بود نشست و در حالی که به سوراخ به جا مانده کف پای گیسو نگاه می کرد با جمله هایی که بوی دلسوزی و نگرانی داشتند اما به روش و سبک وسیاق مادرانه ، پشت سرهم و بی وقفه می گفت:

« دختر مگه کوری …!؟ چه جوری میخ رفت توی پات …. وقتی پبامک دادی دل توی دلم نبود زودتربیا م خونه ، اصلا نفهمیدم چی کوفت کردم….!»

گلی خانوم پشت سر هم می گفت و گیسو کاسه ی آش روی پایش بود و تند و پشت سرهم ، بی وقفه قاشق هایش پرو خالی می شد ودرد کف پایش را پشت خنده هایش پنهان کرد و با همان دهان پر گفت:

« مامان چیه شهر رو شلوغش کردی …!؟ زخم شمشیر که نخوردم فردا خوب خوب می شه …!»

گلاب خانوم از سرویس بهداشتی بیرو ن آمد و با گوشه ی پیراهن گل دارش دستهایش را خشک کرد و روبروی آنها نشست رو به گیسو شد:

« دختر لج نکن پاشو یه توک پا بریم درمانگاه سوراخ کف پات رو نشون بدیم …. خیال ما هم راحت بشه ..»

قاشق بعدی را پر پیمان تری از قبلی در دهانش جا داد ….! به جای سوراخ کف پایش باید به حال سوراخی ریزی که در احساسش بوجود آمد و هر بار که فرهنگ را می دید وسیع تر می شد فکری می کرد … ! و با صدای مامان بزرگ گلاب حواسش پی او رفت:

« می گم گلی اون دختررو دیدی که اول مهمونی شربت تعارف می کرد….؟ خواهر شوهر فرزانه ست و اسمش مهنازه …. مهرانگیز خانوم می گفت برای پسرش فرهنگ نشونش کرده ، می گم ها ….حیف این پسر به این شاخ شمشادی نیست ….!؟»

گلی خانوم تمام هوش و حواسش پی سوراخ کف پای گیسو بود و پنبه را به بتادین آغشته کرد و محکم چند بار کف پای او کشید و بی توجه به صدای آخ بلند گیسو با لحنی هشدار گونه گفت:

« مامان لطفا …! به ما چه مربوطه ان شاالله مبارکشون باشه ….»

« چیه توام …. ! تا حرف حق از دهن من در میاد میگی مامان لطفا ….!بی راه که نمی گم ….»

سپس پشت چشمی برای گلی باریک کرد و رویش را به سمت گیسو چرخاند:

« این همه دختر خوب که آدم خط می کنه به گردی صورت و هیکل پرو پیمون و خوش قواره شون نگاه کنه …. چی بود اون دختره ی بی قواره و افاده ای ….!»

گلی خانوم که تا ته ته منظور او را گرفته بود می خواست یک مامان لطفا دیگه هم بگوید اما مجالی نشد با صدای زنگ موبایلش حرفش را قورت داد و تماس مهرداد را هم بی جواب گذاشت … وخم شد و بساط پانسمان را جمع کرد و درحالی که به سمت اتاق مشترکش با گلاب خانوم می رفت تا به قیلوله ی تابستانی اش برسد گفت:

« من میرم یه چرتی بندازم ، گیسو تو هم نمی خواد از جات بلند بشی فعلا به پات فشار نیار …. یه ساعت دیگه بلند می شم با هم بریم درمانگاه تا دکتر پات رو ببینه شاید لازم باشه واکسن کزار هم بزنی …»

گلاب خانوم با رفتن گلی و بسته شدن دراتاق آب دهانش را فرو داد و رو به گیسو که به ته کاسه آش رسیده بود از دو یا سه تا نخود و عدس سبزی باقی مانده ی آن هم نمی گذشت گفت:

« می گم نخود چی….. فردا با هم بریم آرایشگاه یه دستی به ابرو هات بکشه ،حیف این چشم و ابرو نیست که دیده نشه ….!؟»

گیسو که اصلا در باغ نبود و دلش می خواست کاسه ای دیگر از آش بود تا باز هم می خورد بی حواس گفت:

« خودت رو به زحمت ننداز مامان بزرگ فردا خودم تمیزش می کنم ….»

« خوبه خوبه …. لازم نکرده ابروهای نازننیت رو مثل دمپایی لنگه به لنگه ،تا به تاش کردی …فردا صبح با هم می ریم آرایشگاه…قدیما وقتی دختر سر سفره ی عقد می نشست دست توی صورتش می برد ولی حالا دوره زمونه عوض شده … دختری که به خودش نرسه به چشم نمیاد …»

گیسو دل از کاسه خالی آش کند و آن را کنار دستش گذاشت و با اشتیاق گفت:

« باشه مامان بزرگ ،قبوله ابروهام رو تمیز می کنم وموهام رو هم کوتاه … یه مدل خوشگل تابستونی ….»

گلاب خانوم با شنیدن این حرف رسما جوش آورد و انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت :

« بی خود کردی دِردو خانوم ….! وای به حالت اگه ببینم یه سانت از موهات رو کوتاه کردی تازه داره می رسه به گودی کمرت …»

گلاب خانوم این را گفت و دستی به زانو یش گرفت و از جایش برخاست و درحالی که او هم برای خواب نیمروز می رفت ادامه داد:

« قسمت نبود داماد مهرانگیز خانوم رو ببینم …..نبودی ببینی ، یه خسرو خان می گفت و چند تا ترو تازه ترش از دهنش می ریخت … ناهید خانوم زن بدی نبود ، ولی مهناز به چشمم نیومد …!»

گلاب خانوم رفت و گیسو را با حجمی از افکار درهم و بر هم تنها گذاشت … فکر خسرو سالار

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۷.۰۹.۱۶ ۲۳:۳۲]
ی حس منفی و بدی که به او داشت ، روی تمام افکار مثبتش نشست … و می دانست دیر یا زوداو را خواهد دیدو یقین داشت که فرهنگ خوش قدو بالا با آن چشم های تیره که تا عمق جان نفوذ می کرد بی خیال باغ سیب وماجرا هایش نخواهد شد.

*
گاهی اوقات زنگ تلفن همراه بی آن که دکمه ی تماسش را لمس کنی خودش پیام رسان خبری می شود ….! و دلیلی تا رازی بر ملا شود …!

فرهنگ با شنیدن صدای زنگ موبایلش از داخل سالن با عذر خواهی کوتاهی پر عجله به سالن آمد و به سمت میز ناهار خوری رفت تا موبایلش را از روی میز بردارد و ناگهان پایش به صندلی که کت خسرو روی شانه های آن سوار بود اصابت کرد و هر دو با هم واژگون شدند ….

صدای آخ خفیفش در گلو جا ماند، خم شد تا ابتدا کت خسرو را بردارد که ناگهان دو تا بلیط هواپیما از جیب کتش سُر خورد و به زمین افتاد ….به قدر نفسی درنگ کرد خب منطقی و اخلاقی اش این بود که بلیط ها را بی آن که نگاه کند سر جایش بگذارد …. اما وسوسه مثل ماری به دور افکارش چنبره زده بود و دمی رهایش نمی کرد ….

صدای زنگ موبایلش بی وقفه ای سکوت پشت سر هم می نواخت و او با وسوسه هایش دسته و پنجه نرم می کرد …..اگر پیش از خواندن باغ سیب بود یقینا بلیط ها را بی آن باز کند به سرجایش بر می گرداند …عاقبت تسلیم وسوسه ها شد و به آنی آن را باز کرد ، اولین بلیط به نام خسرو سالاری صادر شده بود ،مبدا تهران و مقصد جزیره ی کیش … تاریخ برگشت برای صبح امروز بود….!

صدای خنده های خسرو از حیاط که با آب و تاب از سفر بندر عباس و گرمای طاقت فرسایش می گفت به گوش می رسید از این همه دورویی حالش دگرگون شد و باغ سیب و تمام اتفاقاتش مثل پرده ی سینما پیش چشمش جان گرفت … دستهایش را از شدت خشم مشت کرد … اخم هایش درهم گره شد آن هم کور کور …..! باید بلیط دوم را نگاه می کرد تا ببیند به نام چه کسی صادر شده اما مجالی نیافت و با صدای فرزانه که ریسه وار صدایش می زد به طرفه العینی بلیط ها را به داخل جیب کت سرازیر کرد….

« فرهنگ کجایی تو…. !؟ موبالیت خودش رو کشت چرا جواب نمی دی ….؟ »

سپس در آستانه ی در سالن پذیرایی ایستادو به صندلی واژگون اشاره کرد و ادامه داد:

« چرا صندلی افتاده زمین ….!؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا