رمان دیانه

پارت 13 رمان دیانه

4.2
(5)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۵]
#پارت_236

با اینکه باز از حرفش سر در نیاوردم سمت پله های طبقه ی بالا رفتم. روز خسته کننده ای بود و سریع خوابم برد.

با صدای در اتاق چشم هام رو باز کردم.

-پاشو الان کارگرها میرسن.

توی تخت نیم خیز شدم که موهای بلندم یه طرف سرم سر خورد. لحظه ای نگاهش روی موهام ثابت موند.

-چشم آقا …

اخمدرضا از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم. موهام رو بالای سرم جمع کردم. آبی به صورتم زدم و از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. میز صبحانه رو چیدم و چائی رو دم کردم. احمدرضا آماده وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.

توی سکوت صبحانه اش رو خورد. صدای زنگ آیفون بلند شد. کیفش رو برداشت. در سالن رو باز کردم و آیفون رو زدم.

دو تا زن وارد حیاط شدن.

-حواست بهشون باشه همه جا رو تمیز کنن. برزو و نینا برای تزئینات میان.

با آوردن اسم برزو استرس افتاد تو دلم.

-بله حواسم هست.

-خدا کنه … فکر نکنم یک کلمه از حرفهام سر درآورده باشی!

-نه آقا، فهمیدم.

احمدرضا به اون دو تا خانومی که بهشون می خورد بالای ۳۰ سال داشته باشن توضیح داد تا چه کارهایی بکنن.

بعد از رفتن احمدرضا رو کردم به خانم ها.

-صبحانه آماده است اگه می خورین.

هر دو نگاهی به هم انداختن. لبخندی زدم.

-بفرمایین تا من براتون چائی میریزم، وقت زیاده.
چهره ی هر دو باز شد و سمت آشپزخونه اومدن.

بعد از خوردن صبحانه شروع به کار کردن. صبحانه ی بهارک رو دادم و برای اینکه تو دست و پاشون نباشم به حیاط رقتیم.

اما با یادآوری اینکه زیر زمین هم داره کل حیاط رو دور زدم
نگاهم به در سفید رنگی افتاد که دورتا دورش پیچک گرفته شده بود. سمت در رفتم و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۵]
#پارت_237

دستگیره ی در و پایین کشیدم. در با صدای قیژی باز شد.

آروم سرم رو از لای در داخل بردم اما چیز خاصی دیده نشد.

در رو کامل باز کردم. سالن کوچکی جلوی پام بود که متصل میشد به چندین پله. پله ها رو آروم پایین رفتم.

با دیدن سالن بزرگی که رو به روم بود متعجب نگاهی به سالن انداختم.

دور تا دور سالن مبل چیده شده بود و یه قسمت یه استخر بزرگ و چند تا انگار استخر کوچیک که حدس زدم همون سونا جکوزیشون باشه.

راه اومده رو برگشتم. خدمتکارها در حال کار بودن.

خدا خدا می کردم کارشون تموم نشه تا برزو و نینا بیان و برگردن.

ساعت ۲ بود که زنگ در و زدن. سمت آیفون رفتم. با دیدن برزو و نینا دکمه ی آیفون رو زدم.

خدمتکارها پایین بودن.

صدای خنده شون نشون میداد دارن به سالن نزدیک میشن. شالم رو کمی جلوتر کشیدم. در سالن و باز کردم.

برزو نگاهی به سر تا پام انداخت. نینا سلامی داد و وارد شد. برزو چشمکی زد و گفت:

-ببینم تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

اخمی کردم که بی توجه به اخمم بوسی روی هوا فرستاد و رفت پیش نینا. نینا روسریش رو از سرش برداشت.

-یه نوشیدنی میاری؟

سمت آشپزخونه رفتم و دو لیوان شربت روی سینی گذاشتم. اومدم بیرون.

سینی رو روی میز گذاشتم و بهارک و بغل کردم. از سالن بیرون اومدم.

ساختمون رو دور زدم و وارد زیرزمین شدم. از کارهای پایین انگار چیزی نمونده بود و استخر تمیز شده بود.

بعد از یکساعت خدمتکارها رفتن. به ناچار بالا اومدم.

صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی و برداشتم.

-بله؟

-برزو و نینا اومدن؟

-سلام. بله آقا.

-خوبه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۶]
#پارت_238

-خیلی تو دست و پاشون نباش، تا یه ساعت دیگه میام.

-چشم آقا.

-تو جز چشم و بله چیز دیگه ای بلد نیستی؟

-چرا آقا.

خداحافظ کشداری گفت و قطع کرد. گوشی رو گذاشتم.

با صدای برزو که از فاصله ی کمی به گوشم خورد هول کرده قدمی به عقب گذاشتم.

-چته؟ احمدرضا بود؟

-بله، با شما کار نداشت.

پوزخندی زد.

-آهان، یعنی با تو کار داشت اونم احمدرضا! نکنه شبها بهش سرویس میدی؟

اخمی کردم.

-مطمئنم احمدرضا به دخترهایی مثل تو نگاهم نمی کنه.

بعد سرش رو جلو آورد و با صدای بمی گفت:

-آخه اون احمقه و نمیدونه چه لعبتی تو خونه اش داره… اینم به شانس من بر می گرده.

-خودتون رو انگار زیادی دست بالا گرفتین!

-نه، خوشم اومد … زبونم باز کردی! اما من از دخترهای زبون دراز خوشم نمیاد.

با صدای نینا مجبور شد بره. دستم و مشت کردم و لب زدم:

-مردک احمق هیز!

به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق رو قفل کردم.

بهارک رو حموم بردم و دوشی گرفتم. لباس مناسبی پوشیدم که در اتاق به صدا دراومد.

سمت در رفتم.

-کیه؟

-باز کن، منم.

از شنیدن صدای احمدرضا نفس آسوده ای کشیدم. در اتاق رو باز کردم.

-چرا در اتاق رو قفل کرده بودی؟

-چیزه… همینطوری، حموم بودم.

-یعنی الان موهات نم داره؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-بله.

اومد تو اتاق و در اتاق رو پشت سرش بست. قدمی سمتم برداشت. توی دو قدمیم ایستاد. قدم تا سینه اش بود.

آروم سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

-شالتو در بیار.

-چی؟

-نشنیدی؟ گفتم شالتو از سرت بردار.

-اما …

-مگه نگفتی موهات خیسه یا میخوای خودم بردارم؟

دستم سمت شالم رفت و بی میل شال رو از روی سرم برداشتم.

موهام رو با کلیپس بالای سرم …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۲]
#پارت_239

جمع کرده بودم. تا خواستم کلیپس رو باز کنم دستش روی کلیپس و روی دستم نشست.

مات مونده بودم و نمیدونستم چیکار کنم!

دستم از زیر دستش سر خورد و کنار بدنم بی حرکت موند. کلیپس رو باز کرد.

موهام روی شونه هام رها شد و چون نم داشت حلقه حلقه شده بود.

دست داغش و لای موهام فرستاد. ضربان قلبم بالا رفته بود از اینهمه نزدیکی.

دستی به موهام کشید. سرش اومد جلو و بین کتف و گردنم موند.

هرم نفس های داغش به لاله ی گوشم میخورد. دهنم خشک شده بود.

حالا که روی سرم خم شده بود کامل توی آغوشش بودم. با صدایی که از همیشه بم تر بود گفت:

-موهاتو خشک کن، حوصله ی مریض داری ندارم!

ابروهام پرید بالا. ازم فاصله گرفت.

-آقا …

سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-منم باید امشب باشم؟

یکی از ابروهاش رو بالا داد.

-چرا نباید باشی؟ آماده شو، کم کم مهمون ها میان.

دلم نمی خواست تو جمعی که دوست نداشتم باشم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.

حوله ی کوچیکی رو برداشتم و نم موهام رو کامل گرفتم.

رو به روی آینه نشستم. نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

اصلاً معلوم نبود زندگیم چی قراره بشه! تا کی باید اینجا میموندم؟

اما فکر کردن به اینکه دیگه بهارک و نبینم هم آزار دهنده بود. کمی آرایش کردم.

بی میل در کمد رو باز کردم. نگاهی به داخل کمد انداختم.

نگاهم به کت آستین حلقه ای که تا زیر باسن بود افتاد و زیر سارافونی سفیدی که به کت می اومد.

با شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم. نگاهی تو آینه انداختم. یه تیپ ساده اما پوشیده بود.

لباس های بهارک رو تنش کردم و پابند طلاش رو توی پاش بستم.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به دیوارهای اتاق دوختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۲]
#پارت_240

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای موزیک از پایین بلند شد. کمی استرس گرفتم.

بهارک رو بغل کردم و آروم در اتاق رو باز کردم.

حالا صدای موسیقی تند خارجی واضح به گوش می رسید. از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها راه افتادم.

از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم. با دیدن دخترها و پسرهای جوونی که کنار هم ایستاده بودن تعجب کردم.

اکثراً لباسهای بازی پوشیده بودن. بدون جلب توجه از پله ها پایین اومدم.

با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود.

نگاهم به اطرافم بود که محکم به کسی خوردم. سر بلند کردم و با دیدن پارسا، پسر همسایه، متعجب نگاهش کردم.

لبخندی زد.

-سلام خانم کوچولو!

-شما اینجا چیکار می کنید؟!

ابروش پرید بالا.

-فکر کنم مهمونی دعوتم.

گیج شده بودم؛ اگه احمدرضا از این آدم بدش می اومد، چطور دعوتش کرده بود؟ دستی جلوی صورتم تکون داد.

-حالت خوبه؟

به سختی لبخندی زدم.

-بله!

با صدای محکم و کمی تند احمدرضا احساس کردم قلبم خالی شد. جرأت برگشتن نداشتم.

دست احمدرضا که نشست روی شونه ام، لبم رو به دندون گرفتم.

پارسا لبخندی زد.

-سلام آقای ارسلانی.

و دستش رو سمت احمدرضا دراز کرد.

-از اینورا آقای مهرگان؟ فکر نمی کنم آدمی باشید که بدون دعوت جایی برید!!

مهرگان دستش رو توی جیب کتش کرد و نگاهی به خونه انداخت.

-خیلی وقته نیومدم، از زمانی که بهار دیگه نیست!

-لازم نبود که بیاین، درسته؟

پارسا که حالا فهمیده بودم فامیلیش مهرگانه سری تکون داد.

-هنوزم بداخلاق و منظبطی!

-فکر نمی کنم راجب شخصیتم ازت سوال پرسیده باشم!

-بله، درسته. برزو نیست؟

-باید همین جاها باشه.

-با اجازه… از دیدن دوباره ات خوشحال شدم. همینطور شما خانم کوچولو!

و چشمکی زد. فشار دست احمدرضا روی شونه ام بیشتر شد و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۲]
#پارت_241

از استرس زیاد حالم دست خودم نبود. یاد اون صبح و سیلی که بهم زد افتادم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم.

صداش کنار گوشم بلند شد.

-واای به حالت ببینم این پسر سمتت اومده!

-به خدا آقا من تازه دیدمش.

-رو حرف من حرف نزن … حساب برزو رو هم به موقعه اش میرسم.

ازم فاصله گرفت. نفسم رو بیرون دادم. نگاهی تو سالن انداختم.

همه در حال انجام کاری بودن. سمت مبل گوشه ی سالن رفتم.

روی مبل نشستم و بهارک رو تو بغلم گرفتم. نگاهم رو به وسط سالن دوختم. تعدادی دختر و پسر در حال رقص بودن.

ترلان رفت سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط. احساس غریبی می کردم بینشون.

نگاهم به رفتن احمدرضا و ترلان بود که کسی کنارم نشست.

سر برگردوندم و با پارسا چشم تو چشم شدم. پسری تقریباً سی ساله با کت تک اسپرت و تیشرت یقه هفت.

آستین های کتش رو کمی بالا داده بود. ساعت سرامیک مشکیش توی نور برق میزد.

-چیزی پیدا کردی؟

-بله؟

تک خنده ی مردونه ای کرد.

-هیچی.

دوباره استرس گرفتم. نگاهم و به احمدرضا و ترلان دوختم. حواسشون اینور نبود.

-ازش می ترسی؟

-نه، از کی؟

-از نگاهت معلومه ازش میترسی اما بهار سرکش بود و حرف حرف خودش بود.

-شما بهار و از کجا میشناسی؟

ابروهاش از تعجب بالا رفت.

-چرا نباید بشناسمش؟ بهار، نوه ی خاله ی بزرگم بود و ما خیلی با هم صمیمی بودیم.

دلم می خواست راجب گذشته ی احمدرضا بیشتر بدونم….

-اما عمرش کفاف نداد و خیلی زود از بین ما رفت!

-شما کینه ای از احمدرضا ندارین؟

زیر لب زمزمه کرد:

-احمدرضا؟ … شاید اگر منم جای احمدرضا بودم همین کار و می کردم!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۲]
#پارت_242

شوکه نگاهش کردم.

-مثل اینکه تو خیلی نمیدونی… بهتره چیزی ندونی، هرچی کمتر بدونی بهتره اما به نظر دختر دوست داشتنی ای میای!

با سایه ی احمدرضا لبم رو به دندون گرفتم. با اخم نگاهم می کرد. پارسا سر بلند کرد.

-کسی به شما اجازه داده که می تونی کنار پرستار دختر من بشینی؟

-باید اجازه می گرفتم؟

-بله!

ابروهای پارسا بالا پرید. پوزخندی زد.

-مگه برده گرفتی؟

-تو فکر کن برده گرفتم.

-کارت از برده داری هم رد کرده.

احمدرضا یقه ی پارسا رو گرفت و با صدای خشمگینی گفت:

-ببین بچه جون حواستو جمع کن پا روی دم من نذاری، حالام از اینجا برو.

پارسا دستش و روی دست احمدرضا که بند یقه اش بود گذاشت و کشید پایین.

دستی به یقه اش کشید. تا خواست چیزی بگه برزو اومد و گفت:

-پارسا بریم، میخوام یکی رو بهت معرفی کنم.

پارسا تنه ای به احمدرضا زد و همراه برزو رفت. با رفتن پارسا احمدرضا با خشم سری تکون داد.

-مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! باید طور دیگه ای باهات برخورد کرد؟

-خودش اومد آقا، من نشسته بودم.

-برو غذای بهارک و بده و ببر بخوابونش.

-بله.

از کنارش رد شدم و سمت آشپزخونه راه افتادم. شام بهارک رو دادم و به طبقه ی بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

صدای موزیک کمتر شده بود. بهارک رو خوابوندم. دلم نمی خواست دیگه پایین برم. در تراس رو باز کردم.

هوای خنک خورد توی صورتم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به سیاهی شب چشم دوختم.

لحظه ای دلم برای امیر حافظ تنگ شد. از اینکه داشت مقاومت می کرد تا با هانیه ازدواج نکنه خوشحال بودم.

با باز شدن در اتاق سمت در چرخیدم.

یکی از …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_243

یکی از خدمتکارها توی چهارچوب در ایستاده بود.

-بله؟

-آقا گفتن بیاین پایین.

-باشه، شما برو میام.

با رفتن خدمتکار نگاهی به بهارک انداختم که غرق خواب بود.

میدونستم حالا حالاها بیدار نمیشه. نگاهی تو آینه به خودم انداختم.

کمی رژم رو پررنگ کردم و از اتاق بیرون اومدم. آروم در اتاق و بستم.

سمت پله ها رفتم. اما کسی توی سالن نبود!

تعجب کردم. پله ها رو پایین اومدم. خدمتکارها در حال انجام کار بودن.

-مهمون ها رفتن؟

-نه، رفتن پایین.

سری تکون دادم و از سالن بیرون اومدم. سمت در زیرزمین رفتم. در و آروم باز کردم.

صدای موزیک کل زیرزمین رو برداشته بود.

رقص نور تو کل زیرزمین می چرخید. پله ها رو پایین اومدم.

با دیدن کف سرامیک زیرزمین و اون همه کف دهنم بازموند.

همه جا رو کف گرفته بود و همه دو به دو وسط کف ها در حال رقص بودن.

با نگاهم دنبال احمدرضا بودم اما تو این تاریک روشن سالن چیزی رو یا کسی رو نمیتونستم تشخیص بدم.

دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و سرش روی گودی گردنم نشست.

ترسیده خواستم تکونی بخورم که محکم تر بغلم کرد و صدائی نشست توی گوشم.

-به به خانم کوچولو، تو چرا انقدر بغلی هستی؟

با شنیدن صدای برزو ترس نشست توی قلبم. صورتش رو مالید به گونه ام، چندشم شد. با صدای لرزونی لب زدم:

-ولم کن.

-حرف خنده دار نزن خوشگله، تازه گیرت آوردم…

-احمدرضا رو صدا می کنم.

-اگر پیداش کردی… چنان سرش گرم معاشقه است که نمیدونه الان کجائی! بریم یکم کف بازی.

تکونی خوردم.

-بهتره خیلی وول نخوری، اینا همه مستن و سرشون تو کار خودشونه.

نگاه ناامیدم رو به جمعیت دوختم و دیدم راست میگه، همه مشغول بودن و لیوان های بزرگ ویسکی توی …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_244

دستشون. برزو محکم از کمرم گرفته بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

کشیدم قسمتی که کف بیشتری داشت.

حالا کاملاً توی کف ها بودیم و اگر هر کاری می کردم هیچ دیدی نداشتم. بغض توی گلوم بالا پایین می شد.

دست برزو که روی برآمدگی بدنم نشست حالت تهوع بهم دست داد.

صدای مستش توی گوشم صدا داد.

-جوونم، کوچولو ترسیدی؟ … نترس فقط یکم می خوایم با هم عشق بازی کنیم. میدونم خوشت میاد.

-دست از سرم بردار… اینهمه دختر، چرا به من چسبیدی؟

-تو یه لذت دیگه داری، مطمئنم خوشمزه ای.

هولم داد توی کف ها. تعادلم رو از دست دادم و روی کف ها افتادم.

اومدم بلند شم که افتاد روم و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد.

با دست مانعش شدم اما دستهام رو محکم بالا سرم گرفت.

-بهتره خیلی وول نخوری.

و با دندون شالم رو کشید که یه طرفه شد. لبهاش که روی گردنم نشست قطره اشکی از گوشه ی چشم هام سر خورد.

تقلا فایده نداشت. صدای آهنگ هر لحظه بلندتر می شد. با حس جر خوردن لباسم زار زدم.

-تو رو خدا ولم کن …

اما انگار نمی شنید. لبش بالای سینه ام نشست که صدایی باعث شد گوش هام رو تیز کنم.

-داری چیکار می کنی برزو؟

صدای پارسا بود انگار.

-به تو چه…

اما پارسا از پشت یقه اش رو کشید و از روم بلندش کرد. دستم و روی بالا تنه ام گذاشتم.

پارسا با دیدنم و اشک هام که انگار تمومی نداشت با خشم یقه ی برزو رو گرفت.

-پسره ی احمق داشتی به زور باهاش چیکار می کردی؟

-اِه ه ه پارسا گمشووو، تازه داشت بهم خوش میگذشت. تو نمیدونی این دختر چقدر خوشمزه است! وای اون …

دستم و روی گوشهام گذاشتم. صدای داد پارسا بلند شد.

-خفه شو آشغال…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_245

-تو این وسط چی میگی؟

پارسا کوبید تو دهن برزو.

-خر نفهم، چطور به یه دختر بی دفاع دست درازی می کنی؟

برزو عصبی شد و یقه ی پارسا رو گرفت. تمام تنم می لرزید و حالم خوب نبود.

با سر و صدای پارسا و برزو بقیه هم اومدن سمتمون. هامون، برزو و پارسا رو از هم جدا کرد.

-چتونه شما دوتا؟

پیششون احساس غریبی می کردم.

-از این احمق بپرس.

نگاهم تو جمعیت به احمدرضا افتاد که با خشم اومد سمتم.

با دیدنش هم ته قلبم گرم شد هم ترس افتاد تو دلم.

یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به برزو و پارسا که سعی داشتن با هم گلاویز بشن.

-اینجا چه خبره؟

از صدای پر از خشم احمدرضا توی خودم جمع شدم. نگاهش به لباس پاره ام افتاد و اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت.

-یکی میگه چی شده یا نه؟

هامون اومد سمت احمدرضا و با صدایی که سعی داشت همه چیز رو معمولی جلوه بده گفت:

-فکر کنم برزو تو خوردن مشروب زیاده روی کرده و می خواسته به دیانه …

-برزو غلط کرده تو خونه ی من به کسی که مثل ناموس من میمونه دست درازی کنه!

و سمت برزو یورش برد. صدای جیغ دخترا بلند شد.

احمدرضا مشت محکمی به دهن برزو زد و برزو روی کف ها افتاد.

خیز برداشت سمتش که هامون گرفتش.

-احمدرضا داری می کشیش.

-قصدمم همینه… اومده تو خونه ی من و به پرستار دختر من دست درازی می کنه!!

برزو با صدای ضعیفی نالید:

-چیه، حسودیت شده که می خواستم باهاش باشم یا از قبل خودت باهاش بودی؟ تو که می گفتی این یه دهاتی بیشتر نیست!! خوب بیا بدش به من، منم یه پرستار برای خودت و دخترت میارم به هر دوتون سرویس بده.

احمدرضا لگدی به پهلوی برزو زد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_246

اما برزو انگار دست بردار نبود.

-چیه احمد زورت اومده؟ یادت نیست بهار هم بهت خیانت کرد؟ نه با یه نفر که با چند نفر بود و یکی از اون آدم ها همین پارسا خان مهرگانه!

ناباورانه به پارسا نگاه کردم. پس بگو چرا احمدرضا از این مرد انقدر بدش میاد.

-خفه شو برزو، خفه شو.

هامون سمت برزو رفت.

-پاشو برو تا بدترش نکردی.

و بازوی برزو رو گرفت. احمدرضا عصبی دستی به موهاش کشید.

سر بلند کرد. نگاهش به پارسا افتاد.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ … مهمونی تموم شد، پاشو برو خونه ات.

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. پارسا اومد سمتم و با فاصله کنارم نشست.

-حالت خوبه؟

یهو احمدرضا بازوش رو گرفت.

-پسر بچه انگار تو حرف حالیت نیست!! گفتم گمشو از خونه ام بیرون…

-می بینی حالش بده؟

-آها، از کی تا حالا دایه ی عزیزتر از مادر شدی؟ شما بهتره بری، خودم اینجا هستم.

پارسا بازوش رو از دست احمدرضا کشید.

-همیشه خودخواهی…

و از کنارش رد شد. هامون اومد سمتمون. احمدرضا کلافه چشم هاش رو باز و بسته کرد.

-فقط همه رو از اینجا ببر.

هامون بی حرف رفت. احمدرضا اومد جلو و کنارم روی زمین نشست.

ترسیده بازوم رو بغل کردم.

-آقا… به خدا …..من ….

دستش و گذاشت روی لبهام.

-هیسسس، نمیخوام چیزی بشنوم…

بغضم شکست و اشکم روی گونه هام روان شد. یهو کشیدم توی بغلش.

توی این بی کسی و بی پناهی انگار آغوشش یه مسکن بود.

دستش و نرم روی کمرم می کشید.

تمام لباس هام خیس شده بود و کنترلی روی لرزش بدنم نداشتم. از زیر بازوم گرفت و بلندم کرد.

به سینه اش تکیه دادم. سمت پله های طبقه ی هم کف رفت. به سختی راه می رفتم.

همه جا توی سکوت فرو رفته بود و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_247

ذهنم درگیر بود.

درسته یه بار احمدرضا هم می خواست بهم دست درازی کنه اما هر بار یاد کار برزو میوفتم از ترس قالب تهی می کنم.

بدنم به شدت می لرزید. احمدرضا نگاهم کرد.

-چرا می لرزی؟

سر تکون دادم.

-نمیدونم.

در سالن رو باز کرد. وارد سالن شدیم. خدمتکارها در حال تمیزکاری بودن.

-برید پایین و جمع کنید … هر سه تاتون!

سریع از کنارمون رد شدن رفتن.

-باید لباسهات رو عوض کنی.

با گام های سست و ناهماهنگ پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارک خواب بود. به هر جون کندنی بود لباسهام رو عوض کردم.

لحظه ی آخر نگاهم تو آینه به گردنم افتاد. تمام زیر گلوم کبود شده بود.

عصبی و پر از خشم دستم و زیر گردنم کشیدم. حس انزجار بهم دست داد.

سمت حموم رفتم. با لباس هام زیر دوش ایستادم. آب رو باز کردم.

لحظه ای از سردی آب نفسم گرفت اما کم کم عادت کردم.

چشم هام رو بستم و تمام صحنه ها جلوی چشم هام دوباره زنده شدن.

هق زدم و کف حموم نشستم. آب باز بود. زانوهام رو بغل گرفتم. دلم برای بی کسی خودم سوخت.

با ضربه ای که به در حموم خورد سر بلند کردم.

-زنده ای؟

صدای احمدرضا بود اما من توان بلند شدن نداشتم، انگار بدنم سر شده بود.

-این در و باز کن تا نشکستم.

خواستم بلند شم اما نتونستم. بدنم رو روی سرامیک کشیدم و فقط تونستم قفل حموم رو باز کنم.

دستم بی جون کنار بدنم افتاد.

در حمام باز شد و فقط تونستم پاهای احمدرضا رو ببینم. انگار تو زمین و هوا معلق بودم.

لحظه ای حس کردم از زمین کنده شدم و تو آغوش گرمی فرو رفتم.

تمام تنم می لرزید.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۳]
#پارت_248

صداش رو گنگ می شنیدم.

-آروم باش.

اما نمیتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم. حس کردم گذاشتم روی تخت.

انگار داشت لباسهام رو در می آورد اما توان مقابله باهاش رو نداشتم.

دلم می خواست فقط گرم بشم. از این ضعفم متنفر بودم.

هر وقت از چیزی شوکه می شدم بدنم یخ می کرد و حس لرز بهم دست میداد.

با حس گرمی چیزی توش مچاله شدم و دستی که دور کمرم حلقه شد.

آروم پشت برهنه ام رو نوازش می کرد.

گرمی نفس هاش به گردنم می خورد اما عجیب بود که حس بدی نداشتم!

بوی ادکلنش توی مشامم رو پر کرده بود.

گرمی لبهاش روی شاهرگ گردنم ضربان قلبم رو بالا برد و مثل کسی که آرام بخش خورده باشه به خواب رفتم.

اما با کابوسی که دیدم شروع به فریاد زدن کردم.

-نیا … تو رو خدا سمت من نیا … خواهش می کنم …

اما انگار بی فایده بود و برزو هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. فقط دست و پا می زدم و اجازه ی نزدیکی رو بهش نمیدادم.

اما سفت بغلم کرده بود. با نشستن لبهای گرمی روی لبهام صدام خفه شد و دست هام بی حس کنار بدنم افتاد.

نرم لبهام رو می بوسید. لبهاش رو از روی لبهام برداشت. شوکه چشم باز کردم.

تو تاریک روشن اتاق نگاهم به زنجیر گردنش افتاد که برق می زد.

نگاهم چرخید و روی صورت احمدرضا ثابت موند. صدای مرتعشش ته قلبم رو خالی کرد.

-مجبور شدم این کار و کنم … هر کاری کردم ساکت نشدی، داشتی بهارک رو بیدار می کردی!

فقط نگاهش کردم. آروم هولم داد. سرم روی بالشت افتاد. به پهلو دراز کشید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد.

کاملاً تو احاطه اش بودم.

-آروم باش، کسی اذیتت نمی کنه، بخواب.

انگار فقط منتظر همین یه حرف بودم که چشم هام روی هم قرار بگیره.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_249

با تابش نور آفتاب چشمهام رو باز کردم. سرم کمی درد می کرد. نگاهی به اطرافم انداختم. توی اتاق خودم بودم.

ملحفه ی سفیدی روم بود. ملحفه رو کنار زدم اما با دیدن بدن برهنه ام سریع ملحفه رو دورم گرفتم.

یاد دیشب و اتفاقاتش افتادم. یعنی احمدرضا تو اتاقم بوده؟

سر چرخوندم، بهارک نبود! ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. بلوز و شلواری از تو کمد برداشتم. پوشیدم.

کبودی رو گردنم انگار بیشتر شده بود. موهام رو یک طرف شونه ام انداختم تا کبودی گردنم پیدا نباشه.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود. پله ها رو آروم پایین اومدم. صدای ضعیفی از آشپزخونه به گوش می رسید.

سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد که داشت به بهارک صبحانه می داد.

باورم نمی شد احمدرضا به بهارک صبحانه بده! سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. احمدرضا نگاهم کرد. سریع گفتم:

-سلام. الان صبحونتون رو آماده می کنم.

-نیازی نیست، بشین! خودم آماده کردم.

بهارک دست دراز کرد سمتم. روی صندلی نشستم و بهارک و بغل کردم.

-اتفاقات دیشب رو بهتره فراموش کنی.

منظورش از اتفاق چی بود؟! کاری که برزو می خواست بکنه یا چیز دیگه ای؟ سوالی نگاهش کردم.

خونسرد به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد.

-یعنی تو از دیشب چیزی یادت نیست؟

ترس نشست توی دلم. با صدای ضعیفی لب زدم.

-نه، چیزی شده بود؟

-چیز خوب خیلی چیزها… یکیش اینکه فهمیدم برعکس ظاهرت که خودت رو قوی نشون میدی، دختر ضعیفی هستی.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. بلند شد.

-کارگرها همه جا رو تمیز کردن، نیازی نیست کاری کنی… ظهر بر نمی گردم.

از آشپزخونه بیرون رفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_250

چند روزی از شب مهمونی میگذره. تمام روز یا کتاب می خونم یا با بهارک بازی می کنم. این روزها از امیرحافظ هیچ خبری ندارم.

با صدای تلفن خونه بهارک رو زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم. گوشی رو برداشتم.

-بله؟

صدای مهربون خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه جون.

-سلام خاله جون، خوبین؟ پسرا خوبن؟

-خدا رو شکر، همه خوبیم خاله. تو چطوری؟

-منم خوبم خاله جون.

دلم می خواست حال امیرحافظ رو بدونم.

-امیر علی و امیر حافظ خوبن؟

-اون دو تا هم خوبن. امیر حافظ که آخر کار خودش رو کرد.

به دلشوره افتادم.

-چه کاری خاله؟ چیزی شده؟

-چی بگم خاله… این چند روز همه اش درگیر بودیم. آقاجون اصرار داشت هانیه رو بگیره اما امیر حافظ زیر بار نرفت و در آخر گفت کس دیگه ای رو دوست داره و می خواد باهاش ازدواج کنه.

با هر کلمه ای که خاله می گفت قلبم انگار داشت توی گلوم می زد. دهنم خشک شده بود. به سختی گفتم:

-خوب؟

-هیچی مادر، دیشب رفتیم خواستگاری دختره و جواب بله رو دادن! امشب قراره بله برون گذاشتیم. گفتم زنگ بزنم تو و احمدرضا رو هم دعوت کنم. میدونم امیر حافظ خودش یادش میره، فعلاً سرش با نوشین گرمه!

زیر لب زمزمه کردم:

-نوشین…

-چیزی گفتی خاله؟

-نه، مبارکه. چشم، حتماً.

-فدات بشم عزیزم، روز خودت.

نفهمیدم چطور با خاله خداحافظی کردم. باورم نمی شد امیر حافظ داشت دوماد می شد. اونم نه با هانیه، با کسی که عاشقشه!

حالم دست خودم نبود. دلم می خواست داد بزنم. حس خفگی می کردم. به گلوم چنگ زدم و روی زمین کنار میز تلفن سر خوردم.

چهره ی امیر حافظ هر لحظه جلوی چشم هام واضح تر می شد. تمام مهربونیاش! چرا باور کرده بودم که امیر حافظ دوستم داره؟

چرا انقدر خیالات برداشتم؟ چه خیال خامی که امیر حافظ عاشق منه دهاتی میشه! منی که یه لباس پوشیدن بلد نیستم.

بالاخره بغضم شکست و قطره اشکی روی گونه ام سر خورد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_251

باورم نمی شد امیر حافظ داشت ازدواج می کرد. اونم نه با هانیه، با عشقش!

سرم و توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم می خواست دروغ باشه اما صدای خاله توی سرم اکو می شد.

چه دیر فهمیدم حسی که به امیر حافظ داشتم دوست داشتن بود!

احساس می کردم تنها شدم. انگار تمام اون اعتماد به نفسی که داشتم همه اش با رفتن امیر حافظ پر کشید.

هق زدم اما سبک نشدم. با صدای گریه ی بهارک سر بلند کردم.

-ماما …

بهارک و بغل کردم اما گریه ام انگار قصد بند اومدن نداشت.

بهارک دست های کوچولوش رو به صورتم می کشید تا اشک های روی گونه ام رو پاک کنه.

با صدای باز شدن در سالن هل کردم. خواستم از روی سرامیک ها بلند شم اما توان نداشتم.

احمدرضا وارد سالن شد. نگاهش بهم افتاد. لحظه ای نگرانی رو توی صورتش احساس کردم.

با گام های بلند اومد سمتم.

-چیزی شده؟

لبم رو به دندون گرفتم و سر تکون دادم.

-از صبح نبودم زبونت رو موش خورده؟

با صدای ضعیف و لرزونی گفتم:

-خوبم اما …

-بله، از صورت مثل لبو و چشم های پف کرده ات معلومه!!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-خاله زنگ زده بود.

-خوب؟

-امشب بله برون امیر …

بغضم شکست و زدم زیر گریه. از اینکه خودم رو لو داده بودم و حالا احمدرضا می فهمید چقدر ضعیفم از خودم بدم اومد.

-پس بگو چرا غمباد گرفتی!! پاشو پاشو نمیخواد آبغوره بگیری. امیر حافظ قرار نبود تا آخر با تو بمونه؛ اون فقط دلش برای تو می سوخت که هواتو داشت، همین!

از روی سرامیک ها بلند شدم. عصبی بودم و پر از درد نالیدم:

-من نیازی به دلسوزی دیگران ندارم… من همینم؛ ساده و زودباور! مثل بقیه هفت رنگ نیستم.

اومدم برم که مچ دستم رو گرفت کشید. چون کارش یهوئی بود …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_252

پرت شدم تخت سینه اش. سرش رو روی صورتم خم کرد گفت:

-پس دوست نداری بهت ترحم بشه، آره؟

با چشم های پر از اشک سر تکون دادم.

-پس میری مثل یه دختر خوب آماده میشی و توی این مراسم شرکت می کنی.

هراسون ازش فاصله گرفتم.

-نه، نه… من نمی تونم.

-تا وقتی همینطور ضعیف و وابسته به دیگران باشی همیشه مایه ی تمسخر و دلسوزی دیگران میشی! دیگه ادعای بزرگی و محکم بودن نکن!

سرم و پایین انداختم. هر چی فکر می کردم نمی تونستم توی این مراسم حاضر بشم.

وقتی بهش فکر می کردم که تمام توجه امیر حافظ به یه دختر دیگه است، قلبم فشرده میشد.

-تو چه بیای چه نیای من به زور می برمت پس مثل یه دختربچه ی خوب میری دوش میگیری، کمپرس آب سرد روی صورت و چشم هات میذاری، آرایش می کنی و همراه من میای!

با مظلومیت نگاهش کردم.

-من چیزی از این نگاه نمی فهمم جز اینکه یه دختر بدبخت وضعیف جلوی روم ایستاده!

از کنارم رد شد و بهارک رو از بغلم گرفت و رفت. هاج و واج ایستاده بودم.

همینطور که از پله ها بالا می رفت ادامه داد:

-فقط یکساعت وقت داری و از الان شروع میشه.

میدونستم همچین کاری رو می کنه. با گام های سنگین پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

در حموم رو باز کردم. لباس هام رو درآوردم و زیر دوش نشستم.

فقط یه دوش ساده گرفتم. حوله پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.

احمدرضا رو دیدم که روی تختم لم داده بود. با دیدنم از جاش بلند شد.

اومد سمتم. حوله ام رو محکم چسبیدم. دستم و گرفت و سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق برد.

هلم داد روی کاناپه و کیسه ی یخ رو یهو روی چشم هام گذاشت.

اومدم بلند شم که فشاری به تخت سینه ام آورد و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_253

مجبورم کرد به پشتی مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق تکیه بدم.

از سردی کمپرس یخ مورمورم شد اما کاری نمیتونستم بکنم.

-همینطور میمونی و از جات تکون نمی خوری!

بعد از چند دقیقه کمپرس یخ رو از روی صورت و چشم هام برداشت.

-حالا پاشو برو یه کرم بزن.

بلند شدم. نگاهی تو آینه به صورت قرمزم انداختم.

-میرم آماده بشم.

-سریع آماده شو، در بازه!

با یادآوری این شب استرس افتاد تو دلم و بغض راه گلوم رو گرفت.

اما باید قبول می کردم که من برای امیر حافظ فقط یه دختر بی کس و کار بودم که از روی ترحم باهام خوب رفتار می کرده.

به سختی دستی به صورتم کشیدم. کت زرشکی با شلوار مشکی و تاپ مشکی پوشیدم.

موهام رو جمع کردم و جلوی موهام رو کمی موس زدم.

روسری ساتنی سرم کردم. بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا آماده و مثل همیشه شیک از اتاقش بیرون اومد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-قیافه ی مادر مرده ها رو به خودت نمیگیری، فهمیدی؟

با بغض سر تکون دادم. جلوتر ازم از پله ها پایین رفت.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم و پله ها رو پایین اومدم. از سالن بیرون زدم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و نگاهش به رو به روش بود. در و باز کردم و نشستم.

ماشین و روشن کرد و از حیاط بیرون زد. تمام مسیر دعا دعا می کردم تا این بغض لعنتی نشکنه.

هرچی به خونه ای که نمیدونستم کجای این شهر بزرگه نزدیک می شدیم، مهار کردن بغضم سخت تر می شد.

ماشین و کنار خونه ی بزرگی نگهداشت. نتونستم خودم رو کنترل کنم و شونه هام لرزید. اشکم روی گونه ام جاری شد.

احمدرضا روی رول ضرب گرفت.

-گریه ات تموم نشد؟

اما حالم خیلی بد بود. یهو بوی عطرش توی دماغم پیچید. دستش رو پشتی صندلیم گذاشت.

صداش از فاصله ی کمی به گوشم نشست.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۴]
#پارت_254

-مگه بهت نگفته بودم گریه نکن.

دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم.

سرم چرخوندم، فاصله بینمون کم بود.

-می‌شه من نیام؟

اخمی کرد.

-صورتت رو تمیز کن بیا پاین، وای به حالت یه قطره اشک از اون چشم‌های لعنتی بیاد.

در ماشین باز کرد و پیاده شد.

نگاهم رو به سقف ماشین دوختم.

-خدایا کمکم کن.

از ماشین پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم‌.

احمدرضا آیفون رو زد.

بعد از چند لحظه در باز شد، وارد حیاط شدیم.

نگاهم رو به حیاط بزرگ و سرسبز جلوی روم دوختم.

همه چیزشون نشون می‌داد که یه خانواده پولدار هستن.

سمت پله‌های ورودی ساختمون حرکت کردیم.

-اگه دختر خوبی باشی از اینجا می برمت یه جای خوب .

دستش رو پشت کمرم گذاشت. گرمی دستشم از روی لباسم احساس می‌شد.

در سالن باز شد. آقا و خانمی میانسال جلوی در ایستادن.

احمدرضا باهاشون سلام و احوال‌پرسی کرد.

دسته گلی رو که سر راه گرفته بود رو بهشون داد.

با صدای زن سر بلند کردم:

-سلام عزیزم.

به سختی لبخندی زدم.

-سلام، تبریک می‌گم.

لبخندی زد و سمت سالن راهنماییمون کرد.

وارد سالن بزرگ ال مانندی شدیم.

صدای بقیه به گوش می‌رسید، انگار همه اومده بودن.

قلبم محکم به سینه‌م می‌زد.

سمت سالنی که حدس زدم سالن مهمون‌ها باشه راهنماییمون کرد.

با دیدن آقاجون و خانم جون و بقیه نفسم رو به سختی بیرون دادم.

مرجان مثل همیشه شیک‌پوش کنار خاله نشسته بود.

سرچرخوندم که نگاهم به امیرحافظ افتاد.

حس کردم چیزی ته دلم خالی شد.

با دیدن نگاهم لبخندی زد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم.

احمدرضا بازوم رو گرفت و سمت مبلی راهنماییم کرد.

با همه سلام و احوال‌پرسی کردیم و روی مبل نشستم.

آقاجون ناراحت بود خبری از هانیه و نسترن نبود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۵]
#پارت_255

با کشیده شدن دستم به خودم اومدم. احمدرضا اخمی کرد.

-حواست کجاست؟ بشین.

به ناچار کنار احمدرضا جا گرفتم. مرجان اخمی کرد و خاله لبخندی زد اما هیچ کس حال دل آشوبم رو نمیدونست.

همون خانم و آقا اومدن نشستن.

پشت سرشون پسری با قدی تقریباً بلند اما هیکلی تنومند، موهای مجعد کوتاه، تیشرت سفید و شلوار جین آبی روی مبل تک نفره ای نشست.

نگاهم اومد بالا و به صورت کشیده و استخونیش افتاد.

انگار با اون چشمهای درشت قهوه ای روشنش تمام افراد توی مجلس رو تحت الشعاع قرار داده بود.

آقاجون با صدای همیشه محکمش لب زد:

-خب آقای نریمان، انگار تمام صحبت ها شده و امشب محض مشخص کردن عروسی هست و نشون کردن دختر خانوم شما!

-آقای سالار، اجازه ی ما هم دست شماست و شما بزرگ تر مائی.

-شما لطف دارین اما دیگه دوره زمونه ی قدیم نیست و جوون ها خودشون تصمیم می گیرن.

آقای نریمان حرفی نزد که صدای بم و خشداری گفت:

-نوشین برای ما عزیزه و خوشبختیش خیلی مهمه.

این صدای بم و خشدار واقعاً به اون چهره ی عبوس می اومد. خانم نریمان لبخندی زد گفت:

-پس نوشین جون رو صدا کنم.

و بلند شد. با رفتن خانم نریمان دوباره دام به هول و ولا افتاد.

دست احمدرضا پشت سرم و روی دسته ی مبل قرار گرفت.

با استرس دست های بهارک رو ماساژ دادم. صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.

-آروم باش، دست بچه رو کندی!

قلبم تو سینه ام بیقرار می زد. لحظه ای نگاهم چرخید و روی امیر حافظ ثابت موند.

با دیدن لبخند روی لبش نمیدونستم بخندم یا به بغض توی گلوم اجازه ی جولان بدم.

با صدای ملیح

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا