رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 1 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.1
(15)

بسم الله الرحمن الرحیم 

مامانم شونه هامو تکون داد و صدام می زد: 

– آنی؟ آنی؟

– هووم.

– هووم چیه ؟ پاشو ببینم ؟ مگه نمی خوای بری خیاطی ؟

با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم و سیخ نشستم و گفتم: 

– ساعت چنده؟

– هشت ونیم 

– وای مامان چرا بیدارم نکردی ؟

بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:

– خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر می کنم.

دستشوی رفتن و دست و صورت شستنم شش دقیقه طول کشید. سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهای فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا بستمش. کمد لباسمو باز کردم، هر چی دم دستم بود پوشیدم، به ساعت نگاه کردم؛ هشت و چهل دقیقه بود، یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا اگه برسم ! کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرون و گفت: 

– بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیری.

لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حیاط می دویدم که مامانم صدام زد.

– با دمپایی کجا داری میری؟

به پام نگاه کردم دیدم به جای کفش دمپایی پامه؛ لقمه رو چپوندم تو دهنم، با دهن پر و اعصبانیت گفتم: 

– امروز حتما نسترن حکم اخراجمو می ذاره کف دستم .

مامانم خندید و گفت: 

– اون اگه میخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود.

کفشامو پوشیدم و خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم چند دقیقه ای منتظر موندم . به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقیقه بود دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم. چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم .دستمو برای چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت نور از کنارم رد میشدن. اعصابم داشت خرد می شد باید به نسترن زنگ می زدم که دیر میام وگرنه تا خود صبح باید به بازجوییاش جواب می دادم. گوشیو از کیفم برداشتم. مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد . گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم. سرمو خم کردم دیدم یه پسر جوون با قیافه زمختی که ته ریشش دیگه در حد ریش بود، عینک افتابیشو گذاشته بود بالای سرش، یه آدامس هم تو دهنش بود که مَلچ و ملوچ میکرد و دندونای زردشو به زیبای به نمایش گذاشته بود. صدای اهنگش اونقدر بلند بود که هر کری رو شنوا میکرد. همین جور که نگاش می کردم گفت:

– کجا می رید خوشگل؟ برسونمت؟

کمرمو راست کردم. خاک تو سر ِخوشگل ندیده ت بکنن! خدا قربون رحمتت برم. این کی بود اول صبحی به ما دادی؟ نمیدونستم سوار بشم یا نه. همیشه مامانم می گفت به غیر از تاکسی سوار ماشین دیگه ای نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم. یه امروزو بی خیال حرف مامان می شم. یه نفسی کشیدم؛ توکل بر خدا کردم و سوار شدم. خدایا خودمو دست تو سپردم. از قدیم هم گفتن لنگه کفشی در بیابان نعمت است ولی این برای من غضبه!

به محض اینکه سوار شدم، آنچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عین فنر تو جام عقب و جلو شدم. یه اهنگ خارجی گذاشته بود و خودشم باهاش می رقصید. خداییش اگه یه کلمه شو می دونست! گوشام درحال انفجار بود. صداش زدم: 

– آقا!

فقط گردنشو تکون می داد. بلند تر صدا زدم: 

– آقـــا!

با دستاش می زد به فرمون و گردنشو می چرخوند. این دفعه دیگه صدام درحد جیغ بود:

– آقـــــا!

صداشو کم کرد و از تو آیینه گفت: 

– جانم منو صدا زدید ؟

با عصبانیت گفتم: بله …خیلی ببخشید شما احیانا دچار مشکل شنوایی هستید ؟

– نه دور از جونم چطور صداش اذیت تون میکنه؟

– بله.

– اخ ببخشید خوب می خواید یه آهنگ ایرونی برات بذارم؟

– خیلی ممنون.من کلا اهل موسیقی و آهنگ نیستم.

– مگه میشه ؟

– حالا که می بینی شده! این خیابونو برید سمت راست.

وقتی پیچبد سمت راست، گفت: 

– بهتون نمی خوره از اوناش باشی! 

با اخم گفتم: از کدوماش؟

– از همینایی که چه می دونم ؟ می گن آهنگ گوش دادن حرام است آدمو جهنمی می کنه از این حرفا دیگه!

اگه کسی حرف گوش کن بود، الان کل بشریت باید عابد و زاهد می شدن. 

با عصبانیت و جدی گفتم: آره من از همونام. مشکلی دارید؟

انگار که داشت با خودش حرف می زد گفت: 

– منو باش به چه امیدی اینو سوار کردم!

– چیزی فرمودید؟

– نخیر با خودم بودم.

از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه کردم. تا موقعی که رسیدیم هیچ حرف دیگه ای نزد. پول کرایه رو گذاشتم کنار دنده و پیاده شدم. چند قدمی که رفتم صدام زد و گفت: 

– خانم وایسا…خانم!

وایسادم؛ اومد روبه روم وایساد، پولو جلوم گرفت و گفت: 

– این چیه؟

– پوله.چیه نکنه کمه؟

– نه خانم کم نیست؛ من مسافر کش نیستم.

– پس چرا منو سوار کردید ؟

باخنده گفت: 

– به خاطر ثوابش!

پولو ازش گرفتم، اونم رفت. با خودم گفتم: 

– آره جون عمت! می خواستی با نفله کردن من ثواب کنی.

وقتی وارد خیاطی شدم، تنها چیزی که به گوشم می رسید، صدای چرخ خیاطی بود. حتی صدای نفساشونم نمی اومد. باید به نسترن بخاطر مدیریت خوبش لوح تقدیر بدن. کسی متوجه حضور من نشده بود. با صدای بلند گفتم: 

– جمیعا سلام!

همه سرشو نو بالا آوردن و با لبخند جواب سلام و دادن. وقتی سر جام نشستم، زهرا که بغل دستم نشسته بود، گفت: 

– معلوم هست کجایی؟ بهش کارد بزنی خونش در نمیاد. حالا چرا انقدر دیر کردی؟

– دست نذار رو این دل که خونه.

خندید و گفت: 

– بمیرم برات! حالا چی شده که خونه؟

تا خواستم حرفی بزنم صدای نسترن اومد: 

– به به خانم ! افتخار دادید تشریف اوردید (با اخم) بیا تو کارت دارم.

رفت تو اتاقش و درو بست. زهرا خندید و گفت: 

– برو که خرت زایید!

با خنده یه مشت زدم به بازوش. پشت در اتاق نسترن ایستادم. دو تا ضربه به در زدم و رفتم تو. با یه لبخند به نسترن که با ابرو های گره خورده و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم:

– با من امری داشتید بانوی من؟

– بشین. کجا بودی؟

نشستم و گفتم: 

– کجا می خواستی باشم؟ خونه. 

– منظورم اینه که چرا اینقدر دیر کردی؟

– آها! از اون لحاظ ؟خب دیر از خواب بیدار شدم، ماشین گیرم نمی اومد.

رو صندلیش درست نشست ودستشو گذاشت رو میز و با تعجب گفت:

– مگه قحطی ماشین اومده؟

– برای من اره.

– والله منم بودم با این قیافه سوارت نمی کردم …آدم وحشت میکنه نگات کنه. 

با ناراحتی گفتم: 

– مگه قیافم چشه ؟خدا این جوری خلقم کرده. مگه دست من بوده؟

– منظورم اینه که اول صبحی میای بیرون یه دستی به صورتت بکش. لوازم آرایشی که می دونی چیه؟ 

– عزیزم من صورتمو لازم دارم دلم نمی خواد روش نقاشی بکشم. 

– یه رژ و ریمل شد نقاشی؟

– منو کشوندی اینجا اینو بگی؟

از توی کشوی میزش یه پاکت در آورد، گرفت جلوم و گفت: 

– بگیرش!

ازش گرفتم و گفتم:

– این چیه؟

– پول.دست مزد چند روزی که اینجا کار می کردی.

با تعجب وترس گفتم:

– کار می کردم !!!مگه دیگه قرار نیست کار کنم؟

– نه تو دیگه به درد من نمی خوری. روز اول هم که اومدی اینجا قرارمون این بود که سر وقت بیای و اگه سه بار دیر کنی اخراج میشی.الان شما شش باره که دیر کردی؛ بعلاوه این که دو بار هم نیومد.چند بار هم بهت تذکر دادم.گفتم دوستیمون سر جاش کار هم سر جاش.

با بغض گفتم: 

– اما نسترن؛ تو که می دونی من به این کار احتیاج دارم. اگه اخراجم کنی کجا کار پیدا کنم ؟

– این دیگه مشکل توئه نه من …فکر کنم تا الانم جبران مافات کرده باشم 

سرم و انداختم پایین؛ اشکام سرازیر شدن. با دستم پاکشون کردم. راست می گفت؛ زیر قولم زده بودم. نباید دیر می اومدم اولین بارم هم که نبود.اما نباید اخراجم می کرد. خواستم بلند شم که خنده ی بلند نسترن متوقفم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. اونم فقط می خندید. با دستش به من اشاره کرد و گفت:

– نگاش کن چه آبغوره ای هم گرفته!

با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده، گفتم: 

– برای چی داری می خندی؟

هنوز داشت می خندید. گفت: 

– چقدر خنگی که نفهمیدی دارم باهات شوخی میکنم!

با عصبانیت گفتم: 

– هه هه هه! خندیدم بی مزه! 

هنوز می خندید . با خشم جلو میزش وایسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:

– زهر مار! خوشت میاد اذیتم کنی؟

پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت: 

– پاکتو چرا انداختی؟ ورش دار؛ برای خودته.

– به اندازه کافی از شوخیتون فیض بردیم. 

– جدی می گم پول خودته .مانتوهایی که دیروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جیرینگی دادن. 

با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود. نه شوخی توش دیده می شد نه جدیت. گفتم: 

– شوخی که نمی کنی؟

– نه والله! شوخیم کجا بود؟ برش دار. 

پاکتو برداشتم .گفت: 

– شصت تومنه. همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی.

– ممنون، ولی خواهشا دیگه از این شوخیای سکته کننده با من نکن! 

تا خواست حرفی بزنه تقه ای به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت: 

– ببخشید . یه خانم اومده با آنی کار داره.

نسترن گفت: 

– کیه؟

– مشتریه …

گفتم:

– باشه، الان میام.

زهرابهم نگاه کردو گفت:

– چیزی شده ؟

نسترن با خنده گفت: 

– اگه خدا قبول کنه ایشاا… می خوام شوهرش بدم!

زهرا هم خندید و گفت: 

– مبارک ایشاا…!

زهراکه رفت، با اخم نگاه نسترن کردم و گفتم: 

– من نمی دونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت؟!

یک تای ابروشو برد بالا وگفت: 

– از خوشگلیم!

خندیدم و گفتم: 

– بابا خدای اعتماد به نفس!اجازه مرخصی که می فرمایید؟

بلند شد و گفت: 

– اختیار دارید؛ اجازه ی ما هم دست شماست.

– یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم: 

– صاحب اختیار مایید.نفرمایید!

نسترن گفت: 

– این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته!

راست ایستادم و گفتم: 

– موجب مباهات ماست که باعث مرگ شما می شم!

اینو گفتم و به سمت در دویدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون، خورد به در. با صدای بلندی گفت: 

– آیناز می کشمت!

تا برگشتم، دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن. با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم و کار مشتری رو راه انداختم.

دوستی من و نسترن برمیگرده به سه سال پیش توی یه روز سرد زمستونی.در به در دنبال کار می گشتم. از یه کیوسک روزنامه فروشی روزنامه نیازمندی ها رو گرفتم. کل روز نامه رو ورق زدم. کاری که می خواستم و پیدا نمی کردم. اگه هم پیدا میشد، با شرایط من جور نبود. از زمین و زمان نا امید شده بودم. می خواستم برگردم خونه. سر خیابون ایستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشینا پشت سر هم رد میشدن. از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم. خیلی با احتیاط از خیابون رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد و افتادم. یه پژو206 میومد سمتم. سریع بلند شدم. هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای جیغ ترمز ماشینی شنیدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام. درد شدیدی تو پام پیچید. تمام بدنم گرم شده بود. چند نفر دورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن:

– چه خبرته خانم ؟ نمی تونید اروم تر رانندگی کنید ؟ دختر مردمو زدی لت و پار کردی.

از درد چشمام و فشار می دادم. صدای زنونه ای تو گوشم می پیچید: 

– خانم حالتون خوبه؟ میتونید بلند شید؟

چشمامو باز کردم. یه خانم که پوست برنزه و بینی قلمی و لبای کوچیک وچشمای مشکی داشت، با موهای رنگ شده فندقیش، زل زده بود به من. 

با صدایی که پر از درد بود گفتم:

– نه ؛ نمی تونم پام خیلی درد میکنه.

بادستش بازومو گرفت، کمکم کرد بلند شم .وقتی بلند شدم، چشمم افتاد به پوست موز. خواستم نفرین کسی که اون پوست موزو انداخته بکنم اما دلم نیومد.خودمو کشون کشون به ماشینش رسوندم وقتی به بیمارستان رسیدیم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته. 

تا یک ماه پای من بیچاره تو گچ بود. اونم تمام این یک ماه، شب و روز اومد و رفت. وقتی بهش گفتم دنبال کار می گردم بهم پیشنهاد کرد که توی خیاطیش کار کنم. بهش گفتم که خیاطی بلد نیستم .قرار شد چند ماهی بهم خیاطی یاد بده. از سر مجبوری یا علاقه، هر چی که بود پنج ماهه همه ی فوت و فن خیاطی رو یاد گرفتم. حالا هم واسه خودم یه پا خیاط حرفه ای شدم؛ از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسی و… خلاصه هر چی که مشتری بخواد براش می دوزم. هیچ وقت از دوستی با نسترن پشیمون نمی شم.

***

– ممنون آقا همین جا پیاده می شم.

کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. اواخر اردیبهشت ماه بود و هوای گرم جنوب. خورشید مستقیم به سر وصورتم می تابید و باعث شده بود صورتم عرق کنه. چند قطره از کنار شقیقه هام سر خورد و اومد پایین. ازعرق خودم چندشم شده بود. یه دستمال از کیفم برداشتم و صورتمو خشک کردم. هر چی ضد آفتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا… کاش یه کلاهی روی سرم میذاشتم. حداقل آفتاب سوخته نشم. نزدیکای خونمون بودم که پسری رو دیدم پشت به من به دیوار تکیه داده، دست راستشو به دیوار زده بود؛ دست چپشم روی صورتش گذاشته کمی هم به پایین خم شده بود. اول نشناختمش. کمی که جلوتر رفتم، فهمیدم نویده. قدمهامو بلند تر برداشتم و صداش زدم:

– نوید…نوید…

برگشت سمتم. دستی که جلوی صورتش گرفته بود، از لای انگشتاش خون چکه میکرد. با ترس جلوش وایسادم و گفتم: 

– چی شده نوید؟!

دستشو برداشت وگفت: 

– خون دماغ شدم.

– خوب چرا اینجا وایسادی بیا بریم دکتر.

– نه، نمیخواد… یه آب به صورتم بزنم خوب می شه.

بازوشو کشیدم و گفتم: چی چیو آب به صورتم می زنم …راه بیفت ببینم!

بازوشو از دستم کشید و گفت: به دکتر احتیاجی نیست … همیشه همین جوریه.

خیلی خون از دماغش می اومد. وایسادنو صلاح ندونستم. گفتم: 

– خیلی خب پس بریم.

دستشو روی بینی و دهنش گذاشته بود. تمام لباس سفیدش خونی شده بود. کلیدو از کیفم برداشتم که درو باز کنم. گفت: «خونه خودمون میرم.»

– چه فرقی میکنه؟

راهشو به سمت خونشون کج کرد و گفت:

– راحت ترم.

منم باحرص گفتم: از دست تو! الان چه وقت تعارف کردنه؟ کلیدا رو بده.

– تو کولمه. 

کوله شو از شونه هاش برداشتم. به دستش نگاه کردم خون دماغش بیشتر شده بود. هل شدم و تند تند کیفشو می گشتم که گفت:

– تو زیپ کوچیه س.

زیپو کشیدم و کلیدو برداشتم. درو باز کردم. زودتر از اون رفتم تو و گفتم: 

– انقدر سر تو بالا نگیر…خون برمی گرده، خفه می شی. با انگشتت جلوی بینیتو فشار بده… برو تو حموم تا بیام.

به آشپزخونه رفتم. با یه بطری اب خنک رفتم به حموم. گفتم:سرتو پایین بگیر. 

سرشو که پایین گرفت، آبو روی سرش گرفتم. کمی که سرش خیس شد، گفت:

– صبر کن …صبرکن.

دیگه آب نریختم. سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت: اینو از کجا آوردی؟

-از تو یخچال.

ریز ریز خندید و گفت:بوش نکردی ببینی چیه؟!

– نه… 

– این عرقه بید مشکه. مامانم برای من درست کرده بود 

بوش کردم دیدم راست میگه. با حرص گفتم : چرا زود تر نگفتی؟

با همون خنده گفت: خوب من از کجا بدونم تو چی میخوای بیاری؟!

کلافه شده بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم. با هول گفتم: همین جا بشین تا آب بیارم. تکون نخوریا؟ 

به طرف آشپزخونه می دویدم که با داد گفت: بنزین نیاری آتیشمون بزنی!

یکی نبود به این بگه الان وقت شوخی کردنه؟! سریع برگشتم تو آشپزخونه، یه بطری دیگه برداشتم. بخاطر اینکه مطمئن بشم آبه اول بوش کردم. با دو رفتم به حموم، آبو روسرش می ریختم گفت:

– برای چی آب رو سرم می ریزی؟

– نمی دونم؛ فکر کنم این جوری زود تر خونش بند میاد 

دیدم شونه هاش تکون میخوره. نشستم کنارش و با ترس گفتم: نوید درد داری؟

سرشو که بالا آورد، دیدم داره می خنده. با اعصبانیت گفتم: واقعا که!… ترسیدم…بگیر کمی آب به صورتت بزن.

آبو که به صورتش زد، با خنده گفت: وقتی چیزی نمیدونی چرا الکی تجویز میکنی؟! این جور موقع ها مامانم یخ می ذاره رو بینیم… تو چرا انقدر هلی؟ خوبه خون دماغ شدم؛ تیر نخوردم… یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضاش خونسرد باشه! 

بلند شد که بره. اداشو درآوردم:

– یه خانم دکتر همیشه باید جلوی مریضش خونسرد باشه!

– با حرص گفتم : خوب ترسیدم… اگه خودت جای من بودی چیکار می کردی؟ ها؟

از حموم رفت بیرون و در اتاقشو باز کرد و با خونسردی گفت: هیچی؛ نگات می کردم تا خون دماغت بند بیاد!

داد زدم: همین؟!

سرشو برگردوند و با لبخند گفت:کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد!

رفت تو درو بست. منو بگو نگران کی شدم! رفتم به آشپزخونه. با عصبانیت بطری رو پر از آب کردم و گذاشتم تو یخچال باید کمی عرق براش درست کنم..توی یخچال و همه کابینتا گشتم اما اثری از عرق نبود. انگار تنها عرقشون همونی بود که من روی سر نوید ریختم. در کابینت پایینو بستم که صدای نوید اومد:

– با اجازه کی داری تو کابینت خونه مردم می گردی؟

لباساشو عوض کرده بود. لامصب تیپ دختر کش هم میزنه! میگم چرا دخترای محله براش غش و ضعف میرن؟ نگو بخاطر خوش تیپیشه! تا بلند شدم سرم به در کابینت بالا خورد:آخــخ!

اومد جلو با خنده کابینتو بست، گفت:حواست کجاست؟

دستمو گذاشته بودم روی سرم و گفتم: بهتری؟

با لبخند به سرم اشاره کرد و گفت: مثل اینکه من باید از تو بپرسم!

– من خوبم تو چی؟

با لبخند گفت: البته… مگه میشه با وجود کمکهای اولیه شما حال من بد باشه؟

با اخم گفتم: این جای تشکرته؟ مسخرم می کنی؟!

یه تعظیم کوچلویی کرد و گفت: از اینکه بنده رو مورد توجه و عنایت خودتون قرار دادید سپاسگزارم!

کیفمو از روی میزنهار خوری برداشتم و گفتم: میرم خونه و برمی گردم. باز نیام ببینم یه بلای دیگه سرت خودت آوردیا؟!

-شما بلا سرخودت نیار، من با خودم کاری ندارم.

با حرص کیفو انداختم رو شونم و راه افتادم که گفت: چیزی میخوای بیاری؟

– آره عرق خارشتر . 

داشتم کفشمو می پوشیدم که با خنده گفت: یه وقت عرق نفت برام نیاری؟!

با عصبانیت گفتم: امروز خیلی بذله گو شدیا!

– در حضور استادم درس پس می دم!

خندیدم و گفتم: خودشیرینی هم که بلد بودی و ما خبر نداشتیم؟

از خونشون اومدم بیرون. نوید همسایه دیوار به دیوار ماست. اهل اصفهان هستند. مهر ماه پارسال به خاطر کار باباش مجبور میشن بیان بوشهر. از روز اولی که پاشو گذاشت به محله ما به خاطر خوش قیافه بودنش، دخترا براش دست و پا میشکنن اما اون جز من محل کس دیگه ای نمی ذاره. از نظر سن، من پنج سال ازش بزرگترم ولی از لحاظ قدو هیکل، اون شش سال از من بزرگ تره! به طوری که تو نگاه اول کسی متوجه نمی شه که هیجده سالشه. پسر خیلی مهربون و با محبتیه .جای برادر نداشتم دوستش دارم. رفتم تو آشپزخونه، عرق خار شتر براش درست کردم، گذاشتم تو سینی که در خونمونو زدن. هر کی بود انگار دعوا داشت چون با سنگ به جون در افتاده بود. از ترس اینکه در کنده بشه دویدم سمت در، وقتی بازش کردم دیدم عفت خانمه، با لبخند دراکولاییشون گفت: سلام عزیزم خوبی؟

منم با حرص و لبخند تمساحی گفتم: الحمدلله بد نیستم!

– یک ساعته دارم در میزم چرا در باز نمی کنی؟ 

– ببخشید …تو اشپخونه بودم، نشنیدم. 

یه پلاستیک از زیر چادرش درآورد و داد دستم و گفت : مهم نیست …ببین این پارچه رو برای پرده گرفتم میتونی زحمت دوختش بکشی؟

مگه جرات داشتم به صاحب خونمون بگم نه؟! با لبخند گفتم: 

– چه زحمتی….تا باشه این زحمتا … براتون میدوزم فقط برای کی می خواید؟

– برای جمعه …آخه می دونی چیه؟ قرار جاریم بیاد … از اون آدمای پر فیس و افاده ست. دو ماه پیش که رفتم خونشون، پز همه چیشونو می داد … به شوهرم گفتم باید نصف وسایل خونه رو عوض کنیم 

با خنده بلند گفت:

– آخه اوضاع رو کم کنیه؛ می دونی که چی می گم؟!

از حرفش خندم گرفته بود. گفتم: بله ،بله متوجه منظورتون شدم …چشم تا جمعه براتون حاضرش میکنم …فقط مدلش جه جوری باشه ؟

– والله من از مدل پُدل چیزی سر در نمیارم! هر مدل پرده ای که می دونی به خونمون میاد، همونو بدوز … خوشگل بدوزیا! روت حساب می کنم. 

– چشم خیالتون راحت 

– دستت درد نکنه. برم تا برنجم نسوخته. خداحافظ. 

– به سلامت. سلام برسونید.

بری که دیگه برنگردی! در رو بستم و رفتم به آشپزخونه. پلاستیک انداختم رو زمین. سینی به دست رفتم پیش نوید. زنگو زدم. در وباز کرد. رفتم تو دیدم روی مبل لم داده و تلویزیون نگاه می کنه. تک سرفه ای کردم. سرشو برگردوند طرف من و گفت: به خانم دکتر! … چرا زحمت کشیدی؟!

سینیو گذاشتم جلوش و گفتم :حالا تا عمر داری تیکه بار ما کن … اصلا تقصیر منه که به فکر توام. 

خندید و عرقو از روی میز برداشت و گفت: خانم دکتر که نباید انقدر دل نازک باشن!

یه لبخند مسخره ای زدم و گفتم: کاری نداری می خوام برم؟

کمی از عرق خورد وگفت: کار که دارم ولی نمی دونم شما وقت دارید یا نه؟

یه نفسی کشیدم و گفتم : وقت که ندارم اما برای تو جورش می کنم… حالا کارت چی هست؟

– ممنون… سه شنبه امتحاناتم شروع می شه. گفتم اگه می شه تو درسام بهم کمک کنی …فقط درسایی که مشکل دارم. 

کمی فکر کردم و گفتم: اولین امتحانت چیه؟

– عربی … اگه میدونی کار داری مزاحمت نمیشما؟ 

گردنمو کج کردم وگفتم: اصلا تعارف کردن بهت نمیاد … در ضمن کار من هیچ وقت تمومی نداره فقط خواستی بیای، حول و حوش نه ونیم- ده بیا.

با لبخند گفت: ممنون …جبران می کنم.

– خواهش…

در هال و باز کردم. گفت: بابت عرقم ممنون!

وایسادم و گفتم : می خوای همه تشکراتو یه جا بگی که منم یه جا جواب بدم؟

با خنده گفت :نه دیگه تموم شد …خداحافظ.

– خداحافظ. 

وقتی به دم در خونمون رسیدم یادم افتاد که کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفی کردم و دور و برو یه نگاهی انداختم. وقتی خیالم راحت شد که کسی نیست، از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حیاط. اگه مامانم بود که یه کتک َمشتی ازش می خوردم . رفتم تو آشپزخونه، پارچه عفت خانمو برداشتم بردم به اتاقم. روسری و مانتوم و درآوردم انداختم روی زمین. از کمد لباسم یه تاپ و شلوار برداشتم رفتم به حموم. یه دوش مختصر و مفید گرفتم . وقتی از حموم در اومدم جلوی میز ارایشیم نشستم و به خودم یه نگاهی انداختم . موهای فرفری مشکیم که تا گردنم بود با پوستی نسبتا سفید و چشمای بادومی شکل که بخاطر حالتش بیشتر دوستام بهم می گفتن کره ای. لبام هم خوب بود ازش راضی بودم لب پایینیم گوشتی تر از بالایی بود تنها عضو صورتم که با بقیه ناهماهنگ بود دماغم بود که عین دسته فرغون به صورتم چسبیده بود. کلا چهره خوبی داشتم نه خیلی خوشکل و لوند بودم نه خیلی زشت و بد ریخت. یه جورای قابل تحمل بودم! دست از صورتم برداشتم و روی زمین دراز کش شدم. کتابی که مخصوص انواع دوخت پرده بود برداشتم. باید برای پرده عفت خانم یه مدل پیدا می کردم. سرم گرم کتاب بود که صدای در اومد. بلند شدم یه چادر دور خودم کردم، از حیاط داد زدم: کیه؟

– باز کن منم!

– کی؟!

– درو باز کن گرممه، حوصله ندارم. 

درو باز کردم وگفتم: :سلام مامان.»

با اخم اومد تو و گفت: «علیک سلام. سر ظهری شوخیت گرفته؟»

– چیزی شده ؟ 

– نخیر…

– پس چرا اینقدر عصبانی هستی!؟ 

چشماشو بست و با حالت عصبانی گفت: «عصبانی نیستم …فقط گرممه.» 

– چرا الان اومدی؟

سرم داد زد: میشه این قدر سوال نپرسی؟

وقتی اینجوری حرف می زنه یعنی حوصله هیچ بنی بشری نداره و کسی نباید به پر و پاش بپیچه . منم بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم به اتاقم. چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشینم که صدای گریه مامانمو شنیدم. از اتاقم اومدم بیرون. صداش از تو آشپزخونه می اومد. دم در اشپزخونه ایستادم. دیدم به کابینت آشپزخونه تکیه داده و سرش روی زانوهاشه. آروم گفتم: مامان خوبی؟

سرشو بلند کرد و با دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:آره خوبم.

یه لیوان از کابینت برداشتم و پر از آب کردم. کنارش نشستم و گفتم : بیا یه قلپ از این بخور.

– نمی خورم… 

جلوی دهنش گرفتم و گفتم: یه ذره بخور.

لیوانو ازم گرفت. کمی ازش خورد. یه نفس عمیقی کشید و سرشو گذاشت روی در کابینت. منم نگاش می کردم. سرشو چرخوند طرف من و گفت: چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟

– یه سوالی ازت بپرسم دعوام نمی کنی؟

پوزخندی زد و گفت: حالا نه اینکه تو هم خیلی ازم می ترسی …می خوای بپرسی چرا گریه می کنم؟

– اوهووم… 

لیوانو گذاشت روی زمین و گفت: با رئیس رستوران دعوام شده.

با تعجب گفتم :همین؟!

– کاش فقط همین بود

– پس چی؟ 

یه مکثی کرد و گفت: اخراجم کرد.

با چشای گشاد شده گفتم: اخراجت کرد؟!به همین راحتی؟!

– آره به همین راحتی … چند روزی بود الکی به همه چیز گیر می داد. اگه چیزی برای گیر دادن نبود خودش یه چیزی پیدا می کرد. مردیکه بی همه چیز هر روز بهونه های صد من یه غاز می اورد . یه بار می گه چرا سوپ شوره؟ یه بار می گه چرا شیرینه ؟… چرا سالاد کلم نداره؟چرا دستکش تو دستت نیست ؟چرا این برنج و درست کردی؟… منم امروز اعصابم خرد شد، هر چی تو دهنم در اومد بهش گفتم …. گفتم که دیگه نمی تونم با این وضعیت اینجا کار کنم اونم آب پاکی ریخت رو دستم و گفت نمی تونی اینجا کارکنی به سلامت. گفت سرآشپزای زیادی هستن که برای اومدن به این رستوران تو صف وایسادن …

پوزخندی زدم وگفتم: صف وایسادن…از خودش مطمئنه یا از رستورانش؟ مامان باور کن بعد از شما هیچ کس دیگه پاشو تو اون رستوران نمی ذاره. در رستورانشو تخته میکنن حالا ببین…

دستشو کشید روی موهام و با خنده گفت: قربون این فنرات برم که دلداریم میدی. 

با اعتراض گفتم: مامان …موهامو مسخره نکن خیلیم خوشگلن!

– برمنکرش لعنت! 

– حالا میخوای چیکار کنی؟ 

– خدا بزرگه می گردم یه کار دیگه پیدا می کنم. 

بهم نگاه کرد وگفت: از غذای دیشب چیزی اضافه اومد؟ 

– آره… 

– حوصله غذا درست کردن ندارم. همینو گرم می کنیم می خوریم. 

بلند شدم و گفتم: پس هر وقت گرمش کردی صدام بزن بیام.

– باشه. 

پنچ سالی می شد که مامانم توی رستوران آقای ستوده کار می کرد. بخاطر دست پخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر آشپز رستوران تازه تاسیس ،محال بود کسی یه بار به رستوران بیاد و به بار دوم نکشه. همه می دونستن شلوغی ِ رستوران فقط به خاطر دستپخت مامان منه وگرنه اون رستوران که دکوراسیون درست و حسابی نداشت که کسی بخواد بره … نمی تونستم حرف مامانمو باورکنم مگه میشد رستورانی که تمام اعتبارش به سر آشپزشه رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار یه چُرت کوتاهی زدم ساعت پنج و نیم بود که بیدار شدم. بعد از خوردن یه عصرونه که اونم نون وپنیر بود به سراغ چرخ خیاطی رفتم. دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودمو تموم کردم. بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم .از توی پلاستیک درش آوردم. کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش. صفحاتشو ورق زدم. یه مدل پرده پیدا کردم که بدک نبود ولی به دلم ننشست چند صفحه دیگه ورق زدم. چشم افتاد به یه پرده کلاسیک… به پارچه نگاهی انداختم، دیدم به درد عفت خانم نمی خوره. هم پارچش کم بود هم به تیپ و قیافش نمی خوره. همون قبلی رو براش درست می کنم. یه نگاه کلی به پرده انداختم. خیلی سخت به نظر نمیاد ولی اگه خرابش کنم کارم با کرام الکاتبینه! اونم از نوع عفت خانمش!

*** 

از خیاطی اومدم بیرون که نسترن صدام زد: آنی صبر کن.

– چیه؟ 

– می رسونمت …

– بنزین زیادی رو دستت مونده؟ 

هلم داد و گفت: زر نزن سوار شو!

نسترن منو تا خونه رسوند. بازم کلیدا رو فراموش کرده بودم. خونمون که زنگ نداشت. یه سنگ کوچیک پیدا کردم و کوبیدم . احساس می کردم توی یه دیگ آب جوش گذاشتنم. خیلی هوا گرم بود. مامان از حیاط صدا زد: کیه؟

– منم مامان درو باز کن . 

درو باز کرد. سریع یه سلام کردم ورفتم تو خونه. روسریمو در آوردم و جلوی باد کولر ایستادم. مانتوم هم از تنم درآوردم. مامانم اومد تو و گفت: شد یه بار کلیدو با خودت ببری ؟

– آلزایمر گرفتم مامان 

– خدا ایشاا… شفات بده! 

با خنده گفتم :خدا ایشالله همه مریضا رو شفا بده!

رفت تو آشپزخونه و گفت : برو لباسا تو عوض کن نهار و بکشم. 

– نه مامان صبر کن برم دوش بگیرم بیام. 

– پس زودتر برو که دارم دل غشه می گیرم. 

با خنده گفتم: چشم!

ساعت سه دوباره مشغول خیاطی شدم. به غیر از پارچه عفت خانم، دو تا مانتو دیگه هم باید می دوختم. تا نزدیکای غروب کار کردم. بعد از نماز و شام، دوباره به سراغ چرخ خیاطیم رفتم …نصف پرده عفت خانمو دوخته بودم. باید تا چهار روز دیگه حاضرش می کردم …به ساعت نگاه کردم دوازده و ربع بود. چشمام درد گرفته بود. کمی چشمامو مالش دادم. تشکمو پهن کردم، خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه موبایلم نگاه کردم؛ نسترن بود. جواب دادم:

– به! سلام نسترن خانم چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی! اونم نصف شبی؟ 

– حالا خوبه من نصف شبی یاد فقیر فقرا کردم. تو که روزشم به فکر پولدارا نیستی … الان چه وقت خوابیدنه؟ مگه تو مرغی؟! 

– تا الان داشتم کار می کردم. خواستم بخوابم که زنگ زدی …خبری شده ؟

– خبر که زیاد. کدومشو بگم !؟

جدی گفتم : هرکدومش که به نفع منه بگو. 

با خنده گفت: ای قربون آدم چیز فهم! … ببین یه مشتری برات پیدا کردم ..توپ!

– دستت درد نکنه نسترن. اینقدر پارچه رو سرم تلنبار شده که نمی دونم باهاشون چی کار کنم. وقت هم ندارم. باید زود تر اینا رو تموم کنم.

– نه… مثل اینکه ملتفت نشدی چی گفتم! ببین یه خانم توپ …یعنی مایه تیله دار. دنبال یه خیاط خوب می گشت، خانم ماهینی هم آدرس خیاطی ما رو بهش داد. منم تو رو بهش معرفی کردم. کارت خوب باشه مشتری همیشگیت میشه. یه پول قلمبه هم گیرت میاد. دیگه لازم نیست یه مانتو بیست تومن بدوزی. قیمت یه مانتو میشه چه قدر؟ شصت تومن… کارت بگیره دیگه نمی خواد از کسی پارچه قبول کنی فهمیدی آی کیو !؟

– اگه اینقدر خوبه چرا خودت نمیری؟

با دلخوری گفت: دستت درد نکنه راجع به من این فکرا رو می کردی و خبر نداشتم…. به خدا اگه به فکر تو نبودم راحت می تونستم یکی دیگه رو جای تو بفرستم… من که می دونم تو به این پول بیشتر از من احتیاج داری… بعدشم من آدمی نیستم که بخوام حرص بزنم. همین قدر که در میارم بسه. شوهرمم که الحمدوالله شیش برابر من درآمدشه. این پولو میخوام چیکار ؟این جای تشکرته؟

با خنده گفتم: حالاچرا ترش می کنی جیگر ِآنی! … من که چیزی نگفتم؟

با خنده نچ نچی کرد و گفت : اگه منان شوهر عزیزم بدونه یکی به من گفته جیگر، پوستشو قلفتی میکَنه!

– حالا به شوهرت بگو این دفعه رو رحم کنه! 

– باشه چیکار کنم دوستمی دیگه … حالا به جای این حرفا یه قلم و کاغذ بیار آدرسو بهت بگم 

– بگو …یادم می مونه . 

– فدای اون حافظت…نمی خواد به رخ ما بکشیش! برو یه چیزی بیار آدرسو بنویسی …به مغز تو اعتباری نیست! 

دفتری که اندازه ها رو می نوشتم برداشتم و گفتم: خیلی خوب آدرسو بگو می نویسم.

آدرسو که نوشتم، دوباره شروع کرد به فک زدن: آیناز خوشکل می دوزیا؟ باشه؟ …هرجاش مشکل داشتی به خودم زنگ بزن.

– باشه ..خداحافظ.

– ببین؟ این زنه خیلی چاقه. نمی تونه از بیرون لباس بخره. بیشتر می دوزه سعی کن یه جوری بدوزی که خوشش بیاد. 

– باشه نسترن، باشه… 

– راستی یه چیزه دیگه …اگه یه وقت مدلی خواست، براش بدوز. نه نگو … چون ممکنه ناراحت بشه و بره سراغ یه خیاطه دیگه. 

مخمو داشت می خورد. گوشیو گذاشتم جلوی دهنم با داد گفتم: باشـــه نسترن …فهمیدم مخمو تلیت کردی برو بخواب!

گوشیو گذاشتم دم گوشم. 

گفت: باشه خوب چرا داد می زنی؟ فقط یه چیز کوچولو مونده …فردا ساعت ده برو خونشون… خیاطی هم نمی خواد بیای. کاراتو خودم انجام میدم.

داد زدم: نستـــــــــرن!

– خداحافظ … خداحافظ! 

بعد از خداحافظی گوشیو قطع کرد. اگه ولش می کردم تا خود صبح حرف می زد. عین این آدم عقده ایا میمونه که اجازه حرف زدن بهشون ندادن. لامپ اتاقمو خاموش کردم و خوابیدم.

به آدرس توی دستم نگاه کردم. اسم کوچه که درست بود اما پلاک بیست و دو نبود. دوبار از سر کوچه تا ته کوچه رو رفتم و اومدم. حتی چند تا کوچه بالاتر و پایین ترم رفتم اما نبود انگار که پلاکی به این شماره وجود نداشت. توی این گرما داشتم بخار پز می شدم. 

با عصبانیت شماره نسترنو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد: خیاطیه نسترن بفرمایید!

با عصبانیت گفتم: خیارشور نرسیده این چه وضع آدرس دادنه؟ یک ساعته دارم دور خودم می چرخم. 

-علیک سلام …خوب چرا دور خودت بچرخی بیا دور من بگرد! …حالا چرا این قدر توپت پره؟ 

– آدرسو اشتباهی دادی. 

– آدرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی 

– مگه کوچه بنفشه….پلاک بیست و دو نیست؟ 

با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت: پلا ک بیست و دو؟؟؟

– چرا داد می زنی؟ اره دیگه؟! 

خنده بلندی کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم می گفتی بگو حفظ می کنم… تو آدرسو نوشتی این شد … اگه حفظ می کردی سر از کجا در میاوردی؟…پلاک دویست و دو، نه بیست و دو! 

دور و اطرافمو نگاه کردم. دقیقا روبه روم بود.

– بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این آدرس دادنت…یادت بره آدرس بدی. 

– به من چه تو گیجی! 

– خوب دیگه خدا حافظ 

– آنی! رفتی تو، بگو آب میوه تگری برات بیاره! 

با خنده گفتم: باشه …خداحافظ.

– خداحافظ. موفق باشی. 

گوشی رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود. گل کاغذی قرمز هم از دیوار آویزون شده بود. رنگ در خونه نیلی بود. زنگو زدم. خانمی جواب داد: «کیه؟»

– رستمی هستم. از خیاطی نسترن. 

– پس چرا انقدر دیر کردید؟

– ببخشید یه مشکلی پیش اومد 

– خیل خوب بیا تو .

درو زد. رفتم تو حیاط ایستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونیم بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس می گشتم؟ با یه نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت می شد گفت چهل متربشه که اونم با گلای افتاب گردون که من متنفر بودم تزیین شده بود. یه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون دیگه هم توی حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی خوشگل بود تو همین فکرها بودم که صدایی از سمت چپم اومد.

– گل هارو دوست دارید؟

برگشتم سمت صدا. یه خانم با وزن حدودای صد و پنج کیلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود … نسترن گفت چاقه ولی نگفته بود جز انسان های اولیه است! خودمو جمع وجور کردم و گفتم:«سلام!» 

با همون لبخند گفت :«سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادی؟»

سرمو پایین انداختم و وارد خونه شدم. به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:

– بفرمایید اونجا بشیند، الان خدمتتون میرسم. 

– ممنون 

وقتی نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه یه چیز خنک بیاره که تو دلم آتیش به پا شده.

سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سلیقشم بد نبود.کل خونه رو نیلی کرده بود. پرده های خونه با مبل و دیوار ست شده بود. به رنگ نیلی. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش… بـله کل کابینت های اشپزخونه هم به رنگ نیلی بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن. از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه! از آشپزخونه اومد بیرون. به زحمت راه می رفت. وقتی به من نزدیک شد، رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بدید بهتون کمک کنم.

– ببخشید تو رو خدا …من باید از شما پذیرایی کنم. شما هم به زحمت افتادید. 

– اختیار دارید این چه حرفیه؟ 

سینی رو گذاشتم رو میز، خواستم بشینم که گفت: تا شما آبمیوه تون رو میل می کنید …منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم.

– خواهش می کنم، بفرمایید. 

نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه می رفت ،اگه بخواد همین جوری راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول می کشه. لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو دیوار بود. به سقف خیره شدم؛ عجب لوستری! فکر کنم دویست سیصد… شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود. با صدای بسته شدن در سرم و آوردم پایین. با یه لبخند میومد سمت من؛ با همون حرکت پنگوئنیش. به پارچه ساتن نیلی توی دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم… 

اومد روبه روی من نشست، پارچه رو گذاشت رو میز و گفت:

– اینم پارچه… خوب نظرتون چیه؟ 

لیوانو گذاشتم رو میز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم … سری تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.

با ذوق زدگی گفت :راست می گی؟

– بله….فقط مدلی هم مد نظرتون هست… یا خودم براتون مدل بیارم؟ 

– نه …خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش 

دستشو گذاشت روی مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم می نشست . مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بود. وقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم!

از روی خجالت گفت: اخه زحمت تون می شه 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا