رمان شوگار

رمان شوگار پارت 121

1
(1)

 

 

 

داریوش:

 

 

_بگذر پسرم…تو این شهر به هرکسی که بشه رو میزنم جون بچه مو نجات بدم!

 

 

داریوش با اخم هایی که در این چند روز ، مهمان دائمی صورتش بودند ، نگاه به سینی غذای مرد میانسال می اندازد.

 

این مرد ، پدر خانمش بود…!

 

 

_هیچ فکر نکردی اگر پسره رو فراری بدی سر دخترت چی میاد…؟

 

 

صید محمد دستان چروک بسته اش را روی صورتش میگذارد.

داریوش از درمانده کردن بزرگتر ها بیزار بود…

 

 

از زیر سؤال بردنشان و…

اکنون داشت در حال بد و مزخرفی دست و پا میزد…

 

 

_من اگر شما رو نمیشناختم…اگر نمی‌فهمیدم دخترمو میخوای ، صد سال سیاه چنین کاری نمیکردم…بین بچه هام فرقی نذاشتم. نه تو بچگیشون نه حالا…اما بچه ی بزرگم مریض بود داریوش خان…پسرم داشت دستی دستی می مُرد و اگر میرفت شهر غریب ، بی بروبرگرد از پا در میومد…

 

 

نگاه خیره ی داریوش از روی صورت مرد برداشته نمیشود…

 

از دیروز که او را آورده اند ، هنوز لب به غذا نزده است…

از وقتی دخترش را به داریوش داد ، هنوز حتی یک تقاضای کوچک از او نداشته است…

نه آصید…و نه حتی خود شیرین…

آنها فقط میخواستند کسی را نجات دهند که به آبروی داریوش دستبرد زده بود و فکر بخشیدنش میتوانست مضحک به نظر برسد:

 

 

_اگر فراریش نمیدادی میتونست زنده بمونه…!

 

 

مردمک های مرد روی صورت جدی داریوش دو دو میزنند…

منظورش چیست…؟

 

_دخترمو دادم…آبرومو دادم…دار و ندارمو دادم که پسرم زنده بمونه…

 

چانه ی داریوش تکان میخورد و برای برداشتن یک نخ سیگار به طرف میز بزرگ قدم برمیدارد…

 

 

_اما اگر یه تار مو از سر پسرم کم بشه…

 

 

هنوز جمله اش را کامل نکرده است که داریوش میانه ی راه متوقف میشود.

به آهستگی نگاه برمیگرداند تا درست متوجه شود.

 

خوب بشنود و …آصید دارد تهدیدش میکند…؟

 

 

و مرد مصممی که با آخرین تلاش هایش ، میخواهد از جان جگر گوشه اش مواظبت کند:

 

_اگر بلایی سر جوادم بیاد …دخترمو ازت میگیرم…!

 

بوووممم…

ضربه کاری است…!

نام شیرین به میان می آید و همین برای لرزش شدید مردمک های داریوش کافی به نظر میرسد!

 

 

 

 

سر داریوش رو به پایین مایل میشود.

آصید میتواند گُر گرفتگی مرد مقابلش را ببیند…

یک خان ، که عاشق دخترش بود…

که داشت از شنیدن نام زنش ، آتش میگرفت و حرمت نگاه میداشت که فریاد نمیزد:

 

_کی میتونه زن داریوش رو ازش بگیره…؟

 

 

آصید قدمی جلو می آید.

نیتش این نیست که جوان روبه رویش را عصبانی کند…

سر لج بی اندازد و اوضاع را از اینی که هست بد تر کند…

چند پیراهن از او بیشتر پاره کرده است و میداند نتیجه ای که از صبر به دست می آید ، در خشم نیست:

 

 

_شما خودت میدونی دختر من شیرینی خورده ی برادر زاده م بود…

داریوش چشم میبندد و دستش را به معنای سکوت بالا می آورد.

 

اما صید محمد نمیتواند اکنون سکوت کند.

باید به یادش بیاورد که کار او هم دست کمی از عمل قبیحانه ی جواد نداشته است:

 

 

_اینجا نمیتونم سکوت کنم خان…شما دختر منو با اجبار از خونه م بردی…میدونستی نومزَد داره و بُردی…شما زور داشتی و تونستی…جواد من خان نبود…آقا و سرور نبود که یه اجبار کنه و خواهر شما زنش بشه…خامی کرد…جوونی کرد اما میشه گذشت…میشه بعد از اون مریضی و چند ماه سیاهچال ، سخت گیری رو کنار گذاشت…

 

 

داریوش زهرخند میزند…

چه همه چیز آسان به نظر میرسد…

خان یک شهر یعنی نماد و ستود آن شهر…

 

 

_اینجوری که شما میگی هر کس از راه برسه به ناموس خان دستبرد بزنه ، مردم اینجا باید سردر شهر رو گل بگیرن که خانشون…فرماندارشون راه و رسم ناموس داری و ناموس پرستی رو نمیدونه…از کجا معلوم دوفردای دیگه شهرشون رو دو دستی تقدیم بیگانه نکنه…؟

 

 

صید محمد دست به ریش هایش میکشد.جان پسرش به دستور این مرد بند است…

همین مردی که دامادش بود:

 

_درسته…شما صاحب الامر این شهری…ریز و درشت باید ازت اطاعت کنن…اما هر کسی به اندازه ی خودش ، برای داراییش تصمیم میگیره…شما روی ناموس و شهرت…منم روی بچه هام…

 

داریوش نمیفهمد ، یا خودش را به نشنیدن میزند…؟

بچه هایش؟

 

 

_خوش ندارم با این سن و سال ، اینجا و با این وضعیت بمونی…پدر زنمی و احترامت واجب…جای جواد رو بگو…جاشو بگو و نذار آوازه ی این خرابی به گوش مردم شهر برسه…

 

 

مرد لحظه ای خیره ی چهره ی مصمم داریوش میماند.

این جوان مغرور ، مجبورش میکند…مجبورش میکند برای نجات دادن جان فرزندش ، از راه و روشی دیگر وارد کار شود:

 

 

_جاشو نمیدونم…جای اون بچه رو نمیدونم اما شما که آقایی…شما که صاحب دستوری…به افرادت بگو …گوشزد کن که به جواد من کوچکترین آسیبی نرسونن…جواد من اگر جون سالم به در نبره ، دخترمو میبرم…به خاک آقام قسم طلاقش رو میگیرم و خودم تا آخر عمر نوکریشو میکنم ..!

 

 

 

 

اینبار را نمیتواند نشنیده بگیرد…

این بار را نمیتواند حرمت نگه دارد و با لرزش تمام عضلات صورتش ، سر خم میکند:

 

 

_هیچکس نمیتونه منو با زنم تهدید کنه…احدی نمیتونه مادر بچه مو یه قدم از جایی که من هستم جا به جا کنه…

 

 

صید محمد جا خورده و شوکه ، دندان های کیپ تا کیپ شده ی داریوش را نگاه میکند…

مادر بچه اش…؟

 

شیرین…باردار است…؟

 

 

_اینو از منی بشنو که جونمو واسه ناموسم میدم…!

 

 

چشمان مرد دنیا دیده برق میزنند…

خبرش خوش و مبارک بود…

پا قدمش خیر باشد…

 

_شیرین حامله ست…؟

 

داریوش اکنون خشم دارد.

اصلا سرش پر از آتش است وقتی نام زنش را به میان آورده اند…

 

او را بگیرند و ببرند…؟

 

کجای دنیا کسی میتوانست برای زن یک مرد تصمیم بگیرد که پدر شیرین بتواند…؟

 

 

آصید ، ناباور دهان باز میکند که باز هم چیزی بگوید ، که ناگهان چند تقه ی محکم روی در فرود می آید.

 

نگاه هردو نفر به آن طرف کشیده میشود.

مردی که بدون اجازه ، و با عجله به داخل می آید:

 

_کـــی گفت بیــای تو…؟

 

 

داریوش است که فریاد میزند.

عصبی است…

اصلا امروز از حد گذرانده است و از دیروز ، دلبرش را ندیده است…

به بهای شنیده هایش ، شیرین را تک و تنها در آن دارالشفا رها کرده است تا تکلیف مشخص شود…

 

حالا کسی آمده که تهدیدش میکند…

 

با دستان خالی تهدیدش میکند و مگر نمیداند داریوش، جنازه ی آن دختر را هم به کسی نمیدهد…؟

 

حتی اگر گناهکار ترین باشد…

 

 

مرد قد بلند ، سر پایین می اندازد و نفس میزند:

 

_همین الان از شفاخونه اومدم آقا…!

 

 

قلب داریوش میتپد و ناگهان قدمی به آن طرف خیز برمیدارد…

میشود دهان باز کند و حرفی که میخواهد بزند را زودتر بلغور کند…؟

 

_چی شده…؟

 

مرد سرش را کمی بالا می آورد و هنوز هم از داریوش میترسد.

از خبر بد دادن هم:

 

 

_جواد فتاح امروز تو شفاخونه دیده شده…تو اتاق شیرین خانم…!

 

 

داریوش لحظه ای منتظر میماند و جمله ی مرد را در ذهنش تکرار میکند…

جواد ، در اتاق شیرین…؟

 

 

_متأسفانه شیرین خانم برادرشون رو فراری دادن…!

 

 

 

 

به تاج تخت بزرگی که میان تخت های بیمارستان ، عجیب و توی ذوق بود تکیه میدهم و پاهایم را در شکمم جمع میکنم.

 

 

چشم میبندم…

میخواهم آن دانه ی کوچک را درونم حس کنم…

او مال من بود…

همینی که باعث میشد معده ام پیچ و تاب بخورد…

 

تب کنم…حالم دگرگون شود و اینقدر زود به زود دلم بگیرد…!

 

در این دو روز ، تمام وقت های آزاد و توخالی ام را با او سپری کرده بودم.

من از داریوش دلخور بودم و خودش میدانست با همین دلخوری کوچک ، میتوانم دمار از روزگارش دربیاورم.

 

 

اما نه تا وقتی که گناه به آن بزرگی را مرتکب شده بودم…!

 

گناه بزرگ….؟

 

من برادرم را فراری دادم…نه یک قاتل زنجیره ای…!

من هم‌خون خودم را از مرگ رهانیدم…

نه یک شراره گر بالفطره…

 

چه میکردم…؟

اجازه میدادم سربازها او را بگیرند یا هنگام فرار ، با اسحله هایشان او را نشانه کنند…؟

 

 

چه تضمینی بود که او تا هنگام رسیدن به کاخ و سیاهچال داریوش زنده بماند…؟

اصلا زنده میماند و او را در سیاهچال می انداختند…

من چگونه خوش و خُرّم گشت میزدم و خودم را به آغوش همسرم دعوت میکردم ، درصورتی که میدانستم همسرم ، برادرم را زندانی کرده است…؟

 

 

 

آه میکشم و انگشتانم را روی شکم صافم میلغزانم:

 

 

_اجازه نمیدم مسئولیت به این بزرگی رو به تو بدن…تو باید یه زندگی قشنگ و معمولی داشته باشی…!

 

 

زیر لب ، در حال زمزمه کردن هستم که ناگهان دستگیره ی در ، پایین کشیده میشود…

 

سر بالا میگیرم و در حالی که هنوز هم دستم با آن حالت خجالت آور ، روی شکمم مانده است ، نگاه دو دو زنم را به قامت بلند مهمان شده در چهارچوب میبینم…

 

هیچ واکنشی از سمت من نیست به جز خیرگی و نفس های تند…

 

 

میدانم خبر به گوشش رسیده است و او بعد از تمام شدن خیرگی اش ، در اتاق را محکم روی هم میکوبد…

 

 

همین کافیست برای لرزاندن شانه های من ، و چنگ شدگی قلبم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. اهههه،همش لفت لفت لفت …
    این شیرینو داریوش بهم رسیدن دیگههه ،کبریا و جواد بگید چی میشن دیگه،رمانو تموم کنید..😑

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا