رمان رأسجنون پارت 42
نگاهش به در آهنی سفید رنگ روبهرویش بود و مغزش خسته از پردازش اسمی به نام هیلا شرافت!
نفسش را سنگین بیرون داد و نگاهش را از در کند و به درختان بلند کاشته شدهی کنار دیوار خیره شد.
دلیل این را نمیفهمید که چرا مغزش راجع به هیلا شرافت اِنقدر کنجکاوی کرده و هر لحظه او را و حرکتهایش را با بقیه مقایسه میکرد و همین نفهمیدن باعث شد بدنش گر بگیرد.
خسته بود و مهمتر از همه عصبانی!
خسته از اینکه دخترک در تمام روزهایش حضور داشت و عصبانی از اینکه نمیتوانست جلوی خودش و حرکات غیرقابل کنترلش را بگیرد.
عصبی تیپایی به سنگ کوچک کنار پایش زد و با دیدن ماشینش آن هم جلوی ساختمان فکری در سرش نقش بست.
مطمئنا بهترین راه حل برای برای این درد کوفتی بود که بدجور گرفتارش کرده بود!
قدمهایش را از همان اول بلند برداشت و همزمان گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون درآورد.
مصممتر از هر لحظه بود…و میدانست درستترین کار دقیقا همین است!
کنار ماشین که رسید، نگاه سنگین شدهاش را به صفحهی خاموش گوشی دوخت.
لب بهم فشرد و با پلکانی بسته چند نفس عمیقی کشید تا کمی حالش روبهراه شود.
بشود همان مرد یخی و بیاحساسی که دخترها در این دنیا نقشی جز عروسک برایش نداشتند.
اخم درهم کشید و گوشی را بالا گرفته روی شمارهی مدنظرش کلیک کرد.
– سلام عشق من!
رأس جـنون🕊, [11/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۸
در ماشین را باز کرد و تنش صندلی را لمس کرده بلافاصله در را بست.
– کجایی؟
صدایش سرد بود…بدون داشتن رگهای از احساس!
حتی میشد کلافگی و عصبانیت را میانش حس کرد.
– خونه عزیزم چیزی شده؟
– همین الان حرکت کن بیا آپارتمانم…سریع تارا نمیخوام یه دقیقه هم معطل شم!
***
سینی را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل انداخته، کمرش را به پشتی مبل تکیه داد.
– چته انقدر تو قیافهای؟
هیلا شانهای بالا انداخت و بیحوصله سرش را روی دستهی مبل گذاشت.
– خیلی استرس دارم.
ترانه عصبی سیبی گاز زدهی درون دستش را به سمتش پرتاب کرد که جیغ هیلا به هوا رفت.
– نکن عوضی مگه نمیدونی بدم میآد؟
ترانه پر از خنده به حرکات پر شتاب دستهای هیلا نگاه میکرد که چطور وسواسگونه تکههای ریز سیب را از روی پیراهنش کنار میزد.
– آخه من یه ساعته دارم واست زر میزنم که فردا باهات میآم بعد تو هی فرت و فرت میگی استرس دارم فلانه بهمانه!
هیلا با حالت چندشی نگاهش را از پیراهنش گرفت و به صورت حرص زدهی ترانه داد.
– ترانه درد بگیری لباسمو تازه خریده بودم حیوون! گند زدی بهش!
ترانه تا خواست جواب دلخواهش را نثارش کند، صدای گوشی هیلا بلند شد و سر هر دونفرشان به سمت میز برگشت.
رأس جـنون🕊, [12/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۴۹
ترانه با نیم نگاه کوچکی به ساعتی که با نوار طلایی مزین شده و دقیقا بالای تلوزیون قرار گرفته بود، چشم گرد کرده نگاهش را به سمت هیلا چرخاند:
– ساعت یک و نیمِ نصف شب کیه که داره بهت زنگ میزنه؟
هیلا از سر تفکر لب غنچه کرد و چشمانش را از روی صفحهی گوشی بالا کشید.
– تازه ناشناسه!
ترانه تکه موی افتاده روی صورتش را بالا انداخت و کنجکاو تنش را روی مبل جلو کشید.
– جواب بده که فوضولیم کار کرده دوست دارم ببینم کدوم خریه که ساعت یک و نیم زنگ زده!
انگشت شستش خودکار روی صفحه کشیده شد و سپس آن را کنار گوشش قرار داد و نامطمئن لب باز کرد:
– الو؟
– شرافت مگه نباید الان شیرتو خورده باشی خواب باشی؟ چه وقت بیداریه؟
درجا چشم گرد کرد. با تعجب گوشی را از گوشش فاصله داد و نگاه مجددی به شمارهی نقش بستهی روی گوشی انداخت.
صدایش از همان فاصله به راحتی به گوشش رسید:
– والا خواستم تنوع بدم یکم اذیتت کنم اما صدات یه جوری بود که دلم واست سوخت!
چشم در حدقه چرخاند و مردک دلقک چه ساعتی را برای شوخی کردن انتخاب کرده بود.
بیخیال ترانهای که روبهرویش بال بال میزد، پاسخ داد:
– قبل از زنگ زدن یه نگاه به ساعت گوشیتون کنین بد نیست!
رأس جـنون🕊, [14/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵٠
– یه جور با غضب جواب دادی انگار خواب هفت پادشاهو میدیدی…
نمایشی ابرویی بالا انداخت که ترانه بیطاقت از روی مبل بلند شد و کنار هیلا جای گرفته گوشش را به موبایل چسباند.
– گیرم خواب بودم اونوقت چی؟
– با اون سوء سابقهای که از تو یادمه عمراً بتونی امشبو درست درمون بخوابی!
در باورش نمیگنجید که تا این حد دستش رو شده که دلقک شرکت هم آن را فهمیده بود.
کلافه لب زد:
– خب کارتو بگو.
– چه یهو بیتربیت شدی آبزی یاواش یکم!
ترانه از لحن قر و قاطی میعاد زیر خنده زد و باعث شد تا هیلا با چشم غرهای ساکتش کند.
– چیکارش داری بذار راحت بخنده.
– میعاد کارتو بگو بعد با یه خداحافظی خوشحالم کن.
ترانه نتوانست خودش را کنترل کند و با قهقهای سرش به عقب پرتاب شد.
– تا دیروز که آقای بازرگان بودم چشم سفید!
هیلا خندان از بازی به راه افتاده سرش را روی شانهی ترانه گذاشت.
– مثل اینکه حرفای خودتو یادت رفته…نکنه مغز ماهی قرمز داری؟
– نه ولی یادمم نرفته اول مکالمه چطور جمع میبستی!
– دیگه یهو یادم افتادم لیاقت احترام نداری ترجیح دادم اونجور که دوست دارم باهات برخورد کنم.
– شرافت خداشاهده اگه دختر بودم کارم باهات به گیس و گیس کشی کشیده بود تا الان!
رأس جـنون🕊, [15/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۲۵۱
هیلا پر از خنده لبی کشید:
– اتفاقا من برام فرقی نداره طرفم دختر باشه یا پسر، بره رو اعصابم کارم باهاش به همون گیس و گیس کشی میرسه قطعا!
– شرافت زنگ زدم یکم حالتو عوض کنم اما انگار برعکس شده همچین تر زدی تو اعصابم که دلم میخواد جفت اون تارای گوری به گوری خفتت کنم زبون دراز!
ترانه با لذت خندهاش را آزاد کرده بود و لرزش شانهاش باعث شد تا هیلا با اخم سرش را بردارد و کوفتی به نیش بازش برود.
– نگفتی واسه چی زنگ زدی حالا؟
– خواستم یکم روحیه بهت بدم واسه فردا ولی دیدم لیاقت این کارو هم نداری.
خندهی بلندی کرد و انگار یادش رفته بود فردا چه روز سختی در انتظارش بود و کل امروز را از صبح منگ میزد.
– خب پس همون چیزی که اول گفتم با یه خداحافظی خوشحالم کن!
– والا حق داشت جای اینکه بهت زنگ بزنه منو بفرسته جلو!
هیلا لب باز کرد تا منظورش را بپرسد اما با صدای بوقی که در گوشش به راه افتاد، لبانش روی هم نشست و گوشی را از گوشش فاصله داد.
– خدایی نصف شبی حال خیلی خوبی بهمون داد دمش جیز!
گوشی را خاموش کرده کنارش گذاشت و شانهاش را به شانهی ترانه تکیه داد.
– میگم جمله آخرشو شنیدی؟