رمانرمان استاد خاص منرمان های آنلاین

رمان استاد خاص من پارت 1

4.3
(41)

 

 

پراید قشنگم و توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و خواستم از ماشین پیاده شم.

بازم دیرم شده بود!
اصلا مگه ممکن بود یه روز من کلاس داشته باشم و به موقع برسم؟!

استغفرالله!
غرق همین افکارم بودم که پای راستم پیچ خورد و صدای خورد شدنش رو به وضوح شنیدم…
لعنتی انگار از وسط به دوتا قسمت تقسیم شد!
مچ به بالا و مچ به پایین!

بااینکه درد بدی توی پام پیچیده بود اما بااین حال من دیوونه تر از اونی بودم که بخوام بخاطر پیچ خوردن پام غصه بخورم یا خم به ابروم بیارم!

پس طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده شروع کردم به راه رفتن و البته رسیدن به کلاس…!
کلاسی که خیالم از استادش راحت بود یه استاد پیر غر غرو که هرچند غر میزد اما در نهایت میگفت:
‘ خانم بی انظباط بالاخره تشریف آوردن’
و بعد هم اشاره میکرد که بشینم.
هر چند که با همین غرغراش همه ی بچه هارو به خنده مینداخت اما خودش کوچک ترین لبخندی نمیزد و فقط از بالای عینک ته استکانیش نگاهم میکرد.

فاصله ای تا کلاس نمونده بود و بالاخره بعد از چند ثانیه به در کلاس رسیدم.
نفسی گرفتم و در رو باز کردم.

در کمال تعجب همه ساکت نشسته بودن و خبری از استاد نبود!
انگار امروز نیومده بود یا هرچند غیر ممکن،اما من زودتر از اون رسیده بودم!

لبخندی از سر رضایت زدم و به پونه نگاه کردم که فقط زل زده بود بهم و هیچی نمیگفت!

اما من برعکس پونه پر از انرژی و خنده بودم.
پس براش دستی تکون دادم و گفتم:
_ پونه ،یلدا جونت اومده تازه استاد غرولندم که نیومده پس چرا مثل بز داری نگام میکنی؟!هوم؟!

این رو گفتم و راه افتادم سمت صندلیم که درست توی انتهای کلاس و کنار پونه بود اما با شنیدن صدای مردونه ی غیر آشنایی سرجام میخکوب شدم:
_ خانمِ یلدا بفرمایید بیرون
و پشت بند این حرف همه زدن زیر خنده!

با دلهره به سمت صدا برگشتم و با دیدن مرد فوق العاده شیک پوش و جوونی که دست به سینه نگاهم میکرد به من من کردن افتادم!
این دیگه کی بود؟!

فقط نگاهش میکردم و انگار زبونم بند اومده بود که یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_ پس گوشاتم سنگینه!

دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد که پونه با صدای آرومی گفت:
_ بیچاره شدی یلدا،این استادِ جدیده!

باورم نمیشد!
یه آدم انقدر بدشانس؟!
چطور ممکن بود؟

نمیدونستم چطوری باید گندم رو جبران کنم که بهم نزدیک شد.
صدای قدم هاش روحم رو آزار میداد،
با این حال روبه روم ایستاد و شمرده شمرده گفت:
_ من به هیچ وجه نمیتونم یه دانشجوی بی نظم رو تحمل کنم،به هیچ وجه!پس لطفا وقت کلاس رو نگیر و برو بیرون
به مثل عادت همیشگیم با صدای نازکِ جیغم استاد کشیده ای گفتم و ادامه دادم:
_ فقط همین یبار

که پوزخند پر غروری گوشه ی لب هاش نشست و به در اشاره کرد:
_ از دانشجوی لوسم خوشم نمیاد حتی اگه یه دختر کاربلد مثل تو باشه…بیرون!

شونه ای بالا انداختم و بی توجه به صدای خنده های بچه ها راه افتادم سمت در اما قبل از اینکه برم بیرون به سمت استاد برگشتم و گفتم:
_ کم کم به این دانشجوی لوستون عادت میکنید استاد!
کلافه پوفی کشید :
_ مثل اینکه تو پررو تر از این حرفایی،بیا بشین سر ترم باهم حساب میکنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ استاد!
که خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد:
_ با این لحنت نظرم رو عوض نمیکنی که هیچ فقط بیشتر مصمم میشم واسه بیرون کردن و همچنین مشروط کردنت..

 

نه اینکه از خودراضی باشم نه،
اما همه بهم میگفتن اون چشم های سبزت سگ داره و آدم و میگیره.
پس چی بهتر از یه چشم و ابرو اومدن واسه این استاد جدید که هیچ جوره دلم نمیخواست از اولین جلسه باهام لج بیفته!

با چشم های روشنم که بدجوری مظلومیت بهش می اومد نگاهش کردم:
_ من که چیزی نگفتم!
انگار دیگه کم آورده بود که تک خنده ای کرد:
_ برو بشین میخوام درس رو شروع کنم!

خب واسه شروع بد نبود،
فکر کنم چشم هام کار خودشون رو کرده بودن و حالا میتونستم با خیال راحت برم و کنار پونه بشینم…
پونه که چه عرض کنم؛
انقدر خندیده بود که حالا از شدت خنده فقط بی صدا میلرزید و خودش یه فیلم کمدی بود برای اکران تو بهترین سینما های کشور!

با فکر به حرفم یه لبخند گله گشاد زدم و کنار پونه نشستم:
_ چته فقط داری میلرزونی؟!

به زور لرزشش رو کنترل کرد و با زبونی سخت تر از زبون اشاره گفت:
_ بمیری یلدا!بمیری

که شونه ای بالا انداختم:
_ لیسانسم و بگیرم چشم!
با پاش ضربه ای به پام زد:
_ اینطور که تو این استاد و پیچوندی تا دکترا ساپورتی عزیزم!

چپ چپ نگاهش کردم:
_ بعدش چی؟!
چشم های مشکی و خوشگلش رو روم ثابت نگهداشت:
_ اگه مجرد باشه میرید سر خونه زندگیتون،هیچی دیگه مبارکه!

با اخم گفتم:
_ گمشو دیوونه!

که حالا با شنیدن صدای استاد که بعد از نوشتن چندتا مطلب به سمتمون برگشته بود رو شنیدم:
_ دوباره خودم رو معرفی میکنم،جاوید هستم..
استاد جدید شما که بخاطر بازنشستگی یهویی استاد کریمی الآن در خدمتتونم

پونه با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ پس اسمشم جاویدِ!چه قشنگ
و من حیرون موندم از اینکه استاد چطور صداش رو شنید که جواب داد:
_ جاوید فامیلیمه،عمادِ جاوید هستم…

 

پس اسمش هم عماد بود!
استاد عمادِ جاوید.
زل زده بود به پونه و با یه لبخند مرموز نگاهش میکرد
از اون لبخندا که میگفت:
‘حالت و گرفتم دانشجوی عزیزم’

و پونه هم بدتر از من خودش رو با در و پنجره و خودکار توی دستش مشغول کرده بود!
طوری که انگار توی جهان هیچ چیز به جذابیت اجزای کلاس نبوده و نیست!

با نشستن استاد جاوید،پشت میز مخصوصش پونه نفس عمیقی کشید:
_ گوشاش خیلی تیزه!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:
_ پس ساکت باشیم بهتره

و بعد از این حرف دیگه پونه هم چیزی نگفت و درس امروز شروع شد.
آناتومی بدن انسان درسی بود که از حالا با این استاد به ظاهر مغرور شروع میشد.

استاد درس میداد و حالا دیگه کوچیک ترین توجهی نه به من داشت نه پونه!
انگار یه موجود دیگه بود…!
حداقل تو این دانشگاه که همه ی استادهاش یا سن بالا بودن یا اگه سنشونم مناسب بود تیپ و قیافه ای داشتن که ازش چیزی نگم بهتره!

 

بالاخره کلاس تموم شد و بعد از خسته نباشید جناب جاوید مثل چی با پونه بدو از کلاس پریدیم بیرون.
دستام و بردم بالای سرم و نفس عمیقی کشیدم:
_آخیش

که از پشت سر صدای استاد رو شنیدم:
_ اگه کلاس انقدر براتون خسته کنندست مجبور نیستید بیاید خانمِ یلدا!
صدای قلبم رو به وضوح شنیدم…
آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش برگشتم:

_نه این چه حرفیه استاد کلاستون فوق العاده جذابه …اصلا چه درسی جذاب تر از آناتومی؟!
و بعد یه لبخند ضایع تحویلش دادم.
_امری نیست؟!
با یه پوزخند نگاهم کرد:

_حالا که جذابه حواستون باشه جلسه ی بعد فقط یه دقیقه دیر کنید اجازه حضور نمیدم خانم!
و بعد از کنارم رد شد.
بوی عطرش همچنان توی دماغم بود و فقط داشتم بو میکشیدم تا بیشتر حسش کنم که پونه قهقه ای زد و روبه روم وایساد:

_دیدی چه جذبه ای داشت؟!
لب و لوچم آویزون شد:
_دلم واسه استاد پیره تنگ شده پونه!
پونه با تمسخر نگاهم کرد:
_تو حتی فامیلیشم نمیدونی..اونوقت میگی دلم تنگ شده؟!
زبونم رو براش در آوردم و از کیفش گرفتم و دنبال خودم کشیدم:
_ بیا بریم یه چیزی بخوریم که تموم انرژیم سر این استادِ از خود راضی تحلیل رفت!

توی مسیر بودیم که یهو صدای نکره ی نچسب ترین پسر دنیا و از پشت سر شنیدم:
_اینکه جلسه اول استاد آدم و قهوه ای کنه خیلی بده نه؟
و بعد صدای خنده آبکی دخترا و پسرای احمق دورش که مثلا عضو اکیپش بودن توی راهروی دانشگاه پیچید.
دقیقا صداش از پشت سرم میومد پس با یه حرکت سریع برگشتم و براش زیر پا انداختم و در کمال تعجب همه آقا فرزین پخش زمین شد…

 

فرزین پخش شده بود روی زمین و حالا به غیر از امیرعلی که رفیقِ صمیمی آقا بود،همه داشتن از خنده میمردن.

دست به سینه بالا سرش ایستادم:
_ حالا تو بگو،ضایع شدن جلو این همه آدم چه طعمی داره،هوم؟!

چشم هاش رو ریز کرد و با حرص بهم زل زد،که لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
_ روز بخیر!

پونه که دستم رو فشار داد،چشم از فرزین گرفتم و هم قدم با پونه راهی بیرون شدم.
هنوز با یادآوری صحنه ای که فرزین جلوی همه ضایع شده بود ته دلم میخندیدم و شرایط پونه هم بهتر از من نبود…
آروم میخندید و بین خنده هاش تکرار میکرد
‘لعنت بهت یلدا’

روی نیمکت های توی حیاط دانشگاه نشستم و گفتم:
_ مسخره بازی بسه،تعریف کن ببینم دیشب آقا مهران و خانواده ی گرام اومدن خواستگاری؟

لپاش از سر شادی سرخ شد و سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_ آره،من که جوابم مثبته خداکنه مامان اینام راضی بشن!

نگاهی به سرتا پاش کردم و گفتم:
_ آخه مگه مخ مامان بابات رو خر گاز گرفته که قبول نکنن؟آخه دیگه کی میاد خواستگاری تو جز همین مهران بدبخت؟!

ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
_ باز واسه من همین مهران بدبخت اومد،تو چی؟!اصلا تا حالا خواستگار از نزدیک دیدی؟
یا نه اصلا میدونی خواستگار چندتا نقطه داره؟

واسه خنده و مسخره بازی شروع کردم با انگشت های دستم شمردن نقطه های خواستگار اما همین که گفتم
‘یک_دو…’
استاد جاوید با حالتی که قشنگ مشخص بود داشت به حالم تاسف میخورد گذرا نگاهی بهم انداخت و از جلومون رد شد…

با دهن باز نگاهش کردم که با ضربه پونه به پهلوم به خودم اومدم:
_بد موقع رسیدا
و بعد شروع کرد به خندیدن…

واقعا این حد از بدشانسی غیرطبیعی بود و انگار امروز روز خراب شدن من بود که از سر صبح تا الان فقط داشتم توسط این استاد جدیدضایع میشدم!
با قهقهه های بلند پونه به خودم اومدم و با کف دستم کوبوندم توی سرش:
_خاک تو سر بی شخصیتت !
و واسش سری به نشونه تاسف تکون دادم،
گیچ بود و با دهن باز نگاهم میکرد:

_ چته تو وحشی چرا اینطوری میکنی ؟
با اخم گفتم:
_هنوز نفهمیدی نباید ضایع شدنم و به روم بیاری؟ به توام میگن دوست؟
دوباره از خنده وا رفت که پوفی کشیدم:

_ خب داشتی میگفتی،بو عروسی میاد یا همچنان ور دل خودمی؟
دوباره فرو رفت تو رویا این رو از چشم های بسته شده و لب های از لبخند گشاد شده اش میفهمیدم:

_ لباس عروسِ سفید،از اینا که کلی مروارید روشون کار شده…یه دوماد با کت و شلوار آبی نفتی…ماشین عروس پر از بادکنک…وای خدا!
از شدت خنده داشتم منفجر میشدم اما همچنان ساکت بودم که پونه از عالم رویا نیاد بیرون و من همچنان بخندم اما انقدری پیش رفت که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده:

_ لابد ٩ماه بعدشم دوتا دختر تپل مپل؟!
شونه ای بالا انداخت:
_ اون دیگه دست من نیست،بستگی داره آقامون چی دوست داشته باشه!
از روی نیمکت بلند شدم و با کیفم کوبیدم به پاش:

_ پاشو بریم که داری حالم رو بهم میزنی
ایشِ کشیده ای گفت و در حالی که فقط غر میزد و میگفت تو چی میفهمی از عشق؟!
راه افتاد دنبالم…

در ماشین رو باز کردم و روبه پونه گفتم:
_ بشین بریم یه بستنی بخوریم دارم از گرما تلف میشم!
باشه ای گفت و نشست توی ماشین.
ماشین رو روشن کردم و نگاهی به اطراف انداختم .

به اندازه کافی با ماشین پشت سریم فاصله داشتم و میتونستم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم.

پس با خیال راحت دنده عقب گرفتم اما طولی نکشید که با صدای برخورد به ماشینی،گوشم سوت کشید و نفسم بند اومد!
حالا دیگه چی شده بود؟
تصادف؟
چطور ممکن بود آخه؟

پونه ی دیوونه چشم هاش رو بسته بود و هر دو دستش رو گذاشته بود روی داشبورد و هرکی نمیدونست فکر میکرد رفتیم زیر تریلی که پونه اینطور پناه گرفته بود!
کلافه از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینی رفتم که زده بودم بهش…

لعنتی معلوم بود از این ماشین خارجی گروناست و کلی پول باید سرش بدم.
رانندش هنوز پیاده نشده بود اما من راه افتاده بودم به سمتش تا اول ببینم چه بلایی سرِ ماشینا اومده و بعد برم سراغ راننده ای که همزمان با من شروع به حرکت کرده بود.

از وضعیت ماشینم چیزی نمیگفتم بهتر بود…
چراغای پراید خوشگلم خورد شده بود و اطراف پلاک هم کلا پستی و بلندی شده بود و اما اون ماشین مدل بالا و خفن فقط یه کمی فرو رفتگی پیدا کرده بود که فکر نمیکنم هزینه چندانی داشته باشه…

مثل اینکه از این نظر در کمال تعجب شانس آورده بودم!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنار درِ راننده،شیشه های ماشین دودی بود و آدم توش خیلی واضح نبود،پس با دست به شیشه کوبیدم:

_ لطفا تشریف بیارید پایین
ولی نه تنها تشریف نیاورد پایین بلکه با پایین دادن شیشه این بار دیگه واقعا مردم!
استاد جاوید؟!

الان دیگه وقتش رسیده بود که محوِ افق شم…!
با حالت خاصی زل زده بود توی چشم هام و من اما تو هوا دنبال پرنده هایی بودم که تو آسمون نبودن!

صدای نفسِ عمیقش رو میشنیدم و به سختی آب دهنم رو قورت میدادم…
حالا دیگه یقین داشتم که این ترم مشروط میشم و فقط از خدا میخواستم حداقل از دانشگاه اخراج نشم!

از ماشین پیاده شد و دست به سینه به ماشین تکیه داد.
هنوز حرفی نزده بود که پونه از ماشین پیاده شد و با دیدن استاد سرجاش خشک شد و فقط یه لبخند الکی زد و بعد هم برگشت توی ماشین!

عاشقِ مرام و معرفتش بود…
فهمید زدم به استاد راهش رو کشید و رفت…
این یعنی ته رفاقت!
با شنیدن صدای استاد به خودم اومدم:
_ دوباره تو؟
مقنعم رو مرتب کردم و گفتم:
_ استاد شما خودتون یهو حرکت کردید من از کجا باید میفهمیدم؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_ زبونتم درازه!

با دلخوری بهش زل زدم و حرفی نزدم که راه افتاد تا ببینه به ماشینش چیزی شده یا نه،نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
_ تو گواهینامه هم داری؟!
یه تای ابروم رو بالا انداختم:

_ الان ۴ساله
سری تکون داد:
_ از ته دل واسه اونی که به تو گواهینامه داده متاسفم!
انقدر حرصم گرفته بود که دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم اما استاد همچنان ادامه میداد:
_ از ماشینتم معلومه که یه روز درمیون میکوبیش به در و دیوار
لال شده بودم که روبه روم ایستاد:

_ یه پیشنهاد واست دارم یلدا
حالا دیگه نوبت من بود،پس با لحن سردی گفتم:
_ معین هستم!
ابرویی بالا انداخت:
_ خانم معین پیشنهاد من واست اینه که قید درس و دانشگاه و رانندگی و بزنی و بری کلاسای خیاطی،گلدوزی یا هرچیز دیگه ای که به دردت بخوره و منتظر باشی تا یکی بیاد سراغت و ازدواج کنی…اینطور که پیداست تو این مسائل استعداد بیشتری داری!
و پوزخندی تحویلم داد که به مثل خودش پوزخند زدم و جواب دادم:

_ ممنون استاد اما من از شما نظری نخواستم
از توی ماشین کارت و مدارک ماشین رو آوردم و دادم بهش:
_ من الان عجله دارم،این مدارک ماشین شماره تلفنم هم روش هست خسارتتون هرچقدر که شد تقدیم میکنم!
سری تکون داد و با لحن سرد و البته پر غرورش لب زد:
_ روز خوش
و قبل از اینکه من چیزی بگم سوار ماشینش شد و به سرعت حرکت کرد…

 

کلافه سوار ماشین شدم.
پونه زل زده بود بهم و صدای قورت دادن آب دهنش اعصابم رو خورد میکرد.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
_ ای کوفت!
که شروع کرد مثل بوقلمون تند تند حرف زدن:
_ خب یه تصادف ساده بود…چیزی نشده که اصلا فدای سرت…فدای اون چشمای سبزت..
ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و صدای ضبط رو زیاد کردم:
_ بسه چقدر حرف میزنی پونه،خداکنه مامانت اینا راضی شن شوهر کنی من راحت شم
به مثل عادت همیشگیش ایشِ کشیده ای گفت و ادامه داد:
_ من و باش دارم به کی دلداری میدم
بااینکه اعصابم خورد بود اما زدم زیر خنده…
واقعا هیچ چیز ارزش این رو نداشت که خنده از رو لبامون بره!
حتی همین استاد از خودراضی که یقین داشتم یه روزی بدجوری حالش رو میگرفتم!
_ دیوونه،مگه استاد و کشتم که دلداری میدی؟زدم به ماشینش اصلا خوب کردم…جونش در!
متعجب نگاهم کرد:
_ به سر ترم فکر کردی؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:
_ این ترم درس میخونم بیخود کرده قبولم نکنه!
آروم خندید:
_ ناراحت نشیا ولی فکر کنم حرف استاد بشه و کم کم بری سمت گلدوزی و هنرای دیگه…خیلی بهت میاد لعنتی!
با آرنج کوبوندم به پهلوش:
_ تو که دلت نمیخواد مثل استاد بشورم و پهنت کنم؟
لپم و کشید:
_ تو خیلی وقته من رو پهن کردی رو پرتگاه دلت لعنتی!
و بعد هر دو زدیم زیر خنده…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا