رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت۴۹

4.3
(7)

لبخندی می‌زند. لبخندی که پشتش هزاران اجبارها و جدایی‌های ناخواسته است.
ناگهان اورا روی دو دستش بلند کرده و از جایش بر‌می‌خیزد.

شاداب جیغ خفیفی می‌کشد.

-رسام؟وای بزارم زمین. این چه کاریه؟

اورا به خود می‌فشارد و به سمت اتاق خواب می‌رود. دخترک محبوبش را نرم روی تخت خواب قرار می‌دهد و حینی که مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهن مردانه‌اش است می‌گوید:

-دیگه بسه فلفل خانوم. بهت گفتم که کی‌ای..تو زن شرعی منی، مال منی و در قبال شوهرت یه سری مسئولیت‌هایی داری.

شاداب رنگ‌باخته نگاهش می‌کند. نه اینکه از او بترسد..نه! کسی را جز رسام نداشت که حالا بخواهد از پناهش بترسد. بلکه از عاقبت می‌ترسید..او تنها یک زن صیغه‌ای بود و کسی که به صورت جدی اسمش در شناسنامه ثبت می‌شد کسی دیگر بود!

ناگهان اخم محوی می‌کند. از جایش بلند می‌شود و رو به او می‌گوید:

-من وسیله رفع نیازت نیستم! اینو خوب تو گوشات فرو کن.

رسام پیراهنش را کامل از تن در می‌آورد. بدن عظیم و ورزشکاری‌اش شدیدا نمایان می‌شود و شاداب سعی می‌کند نگاه از این پوست برنزه بردارد.

مستقیم به سمت در اتاق می‌رود که رسام فوری مانعش می‌شود و اورا به خود می‌چسباند.

قلبش محکم در سینه می‌کوبد و عرق سردی روی کمرش می‌نشیند. می‌ترسید در مقابل این نوازش‌ها تاب نیاورد و آنچه شود که نباید.

-ولم کن..تو الان..الان حالت خوب نیست.

سرش را در گودی گردن خوشبویش فرو می‌برد و می‌گوید:

-وقتی پیشمی و از جایگاهت مطمئنم، هیچی نمی‌تونه حالمو بیشتر از این خوب کنه.

شاداب نفس عمیقی کشید و لعنتی نثار خودش کرد. برای اولین‌بار آرزو کرد که کاش نیش‌زدن های عمه راضی تاثیری داشت و پا از خانه بیرون نمی‌گذاشت.

اما نه. بی‌انصاف بود. خدا می‌داند در دلش چه مهمانی‌ای از این اتفاق برپا شده بود. اما حیف..حیف که ترس از عواقب داشت.

با زاری نالید:

-رسام..توروخدا برو کنار.

اما رسام امشب دیگر شیخ خوددار طایفه نبود. اصلا او زنش بود! چه کسی از او به خودش حلال‌تر؟!

فلفلش را به سمت تخت برد و شاداب تازه توجهش به گردنبند براق لقبش افتاد. تضاد رنگ طلایی با پوست برنزه مرد مقابلش وسوسه انگیز بود.

سریع کلمات را پشت هم ردیف کرد و با بغض گفت:

-من نمی‌تونم..من فقط صیغتم..تو فقط پدرمی! کسی که قراره روی تخت، زیر یه سقف، شب حجله باهات سر کنه یکی دیگست رسام جدیری.

رسام متوقف می‌شود..این حقیقت مسخره را نمی‌خواست. بس بود..دیگر بس بود! اصلا به جهنم…هرچه می‌شد، می‌شد. یک شب که هزار شب نیست. بگذار بعد از مدتها اندکی از پریشانی به دور باشند.

بازوان شاداب را میان دستانش گرفت و حینی که رویش خم شده بود، با اخم محوی گفت:

-نمی‌خوام امشب چیزی راجب اون دختره‌ی عشوه خرکی بشنوم!

از لفظش درباره فاطمه قند در دلش آب شد اما نشان نداد.

-نمی‌شه رسام..نمی‌شه! من..من از عواقب این کار می‌ترسم..ما..ما..

ادامه حرفش با نرمی لبان رسام بر روی لبانش خاموش ماند. بدن ظریفش به سینه‌های تخت او چسبیده بود و حال رسام کاملا رویش خیمه زده بود.

خواست مقاومت کند..جلویش را بگیرد..نتوانست..نشد! کسی چه می‌دانست در حسرت و تب معشوق ماندن چقدر طاقت فرساست..

چه می‌دانستند لمس معشوق پس از مدتها مثل رسیدن به چشمه‌ای آب بود؟!..

**********

دخترک از شرم داشت آب می‌شد. خود را بین بازوهای رسام گم کرد و سعی می‌کرد به او نگاهی نکند.

رسام موهایش را نوازش کرد و بوسه‌ای روی آن کاشت.

-دیگه مال منی..

شاداب چیزی نگفت و تنها لبخند محوی زد.

-درد داری کوچولوم؟

چشمانش را بست. خسته بود..شدیدا خسته بود. هومی کشید و بیشتر جمع شد.

دوس نداشت فعلا حرفی بزند. خجالت شدیدی به سراغش آمده بود و این یک چیز طبیعی بود.

رسام پتو را روی خودش و شاداب کشید و دستش را روی زیرشکمش قرار داد و دورانی مشغول ماساژ شد.

حس می‌کرد دوباره خواستار این تن بود. شاداب آخ ریزی از دهانش خارج شد که قلب رسام رفت..

-جانم؟

-رسام خیلی..درد..دارم‌.

نگران نیم‌خیز شد و رو به چهره مهتابی‌اش گفت:

-می‌خوای بریم دکتر؟

-نه..فقط..

-فقط چی؟

مردد لبانش را فشرد و بامزه و خجالت گفت:

-می‌شه فقط بخوابیم؟!

رسام خندید و به این فکر کرد اصلا مگر شیرین‌تر از این دختر هم در جهان وجود داشت؟

-دیگه رسما برای خودمی، خجالت نداره که.

با زار گفت:

-رسام..

لبخند کوچکی زد و سرش را روی سینه‌اش گذاشت.

-باشه..هرچی فلفل خانوم بگه.

با دستش خط فرضی روی سینه رسام کشید که گفت:

-مثل اینکه یه راند دیگه می‌خوای خودتم‌ها.

سریع دستش را پس کشید. چشمانش را بست و خودش را به خواب زد.

رسام خنده بی‌صدایی کرد و او را به خود فشرد. دیگر نه نیما می‌توانست به او نزدیک شود، نه آن شیخ هیز به تن دخترک چشم بدوزد.

دیگر تمام شده بود. شاداب برای همیشه برای خودش بود. حال با این اتفاق، محال ممکن بود صیغه را باطل کند.

نمی‌دانست باید چه کند اما باطل کردن صیغه هم غیر ممکن بود. او از نفسش نمی‌گذشت.

نمی‌دانست چطور تصمیم به فسخ گرفته بود اما..نمی‌شد بگذرد..اصلا آدمی که از نفسش بگذرد می‌میرد. نفس او هم شاداب بود.

آخرین بوسه‌اش را روی موهایش کاشت و زمزمه کرد:

-دوست دارم فلفل کوچولو.

گفت و گمان کرد شاداب در خواب است.

گفت و نفهمید شاداب، زمزمه‌ لذت بخشش را شنیده و با خیالی راحت به خواب رفت…

با تابش نوری که چشمانش را هدف گرفته بود، از پلک از هم باز کرد. کمی گنگ به اطراف خیره شد‌. اینجا کجا بود؟

کم‌کم همه چیز یادش آمد و صحنه‌های دیشب جلوی چشمانش جان گرفتند. برهنه نبود..یک پیراهن بلند مردانه‌ی طوسی تنش بود که آن هم در تنش زار می‌زد.

به جای خالیِ رسام خیره شد، لحظه‌ای خون به مغزش نرسید و بهت زده از جایش برخاست.

رسام کجا رفته بود؟ نکند او را ول کرده و نزد فاطمه رفته است؟!.. با بغضی که در گلویش گیر کرده بود به سرعت از اتاق خارج شد و به دنبال رسام گشت.

همزمان بلند و پشت هم، نام اورا به زبان می‌آورد:

-رسام؟..رسام؟..‌

چیزی به جداشدن روح از تنش نمانده بود که با مشاهده رسام در آشپزخانه، سرجایش ایستاد. قطره‌ی اشکی از روی گونه‌اش سر خورده و تا زیر چانه‌اش ادامه یافت.

رسام هُل شده از صدا زدن‌های او، از مقابل اجاق گاز کنار کشید و به سمت او برگشت.

بوی خوشِ کاچی در خانه پیچیده شده بود و شاداب آنقدری ترسیده بود که به این مورد توجهی نشان ندهد.

رسام با دیدن چهره‌ی بهم ریخته‌اش لب زد:

-چی‌شده فلفلم؟

همین پرسش کافی بود تا شاداب به سرعت به سمتش برود و خود را در اغوش برهنه‌اش رها کند..

رسام کمی با تعجب، اما ملایم دستان تنومندش را دور کمر ظریف دخترک حلقه کرد و او را به خود فشرد.

شاداب هق‌هقی کرد و دستش را روی سینه رسام قرار داد. رسام بوسه‌ای روی موهایش کاشت و گفت:

-هیش..چیشده عزیزم؟گریه نکن اینطوری قربونت برم ضعف می‌کنی.

سرش را از روی سینه رسام برداشت، با چشمان معصوم و اشکی‌اش به او زل زد و گفت:

-فک..فکر کردم رفتی‌..فکر کردم ولم کردی.

قلب رسام در سینه آتش گرفت..دخترک می‌ترسید از نبودِ او. جان می‌باخت از جای خالیِ او!
لعنت بر خودش که مسبب این ترس‌ها شده بود..

-نمیرم فلفلم..ببین؟اینجام. پیشِ تو. گریه نکن اینطوری‌‌..با هر قطره از اون مرواریدای لعنتیت ذره ذره وجودم رو داری می‌گیری.

شاداب چیزی نگفت..آرام شد..رسام بود!
ناگهان درد بدی در زیردلش پیچید و باعث شد آخی بگوید.
.رسام فوری اورا گرفت و گفت:

-شاداب؟چیشد؟کجات درد گرفت؟

چشمانش را بست..آنقدر حواسش پرت آن جای خالی لعنتی بود که یادش رفته بود پس از رابطه‌ی دیشب درد دارد!

با یادآوری‌اش کمی سرخ شد و رسام، تازه متوجه شد جریان از چه قرار است.

لبخندی زد و او را روی صندلی آشپزخانه نشاند. به سمت دیگ کاچی که مثل حلیم می‌جوشید رفت و مشغولِ اتمام پختش شد.

شاداب کنجکاو لب فشرد و به دیگ نگاه کرد.

-رسام؟ چی داری می‌پزی؟

رسام بدن عضلانی‌اش را به کابینت تکیه داد و با شیطنت گفت:

-کاچی برای فلفل خانوم که ضعف نکنه.

تعجب کرد. این مرد هرلحظه بیشتر متعجبش می‌کرد..رسام جدیری، شیخ طایفه جدیری‌ها، قادر بود کاچی بپزد..بی‌آنکه این را وظیفه زنی از طایفه خود بداند.

لب گزید و سرش را پائین انداخت که شلیک خنده‌ی رسام به هوا پرت شد.

-رو آب بخندی..نخند خجالت می‌کشم عه!

زیر گاز را خاموش کرد، حینی که درون دو بشقاب کاچی جا می‌کرد گفت:

-من به فدای خجالتت.

شاداب طره‌ای از موهایش را دور دستانش تاب داد. ناگهان اخم کرد و بامزه گفت:

-رسام؟

آخ که این مرد ضعف می‌کرد از صدا زدن‌های دخترکش‌..جان می‌داد برای شنیدن نامش از زبان او.

بشقاب‌ها را روی میز قرار داد‌‌، نشست و گفت:

-جانِ رسام؟

-تو از کجا بلدی کاچی درست کنی؟

متعجب به شاداب خیره شد..وقتی حسادت را درون چشمانش دید تا ته ماجرا را خواند. ابرویی از شیطنت بالا انداخت و گفت:

-خب، می‌دونی من یه زن اول داشتم که روز بعد از عروسی ضعف کرده بود و بی‌بی گل اومد اینجا و بهم یاد داد چطور براش کاچی درست کنم تا روز به روز قوی‌تر شه در مقابل من و…

ادامه حرفش با پرتاب جعبه دستمال از سوی شاداب، ناگفته ماند. بلند خندید و به چهره حرصی‌اش چشم دوخت.

شاداب پرحرص گفت:

-بیجا کردی زن اول داشتی!

رسام ناگهان چهره جدی‌ای به خودش گرفت که شاداب خود را جمع و جور کرد و مظلوم شد‌. دلش ضعف رفت و دوباره خندید.

شاداب که فهمید شوخی بوده با زار نگاهش کرد و دست بر پیشانی‌اش کشید.

رسام دست کوچکش را مابین دستان خود جای داد و گفت:

-اره راست می‌گی بیجا میکنم زنی قبل از تو یا بعد از تو داشته باشم فلفل.

لبخندی میزند اما با یاداوری فاطمه زمزمه میکند:

-برای همین چند روز دیگه عقدته؟

رسام لبخندش را حفظ میکند. دستش را میفشارد و دستی دیگر را روی گونه‌ نرمش میکشد میگوید:

-درستش میکنم..فقط غصه نخور..

-چطوری؟

نمیدانست..ولی نمیخواست امید کم سوی دخترک را کور کند..اگر مثل آن دفعه حالش بد میشد، جان میداد!

-تو به این چیزا فکر نکن. جوجه‌ها فقط باید به خودشون برسن.

اشاره‌ای به کاچی زد و ادامه داد:

-سرد شد. بخور برات خوبه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا