رمان طلایه دار پارت۱۵
بازویش که از پشت کشیده می شود قلبش هوری می ریزد:
_حالا من رو دور میزنی آره فلفل خانم، انقدر خانم شدی که با ما از بهترون می گردی!
شاداب دهان باز می کند که از خود دفاع کند، انگشت اشاره ی رسام روی لبش می نشیند:
_هیش، هیش حرف نزن که من الان سگم شاداب.
شالش را از سرش می کشد و کوله اش را گوشه ای پرت کرده می غرد:
_برای اون مرتیکه حاضر شدی؟ زیر سرت بلند شده؟
شاداب دست روی قفسه ی سینه اش گذاشته سعی می کند او را به عقب هل دهد:
_به تو هیچ ربطی نداره رسام، مگه نخواستی جای پدرم باشی؟ راه برات بازه؛ من به یه پدر روشن فکر نیاز دارم فهمیدی؟
رسام پوزخند می زند:
_روشنفکری؟
به سمت کوله اش قدم تند می کند و تمام وسایل های درونش را روی زمین می ریزد. شاداب با چشمانی وق زده به او خیره شده بود.
اولین بار بود که این روی رسام را می دید!
رسام با گوشی تلفن به سمتش می رود و رو به روی صورتش نگه می دارد:
_همین الان بهش زنگ می زنی و میگی دیگه نمیخوای ببینیش!
حسادتی در جانش پیچیده بود که از درون همانند خوره ایی در حال خوردنش بود.
شاداب امتناع کرده گوشی را از دستش می گیرد:
_دیوونه شدی؟ ما قرارمون فقط دوستانه یود. در ضمن به تو ربطی نداره.
رسام خشمگین نعره می زند:
_داره، داره دیوونه ام نکن شاداب.
شاداب با لجبازی جیغ می کشد:
_نداره فهمیدی؟ توی زندگیم دخالت نکن.
رسام انگار دیوانه شده بود که فریادش هم خانه همقلب شاداب را می لرزاند:
_تا وقتی که زن منی ربط داره ، فهمیدی؟ احمق زنمی!
رسام خودش هم همانند صاعقه ای رد زده خشکش زده بود، باور نمی کرد حقیقتی که ماه ها کتمانش می کرد حالا خودش بر زبان آورده باشد!
شاداب دم وبازدمش را هم انگار از یاد برده بود، اما عقلش را که نه! با زبان لبش را تر می کند:
_فسخ می کنیم. این صیغه لعنتی که باعث شده من رو فقط به چشم یک کالا ببینی و نخوای من با کسی حتی رفت و آمد کنم رو فسخ می کنیم.
رسام با چشمانی در خون غوطه ور می غرد:
_دیگه داری زیاده روی می کنی، بهتره بری اتاقت.
شاداب دستانش را در آغوش چلیپا کرده سر تکان می دهد:
_اتفاقا زیاده روی نمیکنم، عقلم تازه اومده سر جاش. در ضمن چه بخوای چه نخوای باید این صیغه رو فسخ کنی چون فکر کنم پدر زنت شیخ عبدالله بخواد دخترش هوو داشته باشه!
رسام حتی پلک هم نمی زند. لعنت به نیما و دهن لقش. شاداب انقدر لجباز بود که شک نداشت تازه بازی بینشان شروع شده بود:
_کی همچین زری زده؟ هان اون نیما؟ خوبه، راپورت دادنشم ثانیه ایه!
شاداب نیشخند می زند:
_قرار بود تا کی ازم پنهون کنی پدر عزیزم؟ من باید مامانم رو می شناختم دیگه، مگه نه؟
به سمت وسایل کوله اش می رود همه را در جایش بر می گرداند:
_در ضمن دیگه به وسایل شخصیم دست نزن، لطفا.
به اتاق خواب خودش بر می گردد و با عصابی بهم ریخته کوله اش را گوشه ای پرت می کند. حق نداشت به او امر و نهی کند؛ نه تا زمانی که تمام احساساتش را به سخره گرفته بود و لگدمال کرد.
گفته بود میخواهد پدرش باشد دیگر، خب پدرش بماند نه که فقط در همچین مواقعی یادش بیاید که دخترش نیست و لقب زن را به یدک می کشد.
قدم رو در اتاقش راه می رود. آرام و قرار نداشت. هنوز هم حرف هایی در دلش تلنبار بود که می خواست همه را در صورتش بکوبد.
با عصبانیت ضربه ایی روی پشت دستش می زند:
_آ آ به من میگه زنمی؟ الان آقا رسام ، الان؟
پوزخند میزند:
_دیگه خیلی دیر شده، خیلی. نمی ذارم به خواسته ات برسی.
***
یکماهی از مشاجره بینشان گذشته بود و رابطه شان بدتر از قبل شده بود، شاداب اصرار داشت که این صیغه بینشان فسخ شود.
رسام اما گوشش بدهکار نبود، می دانست به محض فسخ بی بی او را شوهرش می داد و نگاهی هم به خواستنش نمی کرد.
شاداب نمی دانست، دوست هم نداشت او بفهمد که روزمره با چه چیزهایی می جنگد که حتی روحش هم خبر نداشت.
این دختر دیگر جانش شده بود، نمی گذاشت کسی از او بگیرتش!
شب با بسته ای از شکلات با مغز بادام همانی که شاداب عاشقش بود وارد خانه می شود، شاداب را پشت میز میز می بیند که یک نگاهش به کتاب و دستانش مشغول خوردن کردن کاهو.
دلش برای در آغوش گرفتن و خسته نباشید گفتن هایش به شدت تنگ شده بود، شاداب فلفل کوچکش بود به همان شیرینی گاهی به همان تندی.
_سلام!
کاش انقدر کتابی نوشته نمیشد رمان باید جوری باشه که حس صمیمیت بین نویسنده و خواننده شکل بگیره اما رمانایی که انقدر کتابی نوشته شدن حس صمیمیتی ایجاد نمیکنه و نمیشه باهاش انس گرفت اما موضوع رمان تا اینجا بد نبود