رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۵

4.1
(9)

گوش هایش نمیخواستند حرف های رسام را باور کند..

-این و فهمیدم، منظورت چیه.؟

رسام کلافه دستی در موهایش کشید
بیش از توانش خودش را کنترل میکرد که مبادا کار ناشایستی انجام دهد..

-منظورم واضحه شاداب! خسته شدم از بس بهت تذکر دادم و نفهمیدی.
خودت مجبورم کردی از راه دیگه وارد بشم!

اما شاداب لجباز تر از این حرف ها بود
دوست نداشت دوباره تحت سلطه رسام در بیاید..

-تو نمیتونی پا روی حریم شخصی من بزاری.!

-من شوهرتم هر کاری دلم بخواد میکنم.

-شوهر صیغه ای که غیبش بزنه به درد لای جرز دیوار میخوره

رگه های خونی در چشم های رسام خبر از طوفان میداد..

گوشی که در دستش گرفته بود را کشید و داخل جیبش سر داد.
به سمت اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس هایش بیرون‌امد
جلوی شاداب که همانجا ایستاده بود و با اخم اورا نظاره میکرد ایستاد

انگشتش را روی پیشونی اش گذاشت و از لای دندان های کلید شده اش حرف زد..

-بهت چند بار گفتم، تو معزت نرفت شاداب خانم.شوهر صیغه ایم بهت نشون میدم!

بدون جواب گرفتن از خانه بیرون رفت.

شاداب همانجا وا رفت..

رسام چرا اینگونه میکرد.؟
چرا انقدر روی موضوع نیما حساس بود.؟
انها فقط دو‌ دوست معمولی بودند…

چ

با قرار گرفتنش در ماشین نگاهی به موبایل شاداب که حال در دستانش بود انداخت..
چکار کرده بود!

در ذهنش جنگ به راه افتاده بود.
از یک طرف دلش نمیخواست بعد از غیبتش با شاداب بد رفتار کند
از انطرف شاداب خودش مقصر تمام این اتفاقات ناخوشایند بود..

نگاهی به گوشی که در دستش ویبره میرفت انداخت..

با دیدن اسم عمه راضی نفس اسوده ای کشید..
اما با یاد اوری پیام های نیما ریشه شک در دلش پرورانده شد..

با باز کردن قفلش نگاهی به عکس پس زمینه موبایل انداخت..

شاداب بود با لباس های بیمارستان و نوزادی که در بغلش اسوده خوابیده بود…
چقد جای خالی اش در این عکس به چشم میامد..

به سراغ صندوق پیام ها رفت

ده ها پیام ناخوانده از نیما داشت.

-سیریش!

با خواندن هرکدام از پیام ها بیشتر پلکش میپرید
عصبانیتش به اوج رسید که دیگر نفهمید چکاری درست است یا غلط..

نگاهی به اطراف انداخت، خودش را جلوی درب خانه نیما دید..

باید هر طور شده امروز حق این مردک را کف دستش میگذاشت…

اما نیما از همه جا بی خبر مشغول لذت بردن از صبحانه اش بود…

با صدای زنگ خانه اش نگاهی به ساعت انداخت.
چه کسی صبح به این زودی به دیدنش امده بود!

لباسی از روی جا لباسی برداشت و تصمیم گرفت به جلوی درب برود..

رسام کلافه دستی داخل موهایش کشید و بار دیگر زنگ را فشرد که این بار صدای نیما را شنید .

داخل حیاط یود و صدای امدم امدمش حیاط را برداشت..

صدای سر حالش نمکی بود بر روی زخم های رسام..
اورا از انچه که بود عصبی تر کرد..

نیما با باز کردن درب حیاط و دیدن رسام پشت در ، کلامش در نطفه خفه شد..

چشم های به خون نشسته رسام گویای همه چیز بود.
قبل تر عاقبت این چشم هارا دیده بود..

دلش نمیخواست خودش را ببازد، تمام سعیش را کرد که مبادا صدایش بلرزد..

-به به اقای جدیری، ما چشممون به جمال شما روشن شد…

رسام میتوانست کنایه کلامش را به خوبی حس کند…
نیشخند بزرگی روی لب هایش نشست

مشتش را پر کرد و‌ پای چشم نیما خواباند

نیما تلو تلو خوران به عقب رفت
انتظار همچین حرکتی را نداشت برای همین غافلگیر شد…

-چیکار میکنی مرتیکه؟

دستش را روی چشمش گذاشت و به سمت رسام حرکت کرد
خودش خوب میدانست که رسام برای چه بی اینجا امده است..

-باید بلایی بدتر از این سرت بیارم
اما دلم نمیخواد دستم به خون همچین ادم لجنی کثیف بشه..

انگار از نیما طلب هم داشت.!
او تمام مدت مراقب همسر و فرزندش بود
حالا این چنین دست مزدش را میداد..

نیما خیره به چشم های برافروخته‌‌‌ی رسام و بی‌اهمیت به دردِ مشتی که نوش جان کرده بود گفت:

– ادعای چی رو داری؟ من کثیف و لجنم؟ منی که این مدت جای تو مراقب شاداب بودم؟ منی که مرهم درد‌هاش بودم؟

رسام به سیم آخر زد، کسی حق نداشت اسم شاداب را اینقدر بی‌قید و بند بر زبان بی‌آورد.
کسی حق نداشت جز جودش مرهم درد‌های شاداب باشد.
خودش زخم زده بود و درمان هم خودش بود.
یقه‌ی نیما را دو دستی گرفت و توی صورتش غرید:

– ازت نخواستم مراقب زنِ من باشی… از زن من… بچه‌ی من دور می‌مونی.

پوزخند نیما خودداری‌اش را به صفر رساند.

– اینقدر منم منم نکن. رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی… بعد واسه اون بچه ادعا هم داری؟ بگو ببینم اصلا یه روز هم کنار شاداب و معین بودی که حالا واسه شون سینه سپر کردی؟

رسام با غضب نیما را هول داد که به زور تعادلش را نگه داشت تا زمین نخورد، شیخ رسام جدیری حالا چنان خشمگین شده بود که نیما لحظه‌ای مات ماند.

-حواست به حرفات باشه مردک… من شیخ رسام جدیری‌ام… اون زن و بچه هم خط قرمز های منن… تا حالا هرچی بوده هر چقدر به اونا نزدیک شدی و سواستفاده کردی تموم شد… نمی‌خوام دیگه نزدیک زنم ببینمت دیگه پیام و زنگی هم روی گوشیش نبینم وگرنه…

این را گفت و ادامه نداد… انگشت اشاره‌اش را تهدید‌وار روی هوا تکان داد و در مقابل نگاه خیره و بهت زده نیما عقب عقب رفت.
رسام ویران زده بود. از این که حتی نیما هم جرات کرده بود که جلویش برای شاداب سینه سپر کند خون خونش را می‌‌خورد.

خسته پشت فرمان ماشین نشست و چشم‌هایش را بست‌. هنوز خیلی کار داشت تا دوباره دل فلفلش را نرم کند.
با یاد‌آوری معین، هم زمان قلبش پر از شادی و حسرت شد… چقدر حیف که نتوانسته بود به دنیا آمدنش را ببیند. همین مسئله نیما را پرو کرده بود. با فکر به این موضوع خشم دوباره به سراغش آمد و کلافه ماشین را روشن کرد.
اگر او شیخ رسام جدیری بود که پای هر مزاحمی را از زندگی‌اش قطع می‌کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا