رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۸

4.8
(6)

روبه‌روی یک مغازه ایستادند و کتانی ها را نگاه کردند، شاداب عمیقا خوشحال بود و دلش می‌خواست لباس های جدید و نو بخرد.

– خب از چی شروع کنیم؟

شاداب ذوق زده به مانتو فروشی ها اشاره زد. با شعف گفت:

– کوله‌ی جدیدم و کتونی! اصلا همه چیز می‌خوام.

مهگل به سمت مانتو فروشی رفت.

– منم می‌خوام…

با حسرت و خنده دار گفت. شاداب هم خندید.

تک به تک مانتوهارا جلویش می‌گرفت و با مینیک صورت نشان می‌داد
خوشش آمده یا نه. با کیسه های لبریز از لباس بیرون زدند.

شاداب به سمت یک فروشگاه بزرگ که همه چیز داشت رفت. لاک قرمز
بدجور برایش چشمک می‌زد. دقیق نگاهش کرد و درش را باز کرد.

قرمز و زیبا بود. چند گیره‌ی سر برداشت و در نهایت درست وقتی که
می‌خواست خرید هارا حساب کند مهگل صدایش زد.

– شاداب بیا اینجا…

از کنار مردم رد شد و به مهگل رسید که دو تیکه پارچه در دست گرفته بود.

– اینارو ببین.

لباس جیلینگ جیلینگ صدا داد.

ان هم قرمز بود. شاداب دستی روی لباس کشید.

– خیلی قشنگه…

چشمکی زد و نزدیک مهگل شد و کنار گوشش پچ زد.

– فیل افکن این لامصب! کوروش می‌کشی!

مهگل چشم در حدقه چرخاند و لباس را بالاتر گرفت و نگاهی به شاداب کرد و شرورانه گفت.

– رسام افکن عزیزم، برای تو میخواستم بخرمش.

شاداب اب دهانش را قورت داد و عقب کشید. حتی دیگر به مهگل نگاه
هم نکرد. مهگل پوف کلافه‌ای کشید برای برگشت رسام باید شاداب را
اماده می‌کرد.

مهگل کنارش قرار گرفت.

– میای بدوییم سر بخوریم روی زمین!

شاداب نگاهش کرد با تاسف سر تکان داد.

– دیوونه شدی؟ بین این همه ادم بدوییم؟

مهگل دست شاداب را گرفت و فشرد.

– فکر کنم یکم دیوونه بازی برامون خوب باشه

دست یکدیگر را محکم گرفتند و دیوانه وار دوییدند و سر خوردند! مردم عجیب نگاهشان کردند. وارد هایپر مارکت شدند.

از جان تخم مرغ تا جان ادمیزاد هرچه را که نیاز داشتند و نداشتند را
خریدند.

– نواربهداشتی نمی‌خوای؟

نگاه شاداب میخ قفسه‌ی بهداشتی شد.

اخرین بار چه زمانی پریود شده بود؟

مهگل تای ابرویی بالا انداخت و از بازوی شاداب گرفت.

– حالت خوبه؟

شاداب رنگ پریده سر تکان داد. اگر یک درصد ان چیزی را که فکرش را
می‌کرد اتفاق افتاده و کار از کار گذشته بود اینده‌اش چه می‌شد؟

سر میز شام با غذا داخل بشقاب بازی بازی کرده، کوروش نگاهی به مهگل
کرد و مهگل شانه ای بالا انداخت و مشغول شد.

کوروش سرفه ای کرد.

– چیزی شده؟

شاداب سر تکان داد.

– پس چرا غذا نمی‌خوری؟

شاداب نگاهش کرد و سرتکان داد صدای تلویزیون در خانه سکوت را
می‌شکست در اخر سر پایین گرفت و مشغول خوردن غذا شد.

بعد از اتمام غذا ظرف ها را جمع کردند.

اسکاج کفی را در دست گرفت و روی بشقاب کشید و از نبود کوروش
مطمئن شد.

– مهگل.

مهگل زیر چشمی نگاهش کرد و لیوان را ابکشی کرد و روی ابچکان قرار
داد.

– چته تو شاداب؟ هان؟

شاداب با چشمان گرد شده نگاهش کرد.

– هیچی به خدا یه چی می‌خوام.

– چی؟

– بی‌بی‌چک.

بشقاب کفی از دست مهگل رها شد و تقی شکست. شاداب هینی کشید و کوروش سراسیمه در چهارچوب اشپزخانه ایستاد.

– چی‌شد مهگل؟

مهگل سرتکان داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا