رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۵۳

3.6
(8)

دقایقی از رفتنِ مهمان‌ها گذشته بود و شاداب در اتاقش نشسته بود. با خودکار درون دستش بازی می‌کرد و حواسش به کتاب مقابلش نبود.

آنقدر غرق بود که حتی متوجه‌ی ورود بی‌بی گل هم نشد. مدام به این فکر می‌کرد که اکنون رسام کجاست؟

چه می‌کند؟به یادش است؟..بین افکار و قلبش گیر کرده بود. هم نمی‌خواست اورا ببیند هم شدیدا بی‌تاب او بود.

بی‌بی با دیدن چهره‌ی محزون و دخترکِ غرق در فکر، کمی نگران شد.

شاداب این چند روز خودش نبود..این را حس می‌کرد. نمی‌دانست چطور یا حتی اسم حسش را چی بگذارد..زنانه؟مادرانه؟هرچه بود..

می‌گفت این دختر مشکلی دارد و سعی می‌کند خم به ابرو نیاورد. لبش را گزید و جلو رفت. دستش را جلوی چشمان شاداب تکان داد تا به خودش بیاید.

شاداب با حضور ناگهانی بی‌‌بی گل در جایش پرید و هینی کشید. بی‌بی چنگی به گونه‌اش زد و بازویش را گرفت.

-خدا مرگم بده..ترسیدی دخترم؟ ببخشید من در زدم متوجه نشدی اومدم داخل.

شاداب نفس نفسی زد و سعی کرد خود را جمع و جور کند.

-دشمنتون شرمنده بی‌بی..داشتم به مطالب کتاب فکر می‌کردم حواسم پرت شد. جانم؟کاری داشتین؟

بی‌بی متوجه پیچاندن دخترک شد..زیادی ساده بود یا او را دست کم گرفته بود؟

دستی روی موهای بلند و خوش عطر شاداب که حسابی پریشان بود کشید.

-دخترم..این چند وقته خیلی توی خودتی..غذاهم درست حسابی نمی‌خوری. چت شده عزیزم؟ چی اذیتت می‌کنه؟ بهم بگو..منو مثل مادرت بدون..می‌دونم سخته و جای مادر با هیچ چیزی پر نمی‌شه ولی بهم بگو عزیزکم. چیزی که عین خوره به جونت افتاده رو به زبون بیار برای بی‌بی.

شاداب از سخنان ناگهانی بی‌بی ثانیه‌ای شوکه شد. سریع به خود آمد و لبخند دستپاچه‌ای زد. بی‌بی از کجا فهمیده بود؟

یعنی آنقدر ضایع عمل کرده بود؟ نمی‌توانست به او چیزی بگوید..اصلا چه می‌گفت؟ می‌گفت من از حضور دختر شیخ بزرگ ناراضی‌ام؟

می‌گفت از اینکه شبی را با شوهر خود گذرانده‌ام تا به الان دردی بر روحم را به دوش می‌کشم؟

چه می‌گفت؟!…چه داشت که بگوید؟..
دستان زبر و سالخورده‌ی بی‌بی را گرفت و میان دستان کوچکش فشرد.

-قربونتون برم. من خوبم بخدا. نگرانی نداره که. مشکلی ندارم من بی‌بی..یکم سرم بابت این‌ درس‌ها شلوغ پلوغه همین.

بی‌بی لبانش را فشرد. این دختر ظاهرا قصد کوتاه آمدن را نداشت..شاید بهتر بود اجازه می‌داد خودش در موقعش حرف بزند.

خواست جواب شاداب را بدهد، اما با ورود راضیه حرفش در دهانش ماند‌.

راضیه نگاهی به بی‌بی و شادابِ در آغوشِ هم انداخت و رو به شاداب با لبخند پررنگ و ذوقی گفت:

-نیما زنگ زده بود. می‌خواد تورو ببینه دخترم.

شاداب با تعجب به راضیه خیره شد. در بین این همه دردسر فقط نیما را کم داشت.

-نیما؟..من رو؟..چرا؟

-گفت خودش بهت می‌گه منم چیزی نپرسیدم به هرحال مسائل بین جوونا به ما ربطی نداره که.

شاداب پوزخندی زد. کاش می‌شد بگوید در هرچیز و ناچیزی اولین نفری که دخالت می‌کرد خود او بود!

بی‌بی با خوشحالی رو به راضیه کرد و گفت:

-واقعا؟

-اره. منم نتونستم رد کنم والا..پسر متین و خوبیه. بهش گفتم شاداب جان درس می‌خونه برای فردا غروب فقط وقتش خالیه. می‌تونه بیاد و باهم حرف بزنن یا برن کافه‌ای چیزی.

بی‌بی خندید و رو به شاداب گفت:

-تو حیاط که زشته مادر. برین باهم یه جای خوب حرف بزنین. تو هم روحیت عوض می‌شه. انشالله که به نتیجه‌ای هم برسین.

شاداب از بریدن و دوختن راضیه و بی‌بی ذله شده بود. چه می‌گفت؟..مگر می‌شد دیگر رد کند؟

راضیه دوباره فتنه برپا کرده بود و آتشش دامن گیرش شده بود!

با دستانش بازی کرد و گفت:

-خب..خب نمی‌دونم.

-اِوا دختر انقدر ناز نکن پسره این وقت شب زنگ زده گفته می‌خواد ببینتت، خاطرتو می‌خواد طاقچه بالا میزاری؟ والا دیگه فرصتی پیش نمیاد.

امان از دست راضیه‌ی فتنه‌گر و ماجراهای ناتمامش!

معذب شده به بی‌بی‌ای که برق چشمانش هویدا بود گفت:

-می‌شه..نرم؟

راضیه دومرتبه پرید وسط و گفت:

-دیگه چی؟‌میگم پسره زنگ زده همه چیز رو ردیف کرده بعد میگی نری؟ زشته والا ما آبرو داریم.

بی‌بی چشم غره‌ای به راضیه رفت و لبخندی به شاداب زد.

-دیگه الان نمیشه بهمش زد..برای خودتم خوبه دخترم. یه بادی به کلت میخوره. چپیدی تو این اتاق هی درس درس که چی؟ برو دوتا ادم ببین و بگرد..جوونین شما..والا که این روزا دیگه برنمیگردن. دوره جوونیت میگذره و حسرت این روزا رو میخوری.

شاداب لبانش را روی هم فشرد. ظاهرا کسی حریف این مادر و دختر نمی‌شد. ناچار بود قبول کند.

-خیلی خب..

راضیه گفت:

-راستی شاداب جان نیما گفت خودش میاد دنبالت باهم برین.

خواست لااقل در این مورد اعتراضی کند اما راضیه راهش را گرفت و رفت و پشت بندش بی‌بی با ذوقی اشکار خارج شد.

از نیما خوشش نمی‌آمد..به این فکر کرد رسام آنها را ببیند. ولی از ذهنش پس زد.

به رسام ربطی نداشت! اصلا حالا که او با فاطمه بود، چرا کمی اذیتش نکند؟ چرا او با نیما نباشد؟

از افکار درون سرش می‌ترسید اما سعی کرد قلبش را پس بزند. کتاب‌هایش را جمع کرد و پس از زدن مسواک خود را روی تختش انداخت.

نیما چقدر بی‌ملاحظه بوده که آن وقت شب زنگ زده!

به خود دلداری داد که فقط همین یک‌بار است. اورا میبیند و باهاش حرف میزند و همه چیز تمام میشود.

شب برای شاداب حکم درگیری با خود را داشت..درگیری با افکار..درگیری با قلب..درگیری با رسام!

رسام..رسام..رسام.. چرا هرفکری تهش به او منتهی میشد؟

پوفی کشید و غلطی در جایش زد. به پهلو شد تا شاید این افکار دست از سرش بردارند.

اما زهی خیال باطل..آنقدر فکر کرد و فکر کرد که در نهایت خوابش برد..

ساعت ۵:۳۰ بود و عمه راضی گفته بود نیما ۶ به دنبالش میاید. حس میکرد سر و وضع بهم ریخته‌ای دارد.

درست است که از نیما خوشش نمیامد اما دلیل نمیشد شلخته به نظر برسد!

از جایش بلند شد و به حمام رفت. دوش ده‌دقیقه‌ای گرفت و مقابل لباس های اندکش ایستاد.

ناگهان یادش آمد باید اول موهایش را خشک کند. پوفی کشید و سشوار را برداشت.

خشک کردن آن حجم عظیم زمان بر بود و در نهایت، تمام شد!

مانتوی پرتقالی، شال سفید و شلوار سفیدی را انتخاب کرد. مانتو کمی برایش گشاد بود که ویژگی مثبتش بود.

باعث میشد زیاد برجستگی هایش در چشم آن مردک نباشد. پنج دقیقه دیگر مانده بود..

اصلا نیما فرد آن تایمی بود یا تاخیر؟نمیدانست. حالا که فکرش را میکرد راجب هیچ مردی جز رسام در زندگی‌اش نمیدانست.

دستش را مشت کرد و به کف دستش کوباند.

دوباره رسام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا