رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴۵

5
(4)

تنها صندلی خالی کنار عمه راضیه را برای نشستن انتخاب کرد و همانطور که راهش را به آن سمت کج میکرد زیر چشمی همه را از نظر گذراند.!

رسام سر به زیر کنار بی بی گل نشسته بود و فاطمه با لبی برچیده از آنسوی میز نگاهش میکرد.

پشت میز روی صندلی نشست و منتظر شد تا مهمان ها غذا بکشند.

از دیدن بی محلی های برسام به صورت بغ کرده فاطمه، بی اراده لبخندی روی لبش نشست.

و خب این حال و هوا برای خودش هم عجیب بود!
انگار مثالِ گفتنیِ “با دست پس می‌زد، با پا پیش می کشید” برای او گفته شده بود.

با این که همین چند دقیقه پیش طرفداری او را میکرد، اما از این که کنار برسام ننشسته عجیب احساس خوشحالی میکرد.

شیخ با بسم اللهی که زیر لب گفت انگار به همه فهماند که شروع به خوردن غذا‌های دست نخوردیشان کنند.

قاشقش را برداشته، مقداری برنج به سمت دهانش برد و با تلخی آن را بلع کرد.
چرا که در تمام مدت نگاه زیر چشمیِ شیخ ازاش میداد!

تمام سعی را کرد که نگاهش به شیخ نیفتد و با این حال سنگینی نگاه او ازارش میداد.

به ناچار کمی شالش را جلو کشید و دست لرزانس را دراز کرده و روی دسته‌ی لیوان قرار داد.

شیخ ناجور داره مشکوک میزنه😐

قبل از اینکه لیوان را بردارد تا برای بهتر شدنِ وضعیتش کمی اب بنوشد، دست شیخ درستِ روی دستش نشسته و باعث شد لیوان با تکانی سنگین از دستش سر خورده و روی میز بیفتد!

صدای ترک خوردن لیوان با صدای هینِ کشیده‌ی فاطمه یکی شد!

دخترک چشم گرد شده و ابتدا به دستش و سپس به شیخ نگاهی انداخت.

– وای شاداب حواست کجاست! لیوانو خورد و خاکشیر کردی! امان از دست تو دختر.

آب گلویش را سخت پایین فرستاده و اهسته لب زد:

– من…

جمله‌ای را کامل نکرد..
مستاصل سر چرخاند و به رسام خیره شد.

همین که رگ گردن باد کرده‌اش را دید مطمئن شد که رسام متوجه‌ی حرکت شیخ شده.
همین موضوع کمی دلش را ارام میکرد.

شیخ با پادرمیانی و زیرکی گفت:

– حالا عیبی نداره راضیه خانم، قضا بلا بود رفع میشه.

راضیه به ارامی بازوی شاداب را گرفته و لب زد:

– دست و پا چلفتی بازی چرا در میاری‌

روی صندلی نیم خیز شد..
همچنان در شوک به سر می‌برد.

دست لرزانش را به ارامی دور بدنه‌ی چنگال پیچانده و تنها لب زد:

– معذرت میخوام!

اینبار بی بی گل پادرمیانی کرده و گفت:

– ناهارتونو بخورین، آسیه بیا این خورده شیشه‌ها رو جمع کن!

اینبار قلبش نیز علاوه بر دست‌هایش می‌لرزید.

بهت و تعجب به قدری در جانش رخنه کرده بود که حتی سرزنش های راضه‌هم به گوشش نمی‌رسید یا حداقل، برایش مهم نبود!

سر به زیر نشست و حتی به صورت نمادین هم برای پوشاندن بهتش تلاشی نکرد.

شیخ شروع به حرف زدن کرده بود.
پر حرفی‌هایش کلافه‌اش کرده بود.

دستش روی رانِ پایش مشت شد و نگاهش را دقیقا به همان سمت کشید..

بحث عروسی رسام و فاطمه را به میان کشیده بودند‌
از تلار عروسی و لباس عروس و پاتختی و هزار یک موضوع دیگر اما برایش مهم نبود.

حتم نداشت که کار شیخ از رو قصد و غرض بوده باشد.
مردی به بزرگی او، به ابهتِ او نباید ابنگونه رفتار میکرد.

اوازه‌ی شیخ همه جا پخش شده بود!
پس مطمئناً قصدِ بدی از کارش نداشته.

لابد می‌خواست لیوان را بردارد که این اتفاق افتاد.

توجیحش هر چند بچگانه بود ولی ضمیر ناخوداگاهش را وادار به پذیرفتن کرد!

هر چند میل و رغبتی برایش باقی نمانده بود اما با این حال جمع را ترک نکرد تا زمانی که آسیه سفره را جمع کرده و با برخواستن بی بی گل از پای میز، همه بلند شدند.

همین که بی بی گل بلند شد، خودش را به او رساند و ملتماسانه روبروی قامت کوچک و تپلش ایستاد:

– بی بی گل میشه من برم تو اتاقم ؟

پیرزنِ بیچاره چنگی به گونه‌اش انداخت و گفت:

– خوبیت نداره مادر، همین الان از بالا اومدی تو باز میخوای بری؟ مهمان معذب میشه، بیا بریم قربونت برم، بیا بریم کنار خودم بشین!

انتهای جمله‌اش را به عربی گفت که از آن چیزی متوجه نشده و فقط سر تکان داد
حرمتِ موی سفید بی‌بی گل را نگه داشته بود که حرفی نزد!

روی مبل کنار بی بی گل نشست و شالی که روی سر انداخته بود را آنقد جلو کشید که چشمش به شیخ نیفتد.

آسیه قلیانِ بزرگی آورد و دقیقا روبرویِ شیخ قرار داد.
شیخ نی‌ِ قلیان را برداشته و همانطور که به لب نزدیک می کرد گفت:

– از اونجایی که من دلم نمی‌خواد دخترم ازم دور باشه واسه همین یه پیشنهاد داشتم‌.

بی بی گل محجبوبانه پرسید:

– چه پیشنهادی شیخ!

– رسام و فاطمه بیان پیش خودم زندگی کنن!
اول زندگی لازم نیست خرج و مخارج زیادی روی دوششون بیفته!
خونه حاضر و امادست، جهازم چیده شده فقط میمونه آقا داماد که تشریف بیارن…

پشت بند جمله‌اش خودش شروع به خندیدن کرد.
کسی مخالفتی نکرد و همه همین سکوت را بر مبنیِ بر موافقتِ تلقی کردند.

هر چند که رسام به هیچ عنوان حاضر به زندگی کنار فاطمه و شیخ نبود ولی با این حال حرفی نزد.

سکوتش را مبنی بر رضایتش گذاشتند!
بریدند و دوختند و تن رسامی کردند که تمام هوش و حواسش به سمتِ شاداب بود!

جمع در سکوت فرو رفته بود و گه گاه، فاطمه بخاطر حساسیتی که به دود قلیان داشت اب بینی‌اش را بالا می کشید.

شیخ پس از مکثی طولانی یک زانویش را تا زده و اینبار مخاطب حرفش را شاداب قرار داد:

– درس میخونی دختر؟

سر شاداب به یک باره بالا امد.
با انگشت اشاره به خود اشاره زده و گفت:

– من؟

شیخ سر تکان داد.
اینبار جدا از رسام حتی فاطمه هم بهت زده شده بود

شاداب اب گلویش را پایین فرستاد و به رسم ادب لبخندی کوچک روی لب نشاند:

– ب…بله! درس میخونم.

دود قلیان را بیرون فرستاد، با چشم‌هایی تیز بین خیره‌اش شد و دوباره پرسید:

– چند سالته؟!

شاداب سکوت کرد.
از سوال های بی سر و ته مرد خسته و معذب شده بود و تنها به ارامی لب زد:

– هفده!

حرفِ بعدی شیخ اینبار تمام جمع را به سکوت دعوت کرد:

– پس وقت شوهرته!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا