رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۳۷

3.8
(9)

راست میگفت!
اصلا رسام را چه به او؟

با این قد و قوار و تیپ و هیکل، با این ماشین و آن خونه‌ی لوکس چرا باید از کنارِ دخترِ یحیی سود ببرد؟

گوشه‌ی لبش را گزید و سرش را بی هدف بالا و پایین کرد و گفت:

– تمومه؟

از گوشه‌ی چشم نگاهی به شاداب که سعی داشت خودش را کنترل کند انداخت:

– چی؟

– حرفات! میخوام برم…

خودش را کمی به سمت رسام کشید و در همان حال، دستش روی دستگیره‌ی در نشست و اهسته پچ زد:

– گوشم درد گرفت از بس به حرفای بی سر و تهت گوش دادم رسام جدیری!

بالافاصله در ماشین را باز کرده و خودش را به بیرون انداخت.

با قدم‌هایی سریع جلوی در خانه رسید و انگشتش را محکم روی زنگ فشرد.

حرارت در سلول به سلول تنش نفوذ کرده بود و حس میکرد از گوش‌هایش اتش بیرون می زند!

تلخی حرف‌های رسام هنوز روی دلش مانده بود‌.
راست میگفت! رسام را چه به اویی که حتی بلد نبود حرف دلش را بزند.

درب خانه که باز شد خودش را داخل پرت کرده و سریع در را بست.

تکیه‌اش را به در چوبی داد و با کف دست مشغول ماساژ دادنِ تخت سینه‌اش شد ودر همان حال به ارامی پچ زد:

– لعنت بهت رسام…لعنت بهت پسرِ لعیا!

به محض ورودش به خانه چشمش به هیکل فربه‌ی بی بی گل درست روبروی در افتاد.

سینی به دست و در حالی که لبخندی مهربان روی لبش شکل گرفته بود به ارامی گفت:

– خوبی دورت بگردم؟

تنها سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و هیچ نگفت.
تازه دلیل حال بدِ این سه روزش را می‌فهمید!

دوری از رسام او را به این حال و روزِ پریشان و اشفته انداخته بود.
موهای ریخته شده روی پیشانی‌اش را کنار زد و گفت:

– بی بی گل…

بی بی گل نزدیکش ایستاده و لیوان بهار نارنج را به سمتش گرفته و گفت:

– میدونم عزیزم…حرف میزنیم…بیا بشین اول یه چیزی بخور، حالت دوباره بد نشه!

سر چرخاند و بی آنکه لیوان را از دست بی بی گل بگیرد تنها یک جمله گفت:

– میتونین یه مقدار پول به من قرض بدین؟

ابروهای زنِ بیچاره از تعجب بالا پرید و گفت:

– چی؟ پول برایِ چی؟

بی آنکه به مِن و مِن بیفتد یا حتی کمی دست و پایش را گم کند گفت:

– میخوام کتاب بخرم…کتاب درسی، من از وقتی رفتم خونه‌ی…خونه‌ی نوتون دستم به کتاب نخورده!
از درس و مدرسه و همه چیزم افتادم.
فکر کنم بسه بی بی گل نه؟
سر بار اینِ و اون بودن بسه دیگه!
هم من از مزاحم بودن خسته شدم هم کسی تو این خونه راضی به موندن من نیست.

دمی عمیق گرفت و بی انکه به نگاه بهت زده‌ی بی بی گل اهمیت دهد، در حالی که دلش پر از خون بود گفت:

– میخوام درسمو بخونم، کنکورمو بدم، برم پِی زندگیم!
یعنی بچه‌ی یحیی رو به خیر، شمارو به سلامت

پیرزن بیچاره از روی بهت و تعجب تنها لبخندی خشک و خالی روی لب نشاند و گفت:

– باشه مادر ولی تو قدمت سرِ چشمِ منه! توهم مثل رسامِ منی قربونت برم…

سری به دو طرف تکان داد.
اشکی که به چشمش نیش زده بود را پس زده و گفت:

– نه بی بی گل! رسام بچه‌ی لعیاست و من دخترِ یحیی! دخترِ یحیی هیچ وقت نمیتونه مثلِ نوه‌ی شما باشه!

آب بینی‌اش را بالا کشیده و گفت:

– پولتونو زود بر میگردونم، نگران نباشین.
همزمان با درس خوندنم کار میکنم تا یه پس اندازی واسه خودم جور کنم و…

حرفش را قورت داده و در دل ادامه داد:

– تا سر بارِ شما نباشم!
تا برم از این مملکت و این دیار تا یادم بره شیخ رسامِ جدیری بزرگِ جدیری‌هارو!

لیوان بهار نارنج را روی سینیِ طلا کوب شده و قبل از اینکه از بی بی گل فاصله بگیرد گفت:

– نگران من نباشین، من حالم خوبه!
ببخشید که این چند روز با بچه بازیام نگرانتون کردم!

از کنارِ بی بی گل رد شده و وارد اتاقی که اکنون برای چند وقتی متعلق به او بود شد‌…

پلک‌هایش کمی سنگینی می‌کرد و به خود قول داده بود که همین امروز خاطراتِ این مردِ نامرد را چال کند.

_♡__

دستی به جلد نوی کتابِ فیزیکی که روبرویش قرار گرفته بود کشید.
بوی نویی همه جا را گرفته بود.

پلک بسته و دمی عمیق کشید، چند روز پیش به اصرار خودش بی بی گل تقبُل کرد تا کتاب‌های درسی و کمک درسی را برایش بگیرد.

روی تکه کاغذی بزرگ اسم بی بی گل را نوشته بود و دقیقا روبروی چشمش به دیوار کوبیده بود تا از خاطر نبرد که یک روز، درست قبل از رفتنش از این شهر و خانه، پول این زن را پس بدهد!

دفترِ سیمی و صد برگی که روبرویش بود را برداشته و ابتدای صفحه‌ی اول شروع به نوشتن کرد:

– حس میکنم یه ذره بیشتر میتونم تحمل کنم!
مثل ظرفی که هر بار پر میشه ولی هنوز به اندازه‌ی یه قطره بیشتر جا داره، برای همینه که نمیمیرم، برای همون یک قطره!

_♡__

– باید برین دنبال خرید حلقه، هر چند ما تو تیر و طایفمون همچین رسمی تا به حال نداشتیم ولی واسه دلخوشی دخترم فاطمه میرین واسه خرید.

فنجانِ کوچکِ قهوه را محکم میان انگشت‌هایش فشرد و سر پایین انداخت.

از سر شب که به میهمانی شیخ دعوت شده بود تا به همین الان، روبرویش نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد.

فاطمه با فاصله‌ی کمی از او درست کنار دستش نشسته بود و برای پاچه‌خواری گفت:

– نمیخواد باباجان! شیخ رسام لابد دغدغه‌های خودشونو دارن!

زیر چشمی نگاهی به فاطمه انداخت.
تیرگیِ سرمه‌ای که چشم‌هایش را زینت داده بود از همین فاصله هم قابل تشخیص بود.

شیخ سری برای فهمیدگی دخترش تکان داد و گفت:

– خوشا به سعادتت رسام، دختری رو انتخاب کردی که زبان زده!

انتخابِ رسام که این دختر نبود!
انتخابِ رسام فلفل جانش بود که حال به گفته‌ی بی بی گل مشغول خواندن درسش شده بود.

اهسته سری تکان داد و گفت:

– حلقه‌ها رو خودتون انتخاب کنید.
همونطور که فاطمه خانم گفتن من یه مقدار دغدغه‌هام زیاده متاسفانه نمیتونم واسه خرید بیام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا