رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۳

4.5
(8)

تمام حرف هایی که روی دلش سنگینی میکرد را با کج خندی تلخ فرو فرستاد ولب زد:

– نه!

نفسش رابیرون فرستاد و بر خلاف موقع آمدن که با شانه هایی استوار امده بود، اکنون با قامتی خمیده برگشت.

سوار ماشینش شد و مسیر امده را به ارامی بازگشت!
بی انکه افکارش سر و سامان داشته باشد!

اگر صیغه را فسخ میکرد، تکلیف شاداب چه میشد؟
اگر تن به ازدواج با فاطمه نمیداد، تکلیفِ قبیله اش چه میشد؟

نفسش را بیرون فرستاد و پشت چراغ قرمز روی ترمز زد و از شدت فشاری که رویش آمده بود بلند داد زد

مشتش را چند باری به فرمان کوبید و با ناله و ناتوانی خدایش را صدا زد!

حالا که فلفلش تمام جانش را پر کرده بود، حالا که به خاطر وجود دخترک ریزه میزه‌اش لبخند به لبش می‌آورد، حالا که حال دلش خوب بود، وقت امدن فاطمه و مشکلاتش نبود!

**

مقنعه را از سر کشیده و تن خسته‌اش را روی تخت انداخت و به پهلو دراز کشید.

هنوز چشم‌هایش می‌جوشید و فرصت می‌خواست تا دوباره گریه کند اما به خودش تشر زد:

– نه دیگه بسه! چقدر میخوای گریه کنی!
مگه اصلا با گریه کردن چیزی درست میشه که تو…

و دوباره یاد رسام و نو عروسش افتاد و باقی جمله‌اش به اشک تبدیل شد!

قطره های اشک از گوشه‌ی چشمش به سمت پایین کشیده شد و روی بالشت چکید.

اب بینی‌اش را بالا کشید و با حس سنگین بودن سرش روی تخت نیم خیز شد.

دردی شدید در شقیقه ها و پشت سرش پیچیده شده بود و همین باعث شد از روی تخت بلند شود.

حرف های نیما و در خواست ازدواجی که داده بود همچنان در مغزش پیچ میخورد.

جوابش قطع به یقین منفی بود آن هم زمانی که عشق رسام در دلش جوانه زده بود!
اصلا شاداب را چه به ازدواج با کسی دیگر؟

صدای چرخش کلید در قفل باعث شد همانجا وسط هال بایستد و از جایش تکان نخورد.

طولی نکشید که در خانه باز شد و چشمش به شانه های افتاده‌ی رسام افتاد و چیزی ته دلش خالی شد.

نگران نزدیکش ایستاد و بدون اینکه سلام کند، هول شده و ترسیده گفت:

– رسام خوبی؟

شنیدن صدای دخترک کافی بود تا سر به سماش بچرخاند و قامت کوچکش در لباس بیرون را ببیند.

جفتشان غمگین بودند!
شاداب بخاطرِ ازدواج رسام و رسام…بخاطر ترک فلفل!

چشم‌های شاداب از گریه‌ی زیاد رو به سرخی می رفت و با این حال شوخی را در کلامش ریخت و گفت:

– آی آقائه با شمام ها!

رسام اما در حالی که نفسش رو به تنگ شدن می‌رفت اهسته و پر از گله لب زد:

– از کجا اومدی؟ اصلا چرا اومدی تو زندگیم؟ چرا بعد از این همه وقت…

مکث کرد و در دلش ادامه داد:

– بعد از اون همه بدبختی و غم و غصه دل من باید با تویی اروم بگیره که جای دخترمی!

شاداب به آرامی لبش را زیر دندان کشید و لبخندی تلخ روی لبش نشست و لب زد:

– ببخشید! من بهم ریختم زندگیتو!

رسام سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و در تایید حرفش به ارامی زمزمه کرد:

– اره!

دخترک جا خورد!
پس واقعا باعث بهم ریختن زندگی رسام شده بود؟

پره های بینی‌اش شروع به باز و بسته شدن کرد و برای جلوگیری از ریزش اشک هایش اهسته لب زد:

– رسام…من…میخوای برم؟

کجا میخواست برود؟
اصلا جایی برای رفتن وجود داشت؟

میرفت تا دوباره مجید از خدا بیخبر قصد تن و بدنش را بکند؟ تا دوباره صدای جیغ هایش را پشت دست پهن و بزرگ مجید پنهان کند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا