رمان طلایه دار پارت ۲
-دو تا چیز بگو مادر…
لبهاش کمی کِش آمدند.
عقل و دلش میگفت بیبی فاطمه ریسمان محکمیست برای چنگ زدن…
بیخبر از اینکه آن ریسمان پوسیده بود!
ملتمس پرسید: میذاری واسه همیشه پیشت بمونم؟
منتظر به لبهاش نگریست.
پیرزن ماند که چه جوابی بدهد.
دلش نمیخواست چیزی بگوید که دخترک را بیش از این سر خورده و غمگین کند.
او پسرِ مجرد در خانه داشت.
آخر چطور در آن خانۀ بیست و پنج متری که پسر عذب داشت یک دختر ترگل ورگل را نگه میداشت؟
دهان در و همسایه چه؟مگر بسته شدنی بود؟
سَوای اینها…حلیمه که راضی نمیشد یادگار برادرش در خانۀ غریبهها بماند!
آهی از سر استیصال کشید…
سکوتش که طولانی شد چشمهای دخترک از ترس دو دو زد.
ماتم زده صدایش زد:بیبی فاطمه؟
صدای باز و بسته شدن درِ حیاط آمد و پشت بندش صدای سر خوش میلاد: بیبی خانوم کجایی؟بیا ببین چی خریدم اول صبحی…
نامحسوس نفس راحتی کشید…انگار خدا او را رساند.
لبخند دستپاچهای زد و برای آنکه جواب سؤال شاداب را بپیچاند تندی سرش را بوسید و گفت: برم ببینم چه خبره…تو هم یه چیزی سرت کن الآن میاد داخل…
خورشیدی که در چشمانش طلوع کرده بود خیلی زود غروب کرد و امیدش،ناامید شد.
آنقدرها هم بچه نبود که نتواند سکوت پیرزن را تعبیر کند.
اصلاً فکرش را که میکرد میدید چه انتظار زیاد و بیخودی دارد.
بیبی فاطمه فقط همسایهشان بود و بس!
چرا باید خودش را به خاطر کسی به دردسر میانداخت که هیچ نسبت خونیای با هم ندارند؟
شال مشکی مَنگوله دارش را روی سر انداخت و با نالۀ خفهای از جا بلند شد.
دل و کمرش درد میکرد…با یک حساب سر انگشتی میتوانست حدس بزند که چیزی به عادت ماهیانهاش نمانده است.
پشت پنجره رفت و با احتیاط پرده را کمی کنار زد تا به فاطمه و پسرش دید داشته باشد.
میلاد ظرف کله پاچه را روی پِله گذاشت و دست به کمر و طلبکار گونه مقابل مادرش ایستاد…
-یعنی چی نیام تو؟
-شاداب معذب میشه مادر…یه چند شب دیگه هم خونۀ اللّهیار بمون تا یه فکری به حال این بچه بکنم…
مراعات نکرد و صدایش را بالا برد:
-شاداب خرِ کیه بیبی؟… ما خودمون هشتمون گروئه نُهمونه اون وقت شما هر ننه قمری رو که تو کوچه خیابون میبینی باید دستش رو بگیری بیاریش تو؟
فاطمه لب گزید و با چشم و ابرو التماسش را کرد تا آرام بگیرد.
-میشنوه میلاد…
میلاد نیم نگاهی به سمت خانه انداخت و همین که او را پشت پنجره دید که فضولی میکند و فالگوش ایستاده پوزخند زد…
-بشنوه خب!…مگه من باهاش تعارف دارم؟
شاداب تندی پرده را انداخت و از پنجره فاصله گرفت.
با چشمهایی پر شده کاپشن گلبهی رنگش را از روی جالباسی چنگ زد.
دستگیرۀ در را که پایین کشید نگاه فاطمه و پسرش به سمتش کشیده شد.
سوزِ سرمای بهمنماه را نادیده گرفت و بیرون آمد.
کفشهاش را پا زد و حینی که کاپشنش را میپوشید از پلهها پایین رفت.
-دارید تشریفتون رو میبرید؟
نگاه سردی به میلاد انداخت و میلاد همین که چشمهای سرخ و پر شدهاش را دید وا رفت.
فاطمه پدر سَگی زیر لب به پسرش نسبت داد.
انگار که اتفاقی نیفتاده باشد پیش رفت و به نرمی بازوی شاداب را گرفت و او را به سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد: کجا مادر؟!…یه آب به دست و صورتت بزن بیا کله پاچه بخوریم…میلادم دیگه الآنا میره…
میلاد عاصی و شاکی صدایش زد:بیبی خانوم؟
بد و تهدید گونه نگاهش کرد:بیبی و درد!…بیشتر از این شرمندم نکن میلاد!
بازویش را از دست پیرزن بیرون کشید.
باید میرفت…
بازویش را از دست پیرزن بیرون کشید.
باید میرفت…
در آن خانه جایی برایش نبود!
از سر راهش او را کنار زد. به سمت درِ زنگ زدۀ حیاط که پا تند کرد فاطمه هم دنبالش راه افتاد و تند تند کلمات را ردیف کرد تا شاید بتواند مانع رفتنش شود.
شاداب لجبازی کرد و بیآنکه بهایی به خواهش و اصرارش برای ماندن بدهد در را باز کرد و بیرون رفت.
سر به زیر، همراه با نفس عمیقی بغضش را قورت داد و رَنجور لب زد: نگرانم نباش بیبی…بر میگردم خونۀ عمه حلیمه…
دروغ که شاخ و دُم نداشت!
فاطمه چپ چپ نگاهش کرد و دست انداخت دوباره بازویش را گرفت و با کمی فشار او را داخل کشید.
-خیلی خب!…اگه میخوای بری خونه عمت خودم زنگ میزنم بهش میگم اینجایی بیاد دنبالت…
با ترس سرش را بالا آورد و نه بیجانی گفت.
ترجیح میداد در کوچه پَس کوچههای نازی آباد پَرسه بزند و از ترس و تنهایی بمیرد اما به خانۀ عمه حلیمه بر نگردد.
میلاد حِینی که زیپ کاپشنش را بالا میکشید با خباثت گفت: عه بیبی خانوم اونجا چرا؟…اونا آدم حسابی نیستن که…اطلاع میدم به بهزیستی بیان ببرنش…
با شنیدن نام بهزیستی وحشت زده به دست بیبی چنگ انداخت.
-لال بشی میلاد…نمیبینی حالش رو؟
نه سبک سنگین کرد و نه مَجال داد.
بازویش را طوری از دست فاطمه بیرون کشید که چیزی نمانده بود پخش زمین شود.
با حالی خراب و رنگ و رویی پَریده کمی عقب عقب رفت و ناغافل برگشت و شروع به دَویدن کرد.
کلاه خز دار کاپشنش را جلوتر کشید تا مبادا اهل محل او را بشناسند و به عمهجانش گزارش دهند.
آنقدر ساعتها بیهدف کوچه و خیابان را متر کرده بود که پاهاش دیگر یاریاش نمیکردند.
درد کمر و دلش شدت گرفته بود و خیسیِ ناخوشایند لباس زیرش خبر از عادت ماهیانۀ زود هنگامش میداد.
لعنت بر شانس زیادی قشنگش!
با احتیاط وارد کوچۀ بُن بستشان شد.
دعا دعا میکرد سر و کلهی عمهاش آن طرفها پیدا نشود.
با دیدن ماشین مدل بالایی که مقابل خانۀ اشرف خانم،همسایۀ بغلیشان، پارک شده بود اِستُپ زد.
حتی نامش را نمیدانست.
از آن ماشینهایی بود که رویای داشتنش برای قشر متوسط جامعه فقط در خواب بر آورده میشد نه در واقعیت!
اصلاً چنین ماشینی در آن محل،زیادی در ذوق میزد!
شیشههای دودیاش مانع فضولی کردنش میشد.با بیخیالی شانه بالا انداخت و از کنارش گذشت.
مقابل خانۀ دو طبقهشان که ایستاد دست لرزانش را از جیب بیرون آورد و به سمت زنگ بلبلی دراز کرد اما خیلی زود پشیمان شد.
اگر محبوبهخانم، همسایۀ طبقۀ پایینی میدیدَش بیبرو برگرد به عمهاش اطلاع میداد.
دستهای سردش را در جیبهاش سُر داد و چند قدم عقب رفت و تَن خستهاش را به جلوی ماشین تکیه داد.
باید صبر میکرد تا آن درِ لعنتی یک جوری باز شود.آن وقت میتوانست بیسر و صدا به طبقۀ بالا برود و با کلید زاپاسی که همیشه زیر گلدان میگذاشت وارد واحدشان شود.