رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۶

4.8
(5)

بسته شکلات را روی میز رو به رویش قرار می دهد. شاداب نگاهش را به شکلات داده چشمانش برق می زنند. چاقو را از دستش می اندازد و بسته را در دست می گیرد:

_وای شکلات مورد علاقه م، ممنون.

سریع بسته اش را باز کرده و دانه ای را از باکسش بیرون کشیده چسبش را باز می کند.

شکلات را با لذت میان دندان می گیرد. طعم بادام زمینی و شکلات هم زمان در دهانش پخش می دهد:

_هوــــم چقدر خوشمزه س!

رسام بی طاقت خم می شود و لبانش را محکم روی گونه و پوست لطیفش می فشارد:

_قربون ذوق کردنت فلفل خانم، تو برام بخند من دنیا رو به پات می ریزم.

کنار پایش روی زانو می نشیند و دستان کوچک و نقلش را مابین دستان بزرگ خودش که مامن شاداب بود جا می دهد.

شاداب شکلات را گوشه ی لپش جا می دهد و بغض کرده به او خیره می شود. حاضر بود برای این مرد بمیرد:

_اینجوری نگام نکن قربونت برم، میدونی من طاقت قهرت رو ندارم اینکارا رو باهم میکنی مگه نه؟

شاداب نوچی می گوید و اشک هایش پشت هم شروع به ریزش می کنند:

_خیلی بدی رسام!

دستانش را به دور گردنش حلقه می کند و هق می زند. بوی تنش را در هر دم و بازدم عمیق نفس می کشید.

دلش برای آغوشش لک زده بود. رسام با لبخند آسوده ایی او را محکم در آغوشش می فشارد.

در این مدت بدون او همچون رباتی شده بود که فقط نفس می کشید، اصلا تا به حال چطور بدون فلفل خانمش زندگی کرده بود؟ اصلا فکرش را که می کند به جای زندگی ، مردگی می کرد.

موهای سرش را نوازش می کند و کنار گوشش پچ می زند:

_قول می دم دیگه اذیتت نکنم باشه دخترکم؟ باشه فلفلی؟

شاداب با موافقت پلک می زند. اصلا بگذار دخترکش باشد، غصلا هر چه فقط بلشد، آغوشش باشد تا بتواند نفس بکشد.

بعد او اگر بمیرد هم باکی نداشت، می دانست چند صباحی را فقط زندگی کرده بود!

صبح که از خواب بر می خیزد کنار میزش دسته ای از بادکنک های هلیومی سفید و قرمز را می بیند ؛ همراه با کیک کوچک و بسته ای که پاپیون بزرگی از رنگ قرمز به رویش زده بود.

چشمانش را با مشت می مالد. حس می کرد خواب می بیند! با واضح شدن تصویر رو به رویش از جا بر می خیزد و هیجان زده پتو را از رویش کنار می زند.

دمپایی پشمی هایش را به پا می کند و موهایش را پشت گوش زده به سمت میز می رود.

مردمک هایش از خوشحالی همانند نقره برق می زدند. دست دراز می کند و کارت کوچک را از روی بسته بر می دارد:
_«شادابم تولدت مبارک توله‌ی من، چقدر خوشحالم که تو روز پر از عشق به دنیا اومدی امروز روز ولنتاین مصادف شده با روزی که تو به رسام جدیری نفس بدی، بشی فلفل خانمش…. همیشه بخند نفس رسام»

نمی دانست کی و چه موقع اشک هایش ریخته بودند. در میان گریه می خندد و انگشتش را در خامه فرو‌ می برد:

_عاشقتم دیوونه!

بسته ی مورد علاقه اش که کادو بود را باز می کند و با دیدن محتوای داخلش جیغ می کشد.

باورش نمی شود، رسام برای او ساز کالیمبا خریده بود همانی که همیشه تعریفش را می کرد.

با خوشحالی و ذوق از جایش در می آورد و روی نت هایش دست می کشد.

زدنش را بلد نبود، اما یاد می گرفت و اولین سازش را برای رسام می نواخت، برای مرد که در تمام رویاهاش نقش مهمی داشت!❤️

کل روز ساز را از چشمانش دور نکرده بود، برای شام بی بی گل و عمه راضی را دعوت کرده بود. با دستان خودش غذا پخت ، آنقدر خوشحال بود که هیچ خستگی رویش اثر نداشت.

ساعت که به هفت نزدیک می شود برای دوش گرفتن به حمام می رود و تنی به آب می زند. دوست داشت هر وقت که به آغوشش پناه می برد بوی خوبی بدهد.

از حمام که بیرون میاید موهایش خیسش را با ژل حالت می دهد و مشغول آرایش کردن می شود، برای اولین بار رژ قرمز را می گیرد و‌ روی لبانش می کشد.

همه چیز باید امشب قرمز می شد همانند خون رگ هایش که از شادی به قل قل افتاده بود.

شومیز و شلوار سفید رنگش را می پوشد همراه با صندل قرمز، خودش را در آیینه برانداز می کند باور نمی کرد که خودش باشد!

با خوشحالی دستانش را بهم می کوبد و از اتاق بیرون می رود. مشغول چیدن میز می شود. همه چیز را با سلیقه می چیند که صدای زنگ خانه بلند می شود.

دستپاچه بطری آب را روی میز می گذارد و برای بار آخر نگاهی انداخته به سمت در می رود.

کلید را می فشارد و در ورودی خانه را باز می کند.

بی بی و عمه راضی را می بیند، با لبخند به استقبالشان می رود که با دیدن دختر با چادر عربی و جثه ایی درشت تر از خودش به دنبال عمه راضی متعجب می شود.

_سلام سلام خیلی خوش اومدین

بی بی گل دست به زانو می گیرد و از پله بالا رفته گونه اش را می بوسد:

_ماشاالله دخترم ، ماشاالله عزیزم.

راضی با چشم غره ایی سلام می دهد و شاداب کمر خم می کند.

هیچ چیزی امشبش را نمی توانست خراب کند!

دخترک سلام می کند که شاداب می پرسد:

_خیلی خوش اومدین، ما با هم اشنا نشدیم!

دخترک چشمان سرمه کشیده اش را جمع می کند و سر تا پایش را با چشمانش بلعیده لب می زند:

_فاطمه ام.

عمه راضی پوزخند می زند:

_فاطمه جان بیا اینجا شاداب نمی دونه خودت صاحب خونه ایی!

لبخند روی لبانش وا می رود:

_دختر شیخ عبدالله س، نشون کرده ی رسام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا