رمان طلایه دار پارت 135
ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود…
رسام بیقرار طول خانه را قدم رو میرفت.
فلفلش و سیاهی شب..
دستی به قلب دردناکش کشید و نگاه سرگردانش را
به بیبیگل دوخت…
همه جا را به دنبال همسر و فرزندش گشته بود،
اما…
آهی جانسوز از سینهاش خارج شد و از حرکت
ایستاد.
امشب فقط خدا به او رحم کند، امشب رگ غیرت
باد کردهاش جانش را میگرفت و نگرانی فلجش
میکرد.
بیبیگل اشک میریخت و عمه مرضی برای
اولین بار نگاهش خیس بود.
در خواب ظهرش یحیی را دیده بود…
یحیایی که در روزگار قدیم قلبش برای او تپیده بود
و او هیچوقت مرضی را ندید.
یحیی در خواب از او دلگی و دلواپس دخترش
بود. در خواب از او قول گرفته بود که حواسش به
شادابش باشد، که مبادا گل قشنگش پژمرده شود.
و حال که او میخواست بدیهایش را برای
دخترک جبران کند، دیگر شادابی وجود نداشت.
گاهی چه زود دیر میشود.
تلفن رسام زنگ خورد و او بدون فوت وقت تماس
را پاسخ داد و روی اسپیکر گذاشت و با صدایی
که از زور درد و خشم دورگه شده بود، لب زد:
فرد پشت خط نفسش را سخت بیرون فرستاد و تنهابگو.
امید باقیماندهی رسام را ناامید کرد.
رسام تلفنش را محکم به زمین کوبید و با چنگاز دوربینا هم چیزی دستگیرمون نشد…
زدن به سوئیچش، از خانه خارج شد.
امشب او کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال نور
قلبش میگشت و پیدایش میکرد.
کمی آن طرفتر…
در سیاهی شب و خیابانی خلوت…
دختری بیپناه و ترسیده، با کودکی بیقرار در
آغوشش و با چشمانی دودو زن کنار دیوار کز
کرده بود و خسته از جستوجو برای یک سقف و
یک جای امن به دنبال راه چاره بود.
صدای کر کنندهی قلبش آنقدر زیاد بود که اگر
توانش را داشت، آن را خفه میکرد، تا به ترسش
دامن نزند.
پشیمان؟!
نه راستش.
پشیمان شدنش، یعنی بازگشت به آن خانه و دیدن
مرد زندگیاش در کنار زنی دیگر.
یعنی شور بختی و…
با شنیدن صدای پایی، صورت پسرش را در سینه
مخفی کرده و پشت تک درخت پیاده رو پناه
گرفت.
تا آن مرد از کنارش رد شود، هر ثانیه برایش، به
سان قرنی بود و هر قدمی که مرد غریبه از او
دورتر میشد، راه نفسش بازتر میشد.
وقتی کمی آرام گرفت و از خطری و تهدیدی دیگر
رهایی یافت، سرش ناخواسته به سمت آسمان رفت
و نگاه خیسش را به ستارههای ریز و درشت
چشمک زن سپرد:
-خدایا! امشب زیر سقف آسمونت میمونم.
گهواره وار تکان خورد، تا نق زدنهای پسرش به
گریه تبدیل نشود و ملتمس رو به خدایی که او را
دوست نداشت نالید:
با صداهایی گنگ، چشم از آسمان گرفت ومراقبم باش. امشب و معجزه کن، میشه؟
اشکهایش را پاک کرد و با دیدن چند پسر که از
دور می آمدند، قدمی به عقب برداشت.
قدم دوم را بلندتر برداشت و از نگونبختیاش،
پایش در چالهای کوچک افتاد و به سختی تعادلش
را حفظ کرد، تا نیفتد.
به سمت خیابان راه افتاد، تا به آن طرف برود و
از هر چه جنس مذکر است، فاصله بگیرد.
کنار خیابان، که رسید…
اولین قدم را، که برای گذشتن از خیابان
برداشت…
همان ماشین سیاه رنگ آشنا کنارش ترمز کرد..
ترمز کرد و صدای جیغ لاستیکهای ماشینش
چنگ زد به دل و روح دخترک.
از آن محله و از آن خانه فاصله گرفته بود. تمام
شهر را پیاده رفته بود و تمام روز مراقب بود که
کسی دنبالش نباشد، اما در آخر پیدایش کرده بودند.
خشم، ناتوانی، عجز و تمام حسهای بد دنیا در
وجودش پررنگ شدند و با چشمانی به خون نشسته
قدمی به ماشین نزدیک شد.
نزدیک شد و همان لحظه شیشه ی سمت شاگرد
ماشین پایین آمد.
همانمرد بود… همان مردی که برایش آب
فرستاده بود و آن نوشته ی مبهم را.
آن مرد شیشه را پایین آورد و قفل مرکزی را زد،
اما همچنان خونسرد به روبه رو خیره بود و
دخترک را نگاه نمیکرد.
با پای بیجانش ضربهای به ماشین زد و ترسش و
تمام بدبختی اش را فریاد زد:
من با رسام جدیری هیچ نسبتی ندارم، که دنبالم
راه افتادید. زنش و نقطه ضعفش یکی دیگه ست.
فریادش در خیابان خلوت و تاریک پیچید و جمله ی
دردناک آخرش به گوش خودش رسید و صدایش
تحلیل رفت:
فقط تنهام نمیزارید؟ چی از جونم میخواید؟مرد، برخالف عز و جز کردنهای دختر در
آرامترین حالت ممکن و با خونسردی حرص
دراری به سمتش چرخید و در جواب تمام
حرفهای دخترک، فقط یک کلاام گفت:
خودتو…
دهان باز شدهی دخترک بسته و چشمانش گرد شد