رمان طلایه دار پارت 129
– آخ! جونم در رفت… آروم رسام چته؟
– تو طبیعت ما مردهاست که هر چقدر زنش بگه نکن دوست داره بیشتر بکنه.
دوباره کارش را تکرار کرد. نفس دخترک رفت و برگشت. با حرص و داغی عجیبی نگاهش کرد و گفت:
– نامرد… داری.. داری… حواسم رو پرت میکنی؟
رسام دو دستش را بالای سر شاداب گذاشت و جوری نگاهش کرد که شاداب نفسش بند آمد.
– دارم تجدید قوا میکنم… دارم خودمو شارژ می کنم واسه جنگ های پیش رو.
بوسه محکم و طولانیای به لب های دخترک زد.
بدون فاصلهای روی لبهایش پچ زد:
– شارژم کن شاداب… حرص و عطشم رو خالی کن تا تمرکز کنم دشمن پنهانم کیه!
شاداب گیج لب زد:
– پنهان؟
– همراهیم کن…
دیگر نفهمید که بعدش چه شد!
رسام تمامه معادلاتش را به هم ریخته بود.
فکر میکرد که امروز پایان زندگی شان باشد اما…
اما انگار رسام فصل جدیدی از باهم بودنشان را شروع کرده بود.
مثله همیشه ملایم نبود.
جوری در آغوش میکشید و لمس میکرد و میبوسید که نفس شاداب بند آمده بود!
جای جای بدنش رد و آثار کبودی و سرخی به جا مانده بود!
شاداب اعتراض نکرد… بلکه همراهی اش کرد.
انگار میخواست که به دلش بفهماند رسام ماله اوست…
آری این مرد برای او بود…
اما نگه داشتن آدمها در زندگی شاداب کمی دشوار بود و گویی نافش را، از ابتدا با تنهایی بریده بودند.
با حرکت خشنی که رسام کرد، دستش چنگ بازوی مرد شد و زیر لب نالید:
-آخ رسام…
جانم مردش، با حرکت بعدی، آخ بلندتری به دنبال داشت و دخترک بدون اعتراض خود را بیشتر به او چسباند.
جسمش تمنای او و روحش، رسام را برای همیشه میخواست.
و درست مثل او که انگار آخرین باریست که در آغوش رسام سر میکند، سیری در وجود مرد هم معنا نداشت و گویی امشب جور دیگری دخترک را میخواست.
امشب یکی شدنشان هدف داشت. و هدف شاید به جنون رساندن این عشق ناکام و نیمه مانده بود.
رسام یکبار، دوبار و بار آخر را طوری او و همهی وجودش را تصاحب کرد، که گویی خبر از فکرهای دهشتناکِ دخترک که هنوز فرصت جولان پیدا نکرده بودند داشت.
رفتارش جور ناجوری شبیه به خط و نشان کشیدن و اتمام حجت بود.
از روی شاداب کنار رفت و همزمان، دخترک را روی تن داغش کشید. جدا کردن تنهای تبدارشان کار او نبود.
نه بعد از این وصلی که برای بار هزارم به او ثابت کرده بود بدون دختر نمیتواند.
شاداب هم جدا شدن را در خودش نمیدید و با لذت سر روی سینهاش گذاشت و ضربان قلبش را به گوش جانش رساند.
نبودن رسام، حتی در رویا و خیال، او را راهی جهنم میکرد و چقدر بد، که تجربهی بدون او ماندن را داشت.
میگویند هر کاری اولین بارش سخت است و او بدون رسام ماندن و در جهنم زندگی کردن را یاد گرفته بود. درست بار قبلی که او را ترک کرد، یادش داده بود.