رمان طلایه دار پارت 102
رسام معین را بیتردید بغل کرد…
لبخندش به خاطر کار پسرکش گویای حال خوبش بود!
آرام طوری که شاداب را هم آرام میکرد
گفت:
– تو هر چقدر انکار کنی شاداب… میدونم معین پسرِ منه… معین هم خوب میدونه.
شاداب با شرم چشم دزدید.
اوایل به خاطر تلافی و لجبازی این را
انکار میکرد اما…
دیگر خیلی وقت بود که انکار نمیکرد…
با ادامه آن کار هم به خودش توهین میکرد هم به رسام.
– شاد؟
دوباره…
رسام “شاد” صدایش کرد.
یک طوری زیبا و خاص بود که دلش را به بازی میگرفت!
نتوانست نگوید…
– جان؟
هر چند که صدایش بغضآلود و لرزان بود.
به رسام نگاه کرد که شیشه شیری به سمتش گرفته بود.
– من بلد نیستم با شیشه به معین شیر بدم… میترسم یه موقع تو گلوش بپره.
لعنت به آن وقتهایی که رسام مهربان
میشد…
بزرگ ترین نقطه ضعف شاداب مهربانی رسام بود.
کمبود محبت داشت دیگر…
وابسته بود.
رسام خوب میدانست با مهربانیاش شاداب را چگونه رام میکند.
انگار از اول دلخوریای نبود.
حالا این خوب بود یا بد؟
شیشه شیر را از دست رسام گرفت و بیاختیار گفت:
– میخوای… یادت بدم؟
رسام استقبال کرد…
انگار منتظر همین بود.
کی فکرش را میکرد شیخ رسام جدیری…
بچه به بغل زیر درختی نشسته باشد و
بخواهد با کمک شیشه
به او شیر بدهد؟
هر کسی از طایفهاش اگر میشنید
قطعا از خنده روده بر میشد.
اما آن لحظه هیچ یک در مورد این موضوع فکر هم نمیکردند.
شاداب به رسام کمک کرد تا معین را روی دستهایش بخواباند و بعد پستانک شیشه را بین لبهای کودک گذاشت و گفت:
– ببین.. اینطوری باید شیشه رو نگه داری.
رسام از قصد دستش را روی دست شاداب گذاشت.
با این کار انگار هر دو داشتند به شیر خوردن معین کمک میکردند.
تپش قلب شاداب به اوج خود رسیده بود.
اولین تجربه اش بود…
باز هم یک اولین دیگر با رسام.
صدای جدی رسام او را به خودش آورد.
– ببین منو.
شاداب مظلوم نگاهش را بالا گرفت و به چشمهای جادویی رسام خیره شد.
– هیچوقت… منو… ترک… نمیکنی.
شمرده شمرده گفته بود.
شاداب یاد حرفی که در آشپزخانه زده بود افتاد.
رسام ادامه داد:
– تو ماله منی… به من وصلی.
– تو چی؟ به من وصل نیستی؟ چرا هر لحظه باعث میشی از فکر این که ترکم کنی ته دلم خالی بشه؟
کلافگی از چهره رسام بیداد میکرد.
جواب داد:
– من فقط میخوام از تو معین محافظت کنم.