رمان طلا

رمان طلا پارت 73

5
(1)

 

 

 

+باچی میکشیم؟

 

ازاین پرروایم خنده اش گرفت ، قیافه اش را ترسناک کرد.

 

-اول چشاتو درمیارم میندازم تو الکل که

برای همیشه بتونم نگاشون کنم بعدم باچاقو گلوتو میبرم .

 

مشتی به سینه اش زدم .

 

+عوضی! چقدر بازجر میخوای منو بکشی

 

-وقتی به کسی جز من همینقدر خوشگل نگاه کنی جزای کارت اینه

 

سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمانم را برای ثانیه ای بستم.

 

+هیچکس نمیتونه مثل تو دل منو ببره

 

-حتی تلاش برای اینکه دلتو ببرنم باعث میشه خونشونو بریزم

 

نوازش هایش روی لاله گوشم و گردنم باعث خواب الودگی ام میشد اما مقاومت میکردم…

 

با لبخند پاسخش را دادم.

 

+اوه چه خشن

 

-صدات خواب آلوده عزیزم پاشو جاتو بندازم تا بخوابی

 

سرم را روی شانه اش جابجا کردم.

 

+نمیخواد

 

 

 

-داری ازخواب بیهوش میشی چی چی و نمیخواد

 

+دوست ندارم بخوابم چشمامو ک میبندم فکر میکنم اگ بازشون کنم اون سه تا کثافتو جلو روم میبینم

 

شانه اش را بالا داد و با این کار باعث شد سرم را از روی شانه اش بردارم.

 

-منو نگاه کن!

 

چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد.

 

-کار اون حرومزاده هارو تموم شده بدون ، اونارو همینجوری به امون خدا ول نمیکنم. مطمئن باش به این راحتی ها نمی تونن از دست من نجات پیدا کنن

 

بازهم داشت عصبانی میشد وقتی داغ میکرد هیچ کس جلودارش نبود

 

خودم هم میدانستم که کارش با آن سه ارازل هنوز تمام نشده بود.

 

ازروی صندلی بلند شد و مراهم بلند کرد.

 

-پاشو بریم بخوابیم دختر.

 

به دنبالش کشیده شدم رخت خواب یک نفره را روی زمین پهن کردو کمک کرد دراز بکشم.

 

دستش را محکم در دستم گرفتم.

 

+میشه نری؟

 

-نمیرم عزیزم هیچ جا نمیرم، اینجامیمونم

 

آنقدر نوازش هایش آرامش بخش بود که مرا درخواب فرو برد…

 

به صورتش نگاه میکرد و دلش آتش میگرفت از رنجی که امروز کشیده بود.

 

میدانست و فکرش را میکرد که باعث عذاب این دختر میشود ولی لعنت به این دل، دخترک را رها میکرد به امان کی؟

 

 

 

 

طلا برای او بود، این را خیلی وقت بود درپستوی ذهنش انبار کرده بود…

 

آن اوایل که احساسش اینقدر قوی نبود نتوانسته بود از طلا دوری کند چه برسد به الان که مولکول های بدنش هم بدون طلا درد میکشیدند.

 

وقتی که ول کرد و رفت خودش را باخت، خالی شد.

 

نمی دانست باید چه کند…نمیدانست این گندی که آن زنیکه زده بود را چگونه جمع کند وقتی که جواد و اصغر آمدند و گفتند دنبال طلا نرفته اند هم هیچ واکنشی نشان نداد.

 

درصورتی که در حالت نرمال باید تا حد مرگ کتکشان میزد .

 

راه چاره را مست کردن میدانست.

 

به قهوه خانه محل رفت و تا میتوانست نوشید.

 

قصد داشت بطری دوم را خالی کند که دستی لیوان را از دستش کشید سرش را بالا آورد و هاتف را دید.

 

-بده به من اون سگ مصبو

 

هاتف بطری را روی میز بغلی گذاشت و خودش روبروی داریوش نشست.

 

-+بیشتر از این نخورین آقا زبونم لال بلایی سرتون میاد

 

داریوش بی حال سرش را روی دستش گذاشت.

 

-نترس من سگ جون تر از این حرفام …هاتف؟

 

+جانم آقا

 

– به نظرت الان کجاست؟

 

هاتف دلش برای این حال آقایش میسوخت اما نمیدانست باید چکار کند.

 

– نمیدونم آقا

 

– به نظرت هنوز داره گریه میکنه؟

 

 

 

 

مست بود اما وقتی مست بود سگ هار نمیشد بیوفتد به جان ناموس مردم.

 

هاتف فهمید که باید شنونده خوبی باشد در این زمان.

 

– وقتی گفت تو منو بازی دادی اونقد چشاش مظلوم بود که دوست داشتم خودم رو همون لحظه خلاص کنم بگو آخه دیوث وقتی زندگیتو گه گرفته چرا دختری رو که مثل برگ گله میاری تو زندگیت من همون لاله ی هرزه به دردم میخوره

 

هر چی سر میز بود را با دست پایین ریخت ولی کسی جرعت نکرد حتی سربرگرداند یا بپرسد چه شده .

 

همه میدانستند که الان اعصاب داریوش سرجایش نیست و هر واکنشی منجر به ترکیدن خشمش میشود.

 

-برو یه بطری دیگه برام بیار

 

-آقا حالت…

 

داد کشید و نگذاشت که حرفش کامل شود.

 

-هاتفففف

 

هاتف دیگر جرعت مخالفت نداشت سریع بلند شد و رفت بطری دیگری را بیاورد.

 

زنگ گوشی ای که در جیبش بود روی مخش راه میرفت.

 

سعی کرد آن را بیرون بکشد و وقتی شماره ناشناس را دید برداشت تا فحش کشش کند اما با شنیدن صدای طلا همه چیز یادش رفت.

 

باهرکلمه ای که طلا از پشت تلفن میگفت مستی از سرش میپرید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا