رمان طلا

رمان طلا پارت 141

2.5
(2)

 

 

 

به‌یک‌باره جلوی چشمم سیاهی رفت و با یک آه بلند که با لبان او خفه شد ، به اوج لذت رسیدم.

 

بی حال زیر تنش آرام گرفتم.

 

+جانم… جان دلم… قربون رنگ‌وروی سفید شدت

 

شب تمام نشده بود تا وقتی‌که جان داشتیم عشق بازی کردیم .

 

تن های خیس از عرقمان کم کم داشت خشک میشد .

 

هر دو روی کاناپه دراز کشیده بودیم، پتویی که روی میز کنارمان بود را برداشت و روی هر دویمان کشید.

 

این بار هم کمی احساس درد داشتم اما لذتش هزاران برابر بیشتر از درد بود .

 

مدام نگران حالم بود تا ذره‌ای صورتم درهم می‌رفت سریع حرکتش را آرام می‌کرد.سوال می پرسید که تا چه حد درد دارم.

 

بینی‌اش را در موهایم فرو برد و بو کشید.

 

دستش زیر دلم ماساژ می‌داد.

 

+ درد نداری ؟

 

-نچ

 

 

 

 

از گرسنگی زیاد سرگیجه گرفته بودم و چشمانم تار می‌دید.

 

-داریوش؟

 

+عمر داریوش

 

-دارم هلاک میشم از گشنگی

 

سریع به حالت نیم‌خیز در آمد. نشست شلوارش را در همان حال پا زد .

 

باتعجب خیره اش شدم نگاهم را که دید پرسید.

 

+ چیه

 

-چه‌جوری الان حال داشتی بلند شدی

 

لبخند مهربا نی زد و خم شد پیشا نی ام را بوسید . از روی کاناپه بلند شد .

 

+ تو بیشتر خسته‌ای

 

پتو رو بالاتر کشیدم .

 

– من یکم بخوابم؟

 

همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت جوابم را داد.

 

+ الان یه چیز حاضری میارم بخوری بعد با خیال راحت بخواب

 

عسل و نانی را که آورده بود با ولع خوردم و باز دراز کشیدم .

 

 

 

 

متوجه شدم پتو را دورم پیچید و روی دست بلندم کرد از ترس دست‌هایم را دور گردنش حلقه زدم.

 

-چیکار میکنی؟

 

+ببرمت اتاق

 

بینی ام را به پوست گردنش چسباندم و بو کشیم.

 

-هممم پیشنهاد خوبیه

 

روی تخت فرود آمدم و با آخرین توان لب زدم.

 

– بلند نشم ببینم باز نیستی

 

+خیالت راحت وقتی بیدار شی من پیشتم

 

نگاهی را در خواب روی خودم حس می‌کردم.

 

می‌دانستم کسی خیره نگاهم می‌کند.

 

با همان چشمان بسته به پهلو چرخیدم.

 

-الان چشمامو باز کنم تو اینجایی دیگه

 

صدایی نیامد .گرمی وجودش را حس می‌کرد.م سؤالم را تکرار کردم باز جوابی نشنیدم.

 

چسمانم را باز و با نگاه خیره‌اش روبه‌رو شدم .

 

+صبح بخیر زندگی

 

نشسته و با بالاتنه برهنه به بالش پشت سرسش تکیه زده بود، دستش را زیر سرش گذاشته و مرا نگاه میکرد .

 

 

 

 

خودم را بالاتر کشیدم و در آغوش جا کردم.

 

دستانش را دورم پیچیدو روی موهایم را بوسه زد.

 

+جونم

 

خوابالود صورتم را به سینه‌اش کشیدم.

 

+ خوب خوابیدی ؟

 

پنجه‌هایش را در موهایم فرو برد و کف سرم را ماساژ داد.

 

-عالی بود

 

خدا را شکر جمعه بود و نیازی نبود به درمانگاه بروم.

 

سرم را کمی بلند کرد م و اتاق‌ را این بار با دقت نگاه کردم دیشب خسته و کوفته بودم اصلا متوجه چیزی نشدم.

 

-اینجا همون اتاقیه که بار اول اومدم پانسمانتو عوض کردم

 

دستانش روی مهره‌های کمرم آرام‌آرام حرکت می‌کرد، قلقلکم آمد کمی خودم را جمع کردم.

 

+آره همون اتاقه …فکر میکردی یه روز رو همین تخت تو بغلم بیدار شی؟

 

سرم را از روی سینه‌اش برداشتم و با دقت صورتش نگاه کردم

 

.

 

 

 

 

دور چشمانش چند چروک خیلی ریز پیدا بود و با هر بار نگاه پی‌میبرد مچقدر می‌تواند جذاب باشد .

 

– اون موقع می‌خواستم سر به تنت نباشه اگه می‌تونستم خودم می‌کشمت

 

دستش را یک طرف صورتم قرار داد و با انگشت شست گونه ام را آرا م و پیاپی لمس کرد .

 

+الان چی اگه بتونی نمیکشم

 

-الان پاش بیفته خودمو قربونی می‌کنم برات

 

با دو انگشت دو طرف صورتم را فشار داد و خودش با حرص روی صورتم خم شد.

 

+زبون نریز

 

-چرا؟حقیقتو میگم دیگه

 

+نمی‌خوام بگی

 

دودو زدن نگاهش در چشمانم را دوست داشتم.

 

-میمیرم برات

 

خفه کردن صدا در گلو را خوب بلد بود مردک ماهر.

 

————————————————————————–

 

فصل …

 

همه‌چیز بهم ریخته و نابود بود .

 

چند روزی می‌شد حالم آنقدر خراب بود که نمی‌توانستم حتی یک لیوان آب هم بخورم .

 

 

 

 

قبلاً بی‌تاب بودم اما الان آرام و قرار نداشتم.

 

بعضی‌وقتا قفسه‌ی سینه ام جوری تیر می‌کشید که مرگ را به چشم خودم می‌دیدم.

 

نفس‌کشیدن برایم سخت و جلوی چشمانم تیره و تار می‌شد.

 

نمی‌توانستم درست‌وحسابی نفس بکشم گویی سیخ داغ درون جگرم فرومی‌کردند.

 

چند ساعت یک‌بار اوج می‌گرفت و تمام بدنم را به چالش می کشید به حدی که دیگر نایی در بدنم نمی ماند.

 

دست چپ و پشت کمرم هم به‌شدت درد می‌کرد.

 

می دانستم این ها چه علائمی است و باید هر چه سریعتر به دکتر مراجعه کنم اما حوصله‌اش را نداشتم.

 

شاید زودتر این زندگی تمام می شد.

 

+ای خدا خاک بر سرم تو باز این‌جوری شدی؟ چند بار بهت بگم دختر بلند شو برو دکتر این کارو با خودت نکن

 

پاهایم را دراز کردم تا کمی روی درد تاثیر بگذارد .

 

-خوبم بی‌بی چیز خاصی نیست بابا من خودم دکترم

 

سبد استکان های در دستش را کنار سماور گذاشت و خودش هم همانجا نشست.

 

 

 

 

+دکتری اما به‌درد خودت بها نمیدی، یه پاره استخون بودی تو این چند روز بد تر آب شدی، من دارم می‌بینمت دیگه

 

باز درد داشت اوج می‌گرفت.

 

نمی توانستم عادی نفس بکشم باید کوتاه و مقطعی نفس می‌کشیدم .

 

-خوبم فقط یه قرص مسکن بهم بده

 

 

از روی حرف زدن و نفس‌هایم دردم را متوجه شد.

 

+ بازگرفت؟

 

سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم سعی کردم بنشینم به محض نیم‌خیز شدن انگار دنده هایم در قلبم فرورفتند سریع باز به حالت دراز کرده درآمدم.

 

بی‌بی حالم را که دید سریع بلند شد و به‌سمت جعبه قرص‌ها رفت.

 

مسکن هم دیگر کاری از دستش نمی آمد .

 

مسکن را با یک لیوان آب خوردم. سر روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم.

 

روی نفس کشیدنم تمرکز کردم تا کمتر درد بکشم.

 

با شنیدن صدای فین فین چشمانم را باز کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا