رمان طلا پارت 131
همین که او صحیحوسالم باشد کافیست.
بهسختی بلند شدم و خودم را به جعبه قرصها رساندم . دو تا از مسکن ها را با هم خوردم، درد دیگر داشت برایم غیرقابلتحمل میشد.
کمکم اشک مهمان چشمانم شد.دلداری دادن خودم دیگر فایدهای نداشت.
ساعت 10 صبح شده بود و من همچنان در آشپزخانه منتظر آمدن او بودم، خبری نبود که نبود.
از ضعف زیاد همهچیز برایم ناواضح دیده میشد. دستانم میلرزید و سرم انگار روی تنم نبود.
نامتعادل از جا برخاستم، با برداشتن هر قدم احساس می کردم روی هوا دارم پرواز میکنم.
احتیاج به دوش گرفتن داشتم، بعد از آن باید میرفتم بیرون و دنبال او میگشتم.
وقتی ملافه را از دور خود بازکردم تمام پاهایم خونی بود، تازه آن زمان متوجه شدم خونریزی دارم.
دوش را به هر جان کندنی بود گرفتم لباس پوشیدم و بیرون رفتم.
در کوچه معمولا یا جواد یا اصغر می ایستاد اما امروز هیچکس نبود .
سردرگم به دیوار تکیه دادم .شماره آن دو را حفظ نبودم پس باید اول به دنبال گوشی میرفتم تا به آنها زنگ بزنم.
سر کوچه رفتم تا تاکسی بگیرم و به درمانگاه بروم .
وقتی از تاکسی پیاده شدم دیگر نتوانستم تحمل کنم و همه محتویات معدهام رو بالا آوردم.
جلوی در ورودی مش صفر را دیدم تا مرا دید به سمتم دوید.
+سلام دختر معلومه تو کجایی باباجان؟ هرچی زنگزدیم برنداشتی گوشیتو آخر رفتیم تو اتاق دیدیم گوشی و کیفت از دیروز جا مونده تو اتاق دیگه ما هم مجبوری زنگ زدیم دکتر جایگزین
الان اصلا برایم مهم نبود کسی به جایم آمده است یا نه …مهم آن گوشی لعنتی بود.
-الان گوشیم دست شماست؟
نگاهی به سر و صورتم انداخت.
+ خوبی بابا جان؟ چیزی شده؟
کاش فقط جواب سؤالم را میداد.
برای آرام کردن معده ام آب دهانم را تندتند قورت میدادم تا مبادا باز بالا بیاورم.
-نه مش صفر چیزی نشده
+اون پسره که دیروز باهاش رفتی بلایی سرت آورده؟
فایدهای نداشت، امروز تمام دنیا با من سر ناسازگاری داشتند.
-نه
+این همون ه که چند وقت پیش با زیر دستاش نصفه شب ریختن درمونگاه
جانی در تنم نبود نزدیک بود پهن زمین شوم که دست مش صفر زیر کتفم را گرفت ومانع شد.
+یا علی… یا علی بیا بریم تو بشین رو صندلی
-نه همینجا خوبه…فشارم افتاده ،چیزی نیست
+نمی تونی سر پا وایسی چی چیو همین جا خوبه
با اصرار او رفتیم داخل اتاق نگهبانی، مرا روی صندلی نشاند .سریع آب قندی درست کرد و به دستم داد .
+بخور یکم فشارت بیاد بالا