رمان طلا

رمان طلا پارت 103

3.7
(3)

 

 

 

 

با دیدن مغازه ی سوپر مارکت یادم امد که چندتا چیز لازم دارم.

 

به داخل فروشگاه رفتم چندتا پسر مشغول کارت بازی بودند با دیدنم سرشان را بالا آوردند.

 

یک نفر بلند شد نگاهشان عجیب غریب بود و خودشان هم ترسناک بودند.

 

– بفرمایید خانوم چی میخواین؟

 

آب دهنم را قورت دادم و چیزهایی که میخواستم را گفتم .

 

یک پسر بچه ای که در کوچه ی خودمان دیده بودمش به داخل مغازه آمد و رفت کنار گوش یکی از آنها حرفی زد باعث شد سرش را با حیرت بالا بیاورد .

 

سریع بلند شود دست روی سینه اش بگذارد به نشانه ی احترام کمی هم خم شود.

 

+ عرض ادب خانوم بی تربیتی مارو ببخشید

 

روکرد به سمت بقیه

 

+ خانوم آقا هستند

 

دیگر صدا به صدا نمیرسیدکم مونده بود کله ی خودم را به روی پیشخوان بکوبم همه صدای ضمخت و بلندی داشتند و همه باهم صحبت میکردند.

 

 

+ چاکر شماییم

 

+چرا زودتر نفهمیدیم

 

 

 

 

 

+خاک پای شما و آقاییم خانم

 

نمیدانستم در برابر این همه حرف چه جوابی باید بدم و فقط سر تکان میدادم.

 

قصد داشتم بعد از اینجا به سمت خانه بدو کنم.

 

وسایل را روی میز گذاشت همه سرپا ایستاده بودند و قصد نشستن نداشتند ده برابر بیشتر مرا معذب میکرد.

 

کارت پول رو جلویش گرفتم متعجب پرسید.

 

+ چکار کنم ؟

 

من متعجب تر جواب دادم.

 

-پول اینهارو لطفا حساب کنید

 

انگار به او فحش دادم.

 

+ آبجی ما اینقد بی غیرت شدیم که بخواهیم از جیب آقا پول به جیب بزنیم اینجا متعلق به آقاست

 

-من اینجوری معذبم لطفا حساب کنید

 

+سرمم بزنید اینکارو نمیکنم

 

پلاستیک رو در دست پسر بچه ای که آنجا بود داد.

 

+بچه اینو تا دم در خونه ببر

 

دیدم خیلی ضایع است بیشتر از این اصرار کردن.

 

کارت را درکیف گذاشتم و بعدا به داریوش میگفتم حساب کند

 

-ممنونم خدانگهدار

 

 

 

 

 

+مغازه مال خودتونه

 

بیرون زدم و آن پسر بچه هم دنبالم .

 

-بده من عزیزم خودم میارم سنگینه برات

 

تخس ابروهایش رابالا داد.

 

+نچ میارم براتون

 

از این همه غد بودنش خنده ام گرفت با تند ترین سرعت به سمت خانه قدم برداشتم.

 

وقتی ته کوچه داریوش را دیدم که همراه هاتف داشت از ماشین پیاده میشد.

 

از دور دلم برای قدوبالایش ضعف رفت این مرد میتوانست تمام وجودم را نابود کند باز از نو بسازد.

 

پسرک باذوق بالا و پایین پرید.

 

+عه آقاست آقا

 

با خنده به شور و شوقش نگاه کردم داریوش با سرو صدا کردن پسرک به سمتمان برگشت و با دیدن من صورتش حالت سوالی گرفت.

 

هاتف باز سوار ماشین شد ودنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد.

 

داریوش هم دست در جیبهایش فرو برد و پاهایش را عرض شانه اش باز کرد و منتظر شد تا ما به او برسیم.

 

از عمد قدمهایم را آهسته برمی داشتم که بتوانم قشنگ دیدش بزنم.

 

 

 

 

 

آن بازو های لعنتی که با روانم بازی میکردند، سرشانه های پهن و ستبرش پناهگاه امنم ،دستان بزرگ و زبرش که نوازش کردن را خوب بلد بودند.

 

او هم به من خیره بود و جزء به جزء وجودم را با آن نگاه رسوخ گرش میکاوید.

 

پسرک زودتر از من رسید .

 

+سلام آقا

 

نگاهش را به سختی از من کند و به پسرک داد.

 

یک دستش را از جیب درآورد و موهایش را به هم ریخت .

 

+سلام پسر احوالت

 

+خوبم

 

کیسه را بالا آورد و نشان داریوش داد.

 

– کمک خانم وسیله ها رو آوردم تا یه وقت اذیت نشن

 

به آنها رسیدم داریوش نگاهش را از پسرک گرفت و به من داد .

 

کارش را تأیید کردم .

 

– راس میگه بچه اگه این وسیله هارو نمی آورد من خیلی اذیت میشدم

 

خوشحال از تعریفم کیسه را روی زمین گذاشت آستین تیشرتش را بالا داد و فیگور بازو گرفت .

 

 

 

 

 

+من خیلی قوی ام

 

صدای خنده ی ما بلند شد داریوش باز موهای پسر را بهم ریخت.

 

دست در جیب فرو برددو کیف پولش را درآورد.

 

کنجکاو این پا اون پا کرد و منتظر به دستهای داریوش نگاه کرد چهار تراول پنجاه هزارتومنی به سمتش گرفت.

 

+ اینم دستمزدت پهلوون

 

از خوشحالی بالا پایین پرید و پول را گرفت.

 

+ کاش همیشه شما خرید داشته باشی من براتون بیارم

 

با خنده آرام به پشت او زد.

 

+ بدو برو بچه پرررو

 

خندان از ما دور شد روبروی هم ایستاده هم را نگاه میکردیم.

 

– خسته نباشی

 

+ تورو دیدم فرار کرد

 

-خستگی هم مگه فرار میکنه؟

 

+ آره وقتی صورت ماهتو میبینم خستگی ناراحتی غصه درد همه چی فرار میکنه

 

-بگردم دورت

 

کیسه رو برداشت چرخید سمت در خانه.

 

+به نظر من اول بریم خونه اینجا دست و بالم بسته است

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا