رمان شوگار

رمان شوگار پارت 93

3.2
(5)

 

 

 

پاهایم دیگر در حال ذق ذق کردن هستند…

آنقدر که دختران دوره ام کردند …

آنقدر که با آن تور قرمز رنگ روی چشمانم ، مجبور شدم مانند کسانی که رقص بلد نیستند ، پا بکوبم…

 

اینجا یک رسم بود که اگر عروس خیلی خوب بلد باشد برقصد ، بدنام میشد…

در خانه ها تلویزیونی نبود…

رقص فارسی…؟

محال است…

چه رسد به عربی…

آنها میدانستند همین دو شب پیش ، عروسی که برایش حنا میبستند ، با یک رقص ماهرانه داماد را در بند کشید…؟

 

این همه مقدمه چینی…

حنابندان مخصوص شب حجله…

یک عروس برون کامل…

دامادی که حق دیدن عروسش را نداشت…

 

 

صیغه ی محرمیتمان باطل شد چون عاقد این را خواسته بود…

دایه…

او به من گفت بهتر است کمی خودم را از چشم داریوش پنهان کنم…

دلیل این همه کمکش را نمیدانستم…

 

که چرا اینقدر این موضوع برایش مهم و حیاتی است…

 

لباس رنگی بپوشد…

برایمان کِل بکشد و…تک تک خدمتکارهای جا مانده در کاخ را به وجد بیاورد…

 

 

خم شده و در گوش آسیه ای که یک دم دستمال از دستش نمی افتاد ، آهسته پچ میزنم:

 

_هم گرسنمه…هم باید برم دسشویی…

 

شانه هایش میلرزند و لب پایینش را میگزد‌…

با پایکوبی لبش را به گوشم نزدیک میکند:

 

یعنی میشه من با بهونه ی تو برم اون بیرون جاهدو ببینم…؟

 

لعنتی…میخواهم زیر خنده بزنم…

خدا لعنت کند کسی را که گفت عروس نباید بخندد….

به زور خودم را نگه میدارم و او دوان دوان به طرف مادرم میرود…

 

چاپلوس…

میخواهد برای مادرم خودش را لوس کند و…

من چگونه میتوانم داریوش را ببینم…؟

 

دلتنگش شده ام…؟

آری…

 

قلبم ضرب زیبایی میگیرد و مادرم همراه آسیه می آید و دستم را میگیرد…

 

 

با کفش های پاشنه بلندی که پاهایم را کمی میزد ، من را تا کنار راهروی اول همراهی میکند…

همگی در رفت و آمد هستند…

راهروی شرق مخصوص آقایان بود…

و حنابندان برای خانم ها…

 

_مامان من با آسیه میرم…!

 

چشم درشت میکند و نیم نگاهی به طرف دختر بیچاره می اندازد:

 

_میخوای تنها بری که یکی بیاد خفتت کنه شب حنابندون…؟اگر بلایی سرت بیارن من چه خاکی تو سرم بریزم…؟

 

 

 

 

 

 

 

چانه ای بالا می اندازم:

 

_آسیه هست دیگه…مامان من خیلی جیش دارم اذیت نکن …

 

 

باز هم چشم درشت میکند و اطرافش را میپاید…

خدمتکارها ، مدام در حال رفت و آمد بودند:

 

_ای زونِت بَوَنه دختر ، تا آبری مِنه نوری ای دَمت نمیوَنی….رو دِ…هام ایچه زی بیا…

 

(_ای لال بشی دختر…تا آبروی منو نبری ، اون دهنتو نمیبندی…برو دیگه…اینجام تا زود بیای…)

 

دامنم را جمع میکنم و به طرف اتاق خودم قدم برمیدارم…

آسیه هم به دنبالم…

چگونه میخواهد بین آن همه مرد جاهد را پیدا کند…؟

قطعا دیوانه است…

 

دربان با سری پایین افتاده در را باز میکند و من همراه آسیه وارد میشوم…

 

_وااای دختررر…اسمت باید شمسی میبود…تو چرا اینقدر خوش شانسی آخه…؟

 

بی توجه به لحن پر از شگفتی اش ، به طرف سرویس اتاق قدم برمیدارم…

کفش هایم را جا میگذارم و تور را بالا میفرستم…

 

_از پشت پنجره نگاه کن اگر نتونستی جاهد رو پیدا کنی همینجا بمون…

 

 

ریز میخندد و روی نوک پنجه ی پاهایش می ایستد تا بیرون را ببیند…

احتمالا جاهد آن بیرون داشت با سازنه میرقصید…

 

 

من در را پشت سرم میبندم و هنوز دامنم را بالا نداده ام که ، صدای چفت شدن در اتاق میفهماند خانم برای پسر بازی رفته است…

 

با خیال راحت کارم را انجام میدهم…

صدای قار و قور شکمم دیگر حتی میان بلبشوی ساز و دهل به گوش خودم هم میرسید…

 

روی دستهایم حنا کاشته شده است و نمیتوانم دستانم را بشویم…

شانه ای بالا می اندازم و تور را باز هم روی صورتم می اندازم…

 

از سرویس که بیرون می آیم ، به دنبال آسیه چشم میگردانم و میدانم هنوز هم برنگشته است…

 

جان به جانش میکردی یک جا بند نمیشد..

خواستگار بیچاره اش که معلوم نشد چگونه کارش به بیمارستان کشیده شد…

 

نگاهی به دستان حنا زده ام می اندازم و تا میخواهم به طرف در قدم بردارم ، به ناگهان کمرم در دستان مردانه ای اسیر میشود…

 

وحشت …اسم حسی که آن لحظه تک تک سلول هایم را در بر میگیرد ، وحشت است…

 

جان از پاهایم میرود و همان لحظه ، اشهد آبرویم را میخوانم…

 

صدای جیغم که بالا میرود ، همان دست قوی و مردانه تنم را با ضرب به دیوار میکوبد …

 

چرا حرف مادرم را گوش نکردم…؟

 

 

تمام تنم را رعشه ای مهار نشدنی فرا میگیرد و جیغ دومم که از گلویم خارج میشود ، میان آن گرمای لعنتی…

آن بی نفسی مطلقی که گرفتارش شده بودم ، تورم کنار میرود…

 

چشم باز میکنم و تا میخواهم جیغ و دادم را از سر بگیرم ، با چشمان براق و شیفته ی داریوش رو به رو میشوم…

 

با سینه ای که هنوز هم از ترس ، تند و تند بالا و پایین میشد…

با تنی که هنوز رعشه اش آرام نگرفته بود …

به دیوار فشارم میدهد و با لحن دلتنگش پچ میزند:

 

_شششش…وایسا سر جات…

 

برق چشمان مستش ، آب روی آتش میشود…

مگر نمیگفتند داماد تا روز عروسی نباید عروسش را ببیند…؟

 

 

_اینجا….اینجا چکار میکنی دیوونه…؟

 

 

بینی اش را نزدیک میکند و از کنار موهای فر شده ام ، عمیق نفس میکشد:

 

 

_دیشَب کجا خوابیدی بی شرف…؟ها…؟کجا سرتو بی من رو بالش گذاشتی…؟

 

 

جسمی از میان سینه ام به شدت تکان میخورد…

چقدر کنارش حس امنیت داشتم…

چقدر امنیت من…آرامش من به وجود او وابستگی پیدا کرده بود:

 

_نامحرمی…کی گفت بیای تو اتاق دختر مردم…؟

 

مشت آرامی کنار سرم میزند و اکنون فقط یک بوسه میخواهد…

حالی اش نیست محرم چیست…نامحرم چیست…!

 

این مرد همان روزهایی که بینمان هیچ صیغه ی محرمیتی خوانده نشده بود ، من را بین بازوهایش اسیر میکرد…

 

اکنون که زنش بودم…

مال خودش…

 

_این حنابندون مسخره واجب بود…؟اون پیرمرد پیزوری رو چه حسابی صیغه رو باطل کرد…؟

 

 

نگاهی به در می اندازم و بین بازو هایش ، آهسته تکان میخورم…

این لباسها…

همین سِتره و شالی که او را مانند مردان اصیل کرده بود ، چقدر ابهتش را زیاد میکرد:

 

 

_باید برم…الان اقدس ، مقدس و شمسی و سوری هزارتا حرف پشت سر عروس خان ردیف کردن…

 

نفس هایش تا نزدیکی لبهایم پیش می آیند و سرش روی صورتم کج میشود:

 

_درد عروس به جون خان…امشب کجا میخوابی همه چیزم…؟

 

 

قلبم…؟

گمانم آن را با دست ، از سینه ام بیرون میکشد…

این مرد خوب بلد بود به ناگهان ، درون من زلزله های مهیب برپا کند…

که دخترک بی شرم و حیای آصید ، عرق کند و پوستش گل بی اندازد…

 

_ببینمت دست و پا حنایی…؟همه ی دومادا شب عروسیشون اینقدر بهشون سخت میگذره یا فقط اون ارباب بخت برگشته اینقدر تو منگنه قرار گرفته…؟

 

 

دلم هُرّی میریزد…

این همه مهمان…

این جمعیت…گلوله های ساچمه ای که هر چند دقیقه یک بار ، به هوا شلیک میشدند…

همه و همه ی اینها برای او بود….

اویی که اینگونه از من ناز میخرید و انگار منتظر یک گوشه چشم دختر آصید بود…

 

دستانم را بالا می آورم…با اینکه هنوز حنایشان را نشسته بودم ، اما طرحی که رویشان زده شده بود ، کاملا دیده میشد:

 

_حنا کاشتن برام…قشنگه…؟

 

 

نگاه سرخش را از چشمانم ، از بینی ام…از لبهایم پایین میکشد…

مچ دستم را میگیرد و پلک میبندد…

 

کف دستم را با آن حناهای خشک شده به بینی اش نزدیک میکند….

بو میکشد….

قلب من طاقت ندارد….

 

لبش را که به کف دستم میچسباند ، روح از تن من جدا میشود…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا