رمان شوگار

رمان شوگار پارت 73

4
(4)

 

نگاه دو دو زن کامران روی چشمان خشمگین داریوش جا میماند…

یکه میخورد…

قدمی به عقب برمیدارد و…

این همان برادریست که حتی عزیزترین وسایلش را در کودکی به کامران میبخشید…

کامران شیطنت میکرد و…او چوبش را میخورد…

کامران پای اسب را میشکست و…داریوش تنبیه میشد…

کامران عاشق میشد و…

 

 

فک میفشارد و عقب عقب ، تا کنار در میرود:

 

_اون دختر تمام افراد کاخ رو به جون هم میندازه…حالا ببین…!

 

میگوید و با عنبیه های به رنگ خون درآمده اش ، از اتاق خارج میشود…

 

داریوش با فریادی بلند ، از جا برمیخیزد و اولین وسیله ای که به چشمش می آید را به مجسمه ی بزرگ روبه رویش میکوبد…

 

صدای شکستن در اتاق میپیچد و خدمتگزار ها جیک نمیزنند…

 

او نفس تنگ میکند و دستانش را به طاقچه ی پنجره تکیه میدهد…

سر پایین می اندازد و سر انگشتانش ، سنگ را فشار میدهند:

 

_نباید ولش میکردم…نباید ولش میکردم…

 

زیر لب تکرار میکند و به ناگاه برمیگردد:

 

_داااااایـــه….؟؟؟؟

 

صدایش آنقدری بلند هست که پیرزن بشنود…

آن هم وقتی همه کمین کرده اند داریوش یکیشان را صدا بزند و وای به حال کسی که آن لحظه در دسترس نباشد…

 

داخل می آید و در را آهسته روی هم قرار میدهد…

داریوش اکنون هیچ حوصله ی صبر کردن ندارد و دستانش را پشتش میبرد:

 

_یه کلام میپرسم…جواب راست و حسینی ازت میخوام….!

 

چشمان سیاه دایه به صورت کبود داریوش نگاه میکنند…

عِز و جِز کردنش را میبیند و اگر دست نجنباند ، آن دختر کلاف عقل و هوش داریوش را بالکل ، در دست میگیرد:

 

_در خدمتم آقا…

 

لبهای داریوش روی هم فشرده میشوند و نیم قدم جلو می آید:

 

_گم شدن شیرین کار توئه…؟

 

زن لحظه ای سکوت میکند و داریوش بی طاقت ، چشم ریز میکند و صدایش را پایین می آورد:

 

_اگر این دفعه هم کار تو باشه…اگر…

 

_کار من نیست آقا…

 

چرا حداقل امید داشت کار او باشد…؟

پلک روی هم فشار میدهد و زن میانسال حال بدش را میبیند:

 

_اون دختر جسوریه…از پس خودش برمیاد…!

 

داریوش چشم باز میکند و موییرگ های خونی چشمانش را دایه میبیند:

 

_میخوای بگی با پای خودش نرفته…؟

 

_اگر میخواست فرار کنه ، قبل از این فرصتش رو داشت…اون دلبسته ی شما شده بود آقا…!

 

این را که میشنود ، صدای خرناس ریزی از گلویش خارج میشود و دست به صورتش میکشد…

اگر بفهمد کار کدام بی وجودی بوده است…

آخ که اگر بفهمد….!

 

 

شیرین:

 

درد بدی در ناحیه ی گردنم حس میکنم…

تنم کاملا خشک شده است و انگار حتی توان باز کردن پلک هایم را ندارم…

نوری چشمانم را میزند…

مطمئنم که نور آفتاب نیست…

یک گرمای قابل لمس است که صورتم را داغ کرده…

 

به سختی به خودم انرژی میدهم تا بتوانم به اندازه ی یک تار مو ، لای چشمانم را باز کنم…

 

 

باز که میکنم ، نور زرد رنگ چشمانم را میزند و باعث میشود به سرعت چشمم را ببندم…

منبع گرما دور تر میشود و کسی نامم را صدا میزند:

 

_شیرین….؟حالت خوبه…؟

 

صدایش آشنا ترین است….

تمام صورتم با درد در هم مچاله میشود و تکان آهسته ای ، روی فضای سفت و سخت زیر تنم ، به خودم میدهم….

هیچ به یاد ندارم کجا هستم…

این درد برای چیست…

حتی این صدا….

 

_چشماتو باز کن…شیرین…؟

 

چند قطره آب خنک روی صورتم پاشیده میشود و باعث مور مور شدن تمام جانم میشود….

 

ابرویم میپرد و دوباره سعی میکنم چشمانم را باز کنم….

 

منبع نور دیگر در نزدیکی چشمانم نیست و حالا میتوانم کاملا ، چشم به دنیای اطرافم بدهم…

 

_بیدار شو دختر…نجاتت دادم…بالاخره نجاتت دادم…!

 

بینایی ام تار شده است اما ، با شنیدن صدای مردانه ای که در نزدیکی ام شنیده میشد ، چند بار پلک میزنم و کنار منبع نوری که از یک چراغ دستی است ، صورت کسی را میبینم که حتی در مخیله ام نمیگنجد…

 

 

پلک میبندم…

فشار میدهم…

دوباره باز میکنم و صدایش باعث میشود به خودم بیایم:

 

_خواب نیستی…داری درست میبینی…پاشو شیرین…باید زودتر جمع و جور کنیم بریم…

 

 

دستش پیش می آید تا شانه ام را تکان دهد ، اما نمیدانم چه نیرویی به یک باره به تنم وارد میشود تا به سرعت ، خودم را عقب بکشم…

 

دست او روی هوا میماند…

نگاه ناباور و یکه خورده ی من روی صورت وامانده اش جا میماند….

 

_تو چت شده…؟آروم باش…

 

دست روی گلیم سفت زیر پایم ستون میکنم و تا کنار دیوار ، تنم را بالا میکشم:

 

 

_تو…اینجا چه غلطی میکنی…؟

 

مردمکهایش میلرزند و چراغ را روی طاقچه میگذارد:

 

_زده به سرت…؟؟اومدم ببرمت…

 

فکم قفل میشود و انگشتانم مشت…

صدایم از خشم میلرزد:

 

_با چی زدی پشت گردنم که حتی الانم درد میکنه…؟

 

سرش کج میشود و با نگاه براقش جلو می آید:

 

_غلط کردم…دلم واسه اون چشمای بی صاحابت تنگ شده بود…

 

 

انزجاری که تمامم را میگیرد را نمیفهمم…صدای داریوش در گوشم اکو میشود:

(_با تواَم…باز کُن اون دوتا بی صاحاب رو….)

 

حالا صورتم جمع شده و او حالت من را به وضوح میبیند:

 

_چرا اینجوری نگام میکنی…؟منم شیرین…سیاوش….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا