رمان شوگار

رمان شوگار پارت 67

4.4
(5)

 

 

مردمکهای داریوش از خشم و حرص گشاد میشوند…

اوور کتش را در یک حرکت درمی آورد و آن زن برای گرفتنش جلو می آید:

 

_آقام دختر تیمسار علوی هم تشریف آوردن …

 

دستپاچه است خدمتکار و نگاه تیز داریوش به صورتش ، باعث میشود اوور کت را محکم بگیرد و قدمی به عقب بردارد:

 

_اومده سَر قبر مَن….؟ازش پذیرایی کنید بگید داریوش نیست….

 

میغُرّد و قبل از اینکه زن چیز دیگری روی لب بیاورد ، با حالت تندی از پله ها پایین می آید:

 

_اسب منو آماده کنیــــد….!

 

همگی با شنیدن صدای بلند داریوش به هول و ولا می افتند…

امروز باید درس خوبی به آن دختر میداد…

دیگر داشت کاسه ی صبرش را لبریز میکرد آن چشم سفید…

 

در کوتاه ترین زمان ، به حومه ی عمارت میرسد….

حالا باید بگردد تا آن بلای جان را لابه لای درخت ها پیدا کند….

 

_آقا رد نعل اسب از این طرفه…!

 

مردمک هایش ، رد پای رعد را دنبال میکنند…

دخترک چموش و وحشی از عمد میخواست صبرش را انگولک کند…

 

افسار اسب را میکشد تا سرعتش را پایین بیاورد و رو به افرادش برمیگردد:

 

_شما همینجا بمونید و این اطراف متفرق بشید….!

 

و با یک ضربه ی کوتاه زیر شکم اسب ، راهش را به طرف مقصدی که دخترک برایش کشیده بود ، کج میکند…

 

چشمانش میرقصند…

همه جای آن جنگل پر دار و درخت را نگاه میکند…لحظه ای صدای شیهه ی کوتاه اسبی توجه او را به سمت درخت های توت جلب میکند…

لب پایینش را زیر دندان میفشارد و با سینه ای که بازی اش گرفته بود ، به صدا نزدیک میشود…

 

 

-آروم باش پسر…دارم برات توت میچینم….

 

تمام خشمی که درونش موج میزد ، با شنیدن صدای آن بی همه چیز دود شده و به هوا میرود….

مردمک هایش میلرزند و افسار اسب را که میچرخاند ، او را با آن نقاب لعنتی اش میبیند….

 

آن گُلوَنی زیبا و چند رنگ…

این لباس ها را کدام نفهمی در اختیار این دختر قرار میدهد…؟

 

اصلا وقتی برایش از این لچک های زیبا می آورند ، از داریوش اجازه میگیرند…؟

 

بند چرمی میان انگشتانش فشرده میشود و به شیطنت های ناتمامش زُل میزند…

شاخه ی درخت بیچاره را چنان پایین کشیده که کم مانده درخت درمانده به التماس بیفتد….

 

مُشتش را پر از توت میکند…

و ریز میخندد…

 

_عا…ببین چقد ازین خوشمزه ها چیدم…

 

داریوش لحظه ای پلک میبندد…

با آن نقاب بی صاحبش می خواهد توت بخورد…؟

چرا آن را برنمیدارد…؟

 

اسبش را همانجا نگه میدارد و میخواهد کمی از دور دیوانه بازی هایش را ببیند ، که صدای خرچ خرچی سر آن یاغیِ مثلا نترس را با ضرب بالا می آورد…

 

ترس در نگاهش میدود و حدس اینکه اکنون دارد آب دهانش را قورت میدهد ،سخت نیست… داریوش با تفریح خیره اش میشود و اسلحه اش را آماده میکند….

 

_گور به گور شین الهی…

 

توت ها را از ترس آنقدر محکم فشار میدهد که آبشان چلانده میشود و داریوش را به خنده ای بی صدا دعوت میکند…

 

صحنه ی ناب و زیبایی بود…هرگز آن را از دست نمیداد ….تا او باشد و دیگر ادعای شجاع بودن نکند…

 

_هی پسر…میخوای برگردیم…؟

 

دارد از رعد نظر میپرسد الان…؟

 

میخواهد زیر خنده بزند و سوال بعدی اش ، تقریبا داریوش را از فرط خنده های انباشته شده کبود میکند….

 

_ترسیدی…؟آره…دارم ترس رو تو چشمات میبینم…من اینجام…میبرمت خونه…

 

 

_شنیدم دفعه ی قبلی نزدیک بود یه گُرگ بهت حمله کنه…!

 

لحظه ای صدای جیغ کوتاه شیرین به گوش میرسد و بلافاصله داریوش اسلحه اش را به طرف مرد اسب سوار نشانه میرود…

نگاه دو دو زنش به طرف شخص برمیگردد و…شیرین توت ها را روی زمین میریزد…

 

کامران….؟

 

 

 

 

 

اخم هایش در هم فرو میروند…

میخواهد پیاده شود و به طرفشان برود ، که صدای شیرین او را همانجا متوقف میکند:

 

_باز چی از جونم میخوای…؟

 

سر داریوش کج میشود و با نفسی که دارد تند میشود ، همانجا خیره شان میماند…

اسبش چه آرام و سر به زیر ایستاده است….

 

کامران از اسبش پایین می آید و موذیانه میخندد:

 

_داشتی از ترس پس می افتادی…مجبوری ادای دخترای شجاع رو دربیاری…؟کی گفته زنای نترس جذابن…؟

 

شیرین حالا دستانش را که از اثر آب آن توت ها نوچ شده بود ، به هم میمالد و پشت به رعد می ایستد:

 

_بهتره تا سر و کله ی داریوش پیدا نشده بزنی به چاک عوضی…!

 

گره ابروهای داریوش کور میشود…

چه اتفاقی مقابل چشمانش دارد می افتد…؟

 

کامران دستی به موهایش میکشد و با خنده نزدیک میشود:

 

_پس منتظرشی…

 

شیرین فقط با خشم نگاهش میکند و داریوش یک ثانیه از نمایش روبه رویش را از دست نمیدهد…

میخواهد ببیند…

بشنود و…برایش گران تمام نمیشود …؟

 

_این نمونه ی بارز با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه دیگه…؟از اون اَداهای رعیتی که من از زور متنفرم و این صحبتا…

 

 

_باز اومدی چه آتیشی بسوزونی…؟فکر کردی نفهمیدم چقدر به برادرت حسادت میکنی….؟

 

حالا صدای کامران رنگ خشم میگیرد و داریوش فقط منتطر یک اشاره است…

منتظر حرفی که صبرش را تمام کند:

_آخه تا وقتی یه وِزّه ای مثل تو به جونش افتاده تا هست و نیستشو ازش بگیره ، چرا باید بهش حسادت کنم….؟من شر تو یکی رو از سر خاندانم کم نکنم از خون بابام نیستم…

 

سینه ی داریوش نمیداند آرام بگیرد از آن حرف ها…یا با خشم و غضب بلرزد…

 

_فعلا که شَرّ اون داداش بی ناموسِت کم شد…ناموس دزدیدین…رو خان خنجر کشیدین…پای رعیت رو علیل کردین…شَرّ تو هم کَنده بشه یه جماعت نفس راحت میکشن….!

 

شیرین نیم قدم نزدیکش میشود و با صدایی که از خشم لرز گرفته بود ، به او اشاره میکند:

 

_مَن اگه شَرَّم ، واسه تو یکی مرگم…کوچیکترین کاری که بخواد به من و خانوادم ضرر بزنه رو از چشم تو میبینم…

 

کامران پوزخند میزند و به نقابش نگاه میکند…

به سیاهی چشمانش که برای داریوش رنگ و لعاب داده:

 

_فکر کردی یه بار با دوز و کلک پات رسید به تخت داریوش و اون چاقو رو فرو کردی تو سینه ش ، دیگه…

 

فک داریوش قفل میشود….

آن چیزی که در سرش رژه میرفت را نشنیده اما…کامران دارد از حد میگذراند….

دارد آن روی برادر بزرگترش را بیدار میکند و دست خودش نیست به ناگهان پریدن روی زمین و خیز برداشتن به طرف کامران…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا