رمان شوگار پارت 61
سومین جامش را بعد از خالی شدن ، روی طاقچه میگذارد و دستش را همانجا ستون میکند…
این چیزی که از وجودش کَنده شده ، دیگر چه کوفتی بود…؟
این فشار عمیق ، درست وسط جناق سینه اش….
این حال بَــد….
چند ضربه روی در میخورد و داریوش با دَمی محکم ، به عقب برمیگردد:
_بیا تو…!
در باز میشود و زن میانسال ، با چشمهای سیاه و لباسهای سراسر تیره اش وارد میشود….
به یاد ندارد این زن ، حتی یک بار لبخند زده باشد….
مگر همان روزهایی که جوان بود و از بازی کردن با داریوش غرق لذت میشد:
_اصلا وقتی برای هدر دادن ندارم…بی حاشیه میخوام جوابمو بدی…بدون این ور اون ور و النگ و دُلَنگ….!
دایه دستانش را زیر روپوش لباسش میبرد و همانجا قفل میکند:
_قربان من اگر هر کاری کردم به خاطر خودتون بوده…من نمیخوام ضرر ببینید…!
لبهای داریوش عصبی کشیده میشوند و جلو می آید…
هیبتش دیگر برای آن پسرکوچولوی تُخس نیست…
_تو این بُرهه از زمان نمیخوام کسی به فکر سود و زیانم باشه…جای شیرین رو بگو…!
زن جا افتاده آهسته پلک میبندد:
_میخواین پابندش کنید یا نه….؟
داریوش نمیفهمد و ابرو در هم میکشد…
دایه اینبار سرش را بالا می آورد:
_اگر دلتون میخواد اون دختر یاغی و زبون نفهم رو به خودتون وابسته کنید ، اجازه بدین من کارمو انجام بدم…!
لحظه ای درونش به هم میریزد…
این چه سؤالی بود دیگر…؟
داریوش که اینقدر زابراه نبود…بود…؟
_احتیاجی به وابسته شدن اون ندارم…اون باید جایی باشه که من میگم…!
_شیرین از اون دسته دخترهایی که شما فکرش رو میکنید نیست…اون دختر ، حتی اگر دلباخته ی شما باشه…اگر زور بشنوه حتی اجازه نمیده سر ناخنش رو لمس کنید…!
داریوش دست به صورتش میکشد و عصبی لب میزند:
_لمس نخواستم…اینقدر حیوون نیستم که نتونم جلوی خودمو بگیرم…فقط میخوام بدونم کدوم گوری قایم شده…!
دایه لحظه ای با مکث ، خیره ی داریوش میشود…
داریوشی که کلافه است و زن دنیا دیده به این فکر میکند که…
آقایشان بدجور از دست رفته است….
برای خواهر آن دزد ناموس…
برای دختر رعیت….!
_اون دلتنگ شماست آقا…با آوردنش به اینجا ، فقط همه چیز رو به حالت اولش برمیگردونید….!
جمله که از دهان دایه خارج میشود ، ضربه ی آرام و تپش آوری به سینه ی مرد میخورد…
دلتنگ است…؟
دلتنگ داریوش…؟
دایه عوض شدن حالت چهره ی داریوش را میبیند و قبل از اینکه او چیزی بپرسد ، جواب میدهد:
_اون الان احساس بی پناهی میکنه…احساس تنها بودن…اجازه بدین قدر جایگاهی که شما براش دارید رو بدونه…یه کم از تنها بودن و خطراتی که تهدیدش میکنه بترسه…
داریوش آب دهانش را قورت میدهد…
بچه شده است…؟
این نقشه های کودکانه…این بازی ها…جواب میداد…؟
_نمیخوام هیچ خطری تهدیدش کنه…!
_اون جاش امنه آقا…فرصت بدین تا به خودش بیاد…اون تقاص کارهایی که شما باهاش کردین رو با زدن اون چاقو پس گرفت…دیگه کاری که بخواد به شما ضرر برسونه رو انجام نمیده…!
پوزخند تلخ داریوش به گوش دایه میرسد…
او که پشت کرده و به طرف همان پنجره قدم برمیدارد:
-اون دلش میخواد سَــر به تن من نباشه…!
_اون دلباخته ی شماست…!
وجود مردانه ی داریوش تکان سختی میخورد….
شنیده اش را باور ندارد اما…
نگاه پر از ندامت شیرین…آن حس ترس…
رام شدن هایش را باور کند یا نقشه هایی که پشت سر داریوش میکشید…؟
آن نگاه های درخشان صداقت داشتند یا فقط برای گول زدن داریوش از آنها استفاده میکرد…؟
آن چند جامی که نوشیده است تنش را گرم کرده اند اما…میشود به افتخار همین جمله ی کوتاه ، چندین و چند جام دیگر نوشید…
او کاری نمیکند که ابهتش پیش دایه خدشه دار شود…
کاری نمیکند همه گمان ببرند داریوش دیوانه ی یک دختر شده است اما….
نمیشود از دور ببیندش…؟
قول میدهد نزدیکش نشود….
بدون اینکه آن جام را پر کند ، دست در جیبهایش فرو میبرد و به دیوار تکیه میدهد….
دایه برق مهمان شده در چشمانش را میبیند و به آرامی پلک میبندد….
_خودمو نشون نمیدم…فقط بگو کجاست اون بی همه چیز….