رمان شوگار

رمان شوگار پارت 58

2
(1)

 

 

 

بازوی دردناکم را به شدت میکشم و مردمکهایم به طرف صدای زنانه میدوند…

دایه است….

تا او می آید ، مرد صدایش به فریاد تبدیل میشود:

 

 

-این آکله ارباب رو با خنجر زده…تا نَمیره هیچکدوممون یه خواب راحت نداریم….

 

 

دایه با لباسهای یکدست سیاهش نزدیک میشود و به نگهبان همراهش اشاره میکند….

 

مرد نگهبان که قوی هیکل تر از آن دو نفر است ، سینه به سینه ی آن عوضی قرار میگیرد:

 

_دستتو از رو ناموس خان بکش….آقا بفهمه بهش دست زدی حکم مرگت رو امضا میکنه….!

 

 

_خون روی دستاش رو ببین و خوب چشماتو باز کن….اگر آقام زنده نمونه با دستای خودم این زَن رو آتیش میزنم…

 

بازویم را به شدت از چنگش بیرون میکشم و اینبار ،نوبت دایه است که کنار گوشم حکم کند:

 

_راه بیُفت…!

 

لحنش سرد و جدیست…

قلبم تند تند میکوبد و گلویم از کم بودن اکسیژن و نفس میسوزد…

پشت سرش را می افتم و بعد از خروج از اتاق ، آهسته می پرسم:

 

_کجا میبری منو…؟

 

حتی پشت سرش را نگاه نمیکند و صدایش هیچ نرمشی ندارد:

 

_دل و جرأتت کجا رفته…؟تو همونی هستی که خنجر تو سینه ی داریوش زند فرو کردی….

 

_من از مرگ نمیترسم…از بی آبرو شدن میترسم…بگو کدوم گوری منو میبرن….؟

 

 

از آخرین راهرو هم عبور میکنیم و به محوطه ی پشت آن میرسیم…همانی که تهش به اسطبل میخورد….

حیاط خلوت و بدون حاشیه ی کاخ….

 

دو مرد تقریبا چهل ساله کنار ایستاده اند و با دیدن دایه ، جلو می آیند….

دایه به عقب نگاه میکند و من و دستان خونی ام را که میبیند ، با اخم های ترسناکش برمیگردد:

 

-ببریدش ….!

 

لبهایم میلرزند…

من را با این دو مرد تنها میفرستاد….؟

اگر بلایی به سرم می آوردند…؟

 

 

چاره ای جز اعتماد کردن نداشتم….

اگر اینجا هم میماندم ، قطع به یقین خدمتکارهای زن ، بهانه ای دستشان می افتاد تا همگی به من حمله ور شوند و تقاص بی استفاده ماندنشان را از من بگیرند….

 

نام خدا را صدا میزنم و با همان پاهای بدون کفش ، همراهشان راهی میشوم….

کف پاهایم روی سنگفرش باغ خراش پیدا میکند و تا نزدیکی اسطبل ، با همان وضع قدم برمیدارم….

 

-اسب سواری بلدی….؟

 

به رعد نگاه میکنم…

روزی او من را تا همینجا همراهی کرده بود…

باز هم میتوانست….

 

_بله….!

 

 

 

داریوش:

 

 

درد عمیقی روی سینه ی راستش حس میشود….

صدای طبیب در گوشش میپیچد:

 

-زخمشون خوب جوش خورده…خوشبختانه اونقدری عمیق نبود که شریان های حیاطیشونو تحت الشعاع قرار بده…اما جای زخم و بخیه ، فکر کنم برای همیشه روی سینه ی چپشون باقی بمونه….!

 

 

چشمان سنگینش را باز میکند و چند بار آهسته پلک میزند تا فضای اطرافش را ببیند….

 

 

-سلام عالیجناب…صبحتون بخیر…!

 

صدایش خش دارد….در طول این دو روز ، اوضاع به همین منوال گذشته بود….

هر موقع آن طبیب برای عوض کردن پانسمان می آمد ، داریوشی در خواب بود و او خودش ترجیح میداد این کار را هنگام خواب بودنش انجام دهند:

 

_داروهاتونو نوشتم که پرستار طبق ساعت بهتون بده….

 

-مرخصی…!

 

طبیب وسایلش را جمع میکند و زودتر میرود.

ایرج اما کنار تخت او می ایستد:

 

_بهترید آقام…؟

 

آهسته تنش را از روی تخت بالا میکشد و ایرج تندی برای کمک کردن خیز برمیدارد:

 

-صبر کنید بیام کمک…زخمتون وا میشه آقا…

 

داریوش بدون لوس بازی تکیه میدهد به تاج تخت و با صورت درهم لب میزند:

 

-شیرین رو کجا بردین…؟

 

_والا به خاک ننه م قسم همه ش کاره دایه خاتونه…همون روز قبل از اینکه نگهبونا خانوم رو تیکه پاره کنن فرستادشون رفت…معلوم نیست کجا…!

 

 

داریوش خشمگین پلک میبندد و زیر لب می غُرّد:

 

-یه مُشت بی عرضه ی نفهم دورم جمع شدن…برو دایه رو صدا بزن تا این کاخُ رو سر همه تون خراب نکردم….!

 

ایرج بدون معطلی به طرف در میرود و داریوش پشت سرش را به تاج تخت میفشارد….

اگر بلایی سرش آورده باشند…؟

اگر دایه او را دست آجان ها داده باشد…؟

 

نه…دایه چنین کاری با داریوش نمیکرد…!

 

دست راستش را روی صورتش میکشد و با نفس کوتاهی ، نگاهش را روی پانسمان زرد رنگ روی سینه اش سُر میدهد…

نقشی که طبیب از ماندگار بودنش گفته بود و…دخترک مگر همین را نمیخواست….؟

 

 

آن همه پنهانکاری کرد ..آن همه احتیاط…فقط برای اینکه حقایق به گوش شیرین نرسند و…

آن دختر چه جایگاهی پیش داریوش پیدا کرده بود که اینقدر برایش عز و جز میکرد…؟

 

فقط این را میدانست که هیچ جوره اجازه ی دور شدن به او نمیدهد…

برگشتن به خانه ی پدری و پیدا شدن سر و کلّه ی آن همه خواستگار….

آن همه عاشق پیشه ای که اگر داریوش پلک میزد ، دخترک را از چنگش بیرون میکشیدند…

چه کسی چنین جرأتی داشت….؟

حالا دیگر کُل شهر میدانستند ، شیرین زن داریوش است…..!

 

 

حداقل از این بابت خیالش راحت است….!

 

 

در اتاقش به صدا درمی آید و متعاقبش ، دایه ی سیاهپوش داخل میشود…

از وقتی نصرالله خان فوت شد ، او دیگر لباسی جز به رنگ سیاه نپوشید:

 

_حالتون بهتره آقا….؟

 

نگاهش را به صورت چروکیده ی زن میدهد….خیلی هم چروک نیست اما…او عمرش را در این کاخ گذراند…

همراه با بزرگ شدن داریوش….!

 

زنی پنجاه و چند ساله که زمانه پیرش کرده بود…

 

_شیرین کجاست….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا