رمان شوگار

رمان شوگار پارت 44

4.2
(5)

 

 

داریوش با حالی بد ، ناگهان صندلی چرخدار را برمیگرداند و دست زیر زانوهایش می اندازد:

 

_همیشه با خدمتکارا اینطوری حرف میزنی…؟؟؟

 

شیرین با جیغ کوتاهی یقه اش را چنگ میزند تا با آن گچ مزخرف ، روی زمین نیفتد:

 

-منو بذار پایین…مگه چی گفتم…؟

 

 

داریوش او را با آن تن نیمه برهنه روی تخت میگذارد و زانوهایش را کنار ران های دخترک ستون میکند…نگاه میگرداند و این دختر داشت دیوانه اش میکرد:

 

_لعنتی….اون زن هم اگر میشنید تو چی داری بهش میگی روت نظر پیدا میکرد….هیچ معلومه چی از اون دهن وامونده ت درمیاد….؟

 

 

شیرین نمیفهمد و انگشتان بی اراده ی داریوش به سرعت لباسش را پایین میکشند…

اصلا نمیفهمد مغزش کی این دستور را به دستهایش داد…

یک حرکت ناگهانی و یک هویی ، که نفس را در سینه ی هردویشان حبس میکند…

 

قلب…

قلب دخترک دارد از شکاف سینه اش بیرون میزند…

حالت خمار چشمان داریوش که روی نقطه به نقطه ی تن بکرش بازی میکند….دارد قلبش را از جا میکَند…

حساب احساساتش از دستش در میروند…

هنوز وقتش تمام نشده بود که….!

اما ترس…؟

چرا نمیترسد…؟

چرا با جیغ و داد ، او را بیرون نمیکند….؟

حالا فقط آن گچ سفید رنگ ، اضافه به نظر میرسد…

یا حتی همان چند تکه لباس…

 

هنوز هم لبهایش سرخ اند…

چشمان لامصبش پر ازسرمه…

پر از نگاهی گرم و خاص که…

 

انگشت اشاره ی داریوش از لای موهایش ، تا کنار گوش کوچکش سُر میخورد….

 

از گونه اش رد میشود و لب پایینش را محکم و بی طاقت فشار میدهد:

 

_یه بار دیگه این رنگو روی لبت ببینم….

 

شیرین آب گلویش را قورت میدهد و نگاه مرد ، روی سیبکی که تکان میخورد میلغزد:

 

_اگر جایی به جز اتاق من ، بخوای چشمای بی صاحابتو سیاه کنی….

 

انگشتش خشونت بار تا پایین تر از چانه ی شیرین کشیده میشود و رنگ سرخ را تا گردنش میکشد…

نبض تپنده ی او را زیر انگشتش حس میکند و با نفسی زمخت ، بینی اش را به گلوی دخترک میمالد….

 

یک انسان ، چقدر میتواند روی کسی ولع داشته باشد….؟

روی کودکش…؟

داریوش به همان اندازه این دختر را میخواست….

 

لبهایش را آهسته روی پوست سفیدش میلغزاند و سینه ی شیرین بدون حرف ، محکم بالا می آید:

 

_اگر یه بار دیگه بخوای چیزی که مال من هست رو به همه نشون بدی….

 

 

میبوسد….عمیـــق….نفس دختر را بند می آورد با لبهایی که به شاهرگش می چسباند….

دلبرک حتم داشت جایش به اندازه ی یک گردی بزرگ ، کبود میشود:

 

_سَر کسی که بخواد روت نظر داشته باشه رو میذارم روی سینه ش….!

 

 

 

شیرین نمیداند این احساسات به غلیان درآمده از کجا آمده اند…

او در آغوش مردی بود که …برادرش را زندانی کرده بود….

او را از دیدن پدر و مادرش منع کرد….

داریوش همان کسیست که او را در کارزار سیاوش ، تا مرز نابودی کشاند…

 

انگشتهای مرد زیر گودی کمرش چفت میشوند و او را به طرف خودش میکشد…

سبک است…

مانند پر کاه…

شیرین است ، مانند عسل….

تـــلخ است…درست مانند زهــر،،،

پر از احساسات دیوانه کننده ای که دیگر داشت او را از پا درمی آورد….

 

گونه اش ته ریش دارد و روی ظرافت پوست ترقوه ی دلبر که ساییده میشود ، شیرین لحظه ای با قلب دیوانه ، دست روی سینه ی مرد میگذارد….

 

داریوش از مرحله ی مقاومت گذشته است….

 

با بینی اش ، بند سورمه ای لامصب را آهسته کنار میزند و شیرین لبهایش را باز میکند:

 

_کافیه…..

 

همین کلمه انگار مرد را جری تر میکند و دست داریوش ، از گودی کمر ، تا کمی بالاتر میرود…

 

درست روی قفل عجیب و غریبش….

از فشار لبهایش سر شیرین روی گردنش خم میشود و بوسه هایش عمق بیشتری میگیرند…

یک رنگ جنون….

بوی خوبی میدهد…

طعم خوبی دارد و ، همان لحظه که آن قفل لعنتی باز میشود…

لحظه ای که خون با سرعت هر چه تمام تر در عروق هردونفرشان موج میزند ، شیرین محکم لباسش را نگه میدارد:

 

_الان نه….

 

داریوش صدای لرزانش را میشنود و روانیست الان….

دیوانه است که پلک روی هم فشار میدهد:

 

_دستتو بردار شیرین….!

 

انگار یک تلنگر ، دارد کم کم دخترک را هوشیار میکند….

داریوش او را به خودش فشار میدهد….پوستش را با خشونت نوازش میکند اما ..ذهن شیرین ، همه چیز را به یاد می آورد:

 

_داریوش…میخوام تنها باشم….

 

حالا حتی صدای داریوش هم میلرزد….

که پیشانی اش را به گونه ی دلبر میچسباند و آنجا پچ میزند:

 

_سه سال…سه ساله بیچاره م کردی…

 

شیرین نمیفهمد….منظورش را درک نمیکند و باز هم صدایش میزند:

 

-داریوش…؟

 

صدای مرد خَش برمیدارد…وقتی نامش را میخواند…بدون هیچ پسوند و پیشوندی…حس مالکیتش را صد چندان میکرد:

 

_قرار بود بهم بگی آقا….

 

_من کنیزت نیستم…

 

داریوش نگاه پر از ولعش را به تمام آن دختر میدهد…

او کسی بود که روزها به دنبالش میگشت….

سال ها…

و حالا اینجا بود…

مال خودش بود و…انگار همیشه دور از دسترس به نظر میرسید…

یک میوه ی سرخ و دست نیافتنی…

 

_هر چی هستی …الان مال منی… فقط مال من..

 

 

 

_تو یه آدم قلدر و زورگویی که فکر میکنی همه باید تحت امرت باشن…اما من نیستم…!

 

صدایش آن حس سرکش همیشگی را ندارد چرا؟؟

انگار یک جور ضعف درونش موج میزند…

و داریوش مردی بود که به راحتی میتوانست این ضعف را درک کند…

 

_تو حتی مال خودتم نیستی…چون تنها مالِکِت داریوشه…تنها صاحبت داریوشه…

 

انگشتانش دارند پوست دختر را به آتش میکشند و فشار دست شیرین ، روی سینه ی سنگی مرد ، بیشتر میشود:

 

_تو فقط صاحب این کاخ کوفتی هستی…پاشو میخوام لباسمو بپوشم…

 

_میپوشم برات…

 

نه…شیرین نمیخواهد یک لحظه دستانش را از روی آن تکه لباس بردارد:

 

_خودم میپوشم…میشه بری بیرون….؟

 

داریوش از فرط دیوانگی ، پلکهایش را روی هم فشار میدهد…

 

_میدونی تاوان این همه حریص کردن یه مرد چی میتونه باشه؟

 

شیرین لب می فشارد و گونه ی راستش با فشار بینی داریوش به تشک تخت ساییده میشود…..یک جور فشار روانی…

 

_دلت رو زدی به دریا …جنون من رو به جون خریدی که این همه برام ناز میکنی….؟

 

 

شیرین از هجوم این همه شور و التهاب در شگفت است…

کاش بتواند ذهنش را سازماندهی کند….

این مرد ، دشمنش بود…!

نـــه…؟

 

 

_میدونی روزی که مهلتت تموم بشه چی میشه دیگه…نه…؟

 

_تو بهم قول دادی….!

 

داریوش چانه اش را میبوسد و با خشونت نفس میزند:

 

_شششش…حرف نزن…!

 

دخترک که یک دستش روی آن لباس کوفتی است و با دست دیگر ، سینه ی سفت و سخت او را فشار میدهد ، با قلبی که در حال سقوط از یک ارتفاع بلند بود لب میزند:

 

_گفتم اگر عاشقت بشم…قول دادی….

 

داریوش موهایش را لمس میکند….

یک خانه ی بهشتی مسلم:

 

-قول ندادم…قولی ندادم….

 

_دروغگو….

 

مرد از لای دندان هایش دَم پر حرصی میگیرد و خنده ی آرامی میکند…

خنده ای که قلب دختر را تکان میدهد:

 

-تو… عاشقم شدی…!

 

شیرین به شدت میخواهد سر تکان دهد و داریوش اجازه نمیدهد:

 

_من لباست رو از تنت درآوردم…باید بهم سیلی میزدی کبوتر…!

 

شیرین پر از تب و تاب ، و حرصی مضاعف ، بی حواس دست دیگرش را به سینه ی داریوش میچسباند و مرد را بی قرار تر از قبل میکند:

 

_از روی من پاشو…

 

زانوهای داریوش دو طرف تنش را به تخت فشار میدهند:

 

_پاشو چی…؟قبلا بهم میگفتی عوضی…از روی من پاشو عوضی…

 

و شیرین فقط و فقط از خودش خشمگین است…

از تَن خائنش…

از گرمای شدیدی که احتمالا گونه هایش را سُرخ تر از قبل میکرد…

مشت روی سینه ی داریوش میکوبد و کم مانده از شدت عصبانیت به گریه بیفتد…

 

_عوضی…عوضی…عــــوضی…

 

داریوش باز هم با حالی خوش و …خَراب میخندد:

 

_هیییش…میدونم اون دستای کوچولوت میخوان به جون دکمه های من بی افتن…ولی میرم…

 

عمیق چانه اش را دوباره میبوسد و قبل از بلند شدن لب میزند:

 

_تو رو با اون حسای زنونه ی جدیدت تنها میذارم!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا