رمان شوگار

رمان شوگار پارت 41

3.3
(3)

 

 

-دم پنجره چکار میکنی…؟

 

به سر تا پایش نگاه میدوزم…

لباسهایش سیاه است…

دور چشمانش هم سیاه…

طوق و گودی زیر چشمانش او را جدی و ترسناک نشان میدهد:

 

_حوصله م سر رفته…یادت رفته آقاتون گفته از اتاق بیرون نرم…؟

 

اخمش همیشگیست و نزدیکتر شدن ابروهایش ، آن را غلیظ تر میکند:

 

_کتابهایی که برات آوردن رو خوندی…؟

 

مردمکهایم را در حدقه ی چشمانم میچرخانم:

_نـــه…!

 

احساس میکنم پوزخند میزند:

 

_تو اصلا چیزی از زنانگی بلدی….؟

 

نگاه از چهره اش میگیرم…باز هم همان حرف های تکراری:

 

_من زن کسی نیستم…یه دخترم و باید خونه ی بابام باشم…!

 

-تو خودت موندن تو این کاخ رو انتخاب کردی…!

 

از اینکه او همیشه از همه چیز باخبر است متعجب نیستم.

او مرکز سقل این کاخ بود:

 

_اون وقتی بود که فکر میکردم بهم احترام میزارن…نه اینکه با پای شکسته تو اتاق حبسم کنن و اجازه ندن پدر و مادرم رو ببینم…!

 

 

_خودت رو زودتر جمع و جور کن دختر جون…امشب یه مهمونی بزرگ در پیش هست…یه مهمونی که بالاترین مقام های کشور توش حضور دارن…همراه با دختران مجردشون…!

 

لحظه ای تلنگرش را دریافت میکنم…

سران مملکت و…دختران مجرد…!

من دختر چه کسی بودم…؟

آصیدمحمد فتاح…

من به پدرم افتخار میکردم…هرچند من را این گوشه رها کرده بود اما…من به حضورش میبالیدم…

 

_خان یه دختر بچه داره که مادر میخواد…داریوش یه همسر میخواد…

 

دندانهایم روی هم چفت میشوند…

نمیدانم چرا قلبم این همه با درد میکوبد:

 

-ها…چی شد همتون میگفتین اون زن نمیگیره…؟گفتین فقط سوگلی…گفتین سه ساله هیج زنی رو نپذیرفته …حالا چش شده…؟یهویی کله ش داغ کرده…؟

 

متوجه گردش چشمهایش روی تک تک اجزای صورتم میشوم…

لحظه ای مکث میکند و او بسیار حرفه ای حرص نهفته در صدایم را دریافت میکند:

 

_اگر اونو میخوای ، باید زنانگی کنی…باید باهاش راه بیای…البته اگر امشب هیچکدوم از دخترای اشرافی رو نپسنده….!

 

میگوید و بدون گرفتن جوابی از من ، همانگونه رهایم میکند…

 

فقط آمد این را بگوید و برود…؟

آمد من را حرص دهد یا راه کار جلوی پایَم بگذارد…؟

 

لرزش ریزی تمام تنم را میگیرد…

حالا من با این پای چلاغ لعنتی ، چه کاری از دستم بر می آید….؟

آخر بالای درخت رفتنم چه بود..؟

 

باید آماده شوم…

شیرین امشب ، به آن مهمانی راه پیدا میکرد…

 

اجازه نمیدادم دروغ هایی که زندگی من را دستخوش تغییر کردند ، بدون تلافی بمانند…

 

 

 

_خانم من چطور ازینجا بیرون برم کسی منو نبینه…؟

 

دستی به کلاهی که روی سرم کار گذاشته بود میکشم و به رنگ سرخ روی لبهایم نگاه میکنم…

محشر بود…

هم لباسهای اشرافی ام…

هم آن کلاهی که موهایم را پوشانده بود…

و هم آرایش صورتم:

 

_دزدی کردی مگه…؟هر روز کارت همینه بیای به من برسی…امروز کارت گناه کبیره شد…؟

 

 

این پا و آن پا میشود و دائم به در اتاق نگاه میکند:

 

_رفتن شما به اون مهمونی ممنوعه خانم…بفهمن من آمادتون کردم حسابم با داریوش خانه…از نون خوردن که می افتم هیچ…ممکنه به خاطر یه آرا بیرا تبعیدم کنن…!

 

لبی میکشم و از کشوی میز کنسولم ، سنگ عقیقی بیرون می آورم:

 

_بیا…مال تو…فقط بیا یه کم تور این کلاه رو توی صورتم مرتب کن…!

 

عقیق را که میبیند ، لحظه ای چشمانش برق میزنند..

هنوز هم ترس دارد اما…

کمی امید چاشنی آن ترس شده است…

به طرفم می آید و با تشکر بلند بالایی عقیق را میگیرد:

 

_خانم من که ازتون حق السکوت نخواستم …میشه یه کم سرتونو پایین بگیرین من تور رو کوتاه تر کنم…؟

 

همان کاری که او گفت انجام میدهم و او کلاهم را مرتب میکند…

حالا میتواند برود…

با امنیت خاطر بیشتری…

لباس بلند بالایم را جمع میکنم و به صندلی چرخداری که برایم آن گوشه گذاشته بود اشاره میکنم:

 

_فقط قبل از رفتنت اون صندلی رو برای من بیار…

 

ترس و وحشت باز هم در دل خدمتکار مینشیند…

خطر بزرگیست…

شیرین ، واقعا میخواهد در آن مراسم بزرگ شرکت کند…؟

 

البته…

من ترسو نبودم…

یا بزرگترین خطر ها را برای به دست آوردن خواسته هایم به جان میخریدم…و یا آن هدف را بالکل ، رها میکردم…

من منتظر نمیماندم….

 

و خواسته ی من…..؟

داریوش باید تقاص دروغ هایی که به من گفت…تقاص بازی هایی که با من راه انداخت را پس میداد….

 

 

 

 

 

موزیک های فرنگی و آرام رقص در سالن بزرگ پخش میشد…

اینجا مخصوص مهمانی های اشرافی بود که تا به حال موفق به دیدنش نشده بودم…

 

یک قسمت دایره ای شکل مخصوص آدم هایی که در آغوش هم میرقصیدند و هیچ شرمی هم از این کار نداشتند…

 

مانند همان فیلم های ممنوعه ی فارسی که آقام ، جواد و جاهد را از دیدنشان منع کرده بود…

شهر ما یک سینمای کوچک داشت که فقط آدم های باکلاس برای دیدن فیلم به آنجا میرفتند…

امثال ما که مثلا کمی دین و شرع حالیمان میشد ، از دیدن فیلم های فردین و بهروز هم لذت میبردیم …و هم گاهی منع میشدیم…

 

یک بار وقتی جواد تلویزیون رفیقش را امانتی به خانه آورد ، خانمجون با دسته جارو هردویشان را از خانه بیرون کرد…

اما من خودم دیدم ، مادرم و آقام چگونه پای فیلم نشسته بودند و تخمه های جواد را میشکستند….

 

 

آهی میکشم و نگاه میگردانم…

داریوش را از همینجا میتوانم ببینم…

قد بلند و شانه های پهنش را…

دخترانی که تک تک خیره اش شده اند و…

شیفته را نمیبینم…

گویا طفل کوچک از آمدن به این مهمانی منع شده بود…

مانند من….

 

یکی از خدمتکارهای شرق را که زیاد با من لج نبود را از دور میبینم و با یک اشاره ، او را به طرف خودم میخوانم…

 

دخترک از همه جا بی خبر با لبخند به طرفم می آید و سینی را خم میکند:

 

_خانم…؟شربت میل دارین….؟

 

از گوشه ی چشم ، قسمتی که داریوش ایستاده بود را می پایَم:

 

_نه…بزارش کنار و صندلی منو تا کنار داریوش هول بده….!

 

 

دخترک اول منظورم را نمیفهمد…

یک نگاه به من می اندازد…

یک نگاه به رییسش…

به داریوش که بدون لبخند ، صحبت های زن و مرد روبه رویش را گوش میکند…

میتوانم آن دختر لاغرمردنی کوتاه قدی که دارد برای صحبت کردن با او له له میزند را ببینم…

حتما دخترشان است….

 

دمی از طریق بینی ام میگیرم و تکرار میکنم:

 

_شنیدی…؟منو تا کنار داریوش ببر….!

 

_آ…آخه…

 

تیز نگاهش میکنم و مردمک هایم از پشت تور کوتاه ، صورت درمانده ی آن دختر را نشانه میروند….

 

_چشم…صبر کنید سینی رو یه جایی بزارم…

 

به اولین میز سر راه که یک متر با ما فاصله دارد اشاره میکنم و او ناچارا سینی را پیش چشم من ، روی میز قرار میدهد..

 

پشتم قرار میگیرد و من به سمت داریوش میروم…

هنوز هم من را ندیده است…

منی که گچ گنده ی پایم را زیر آن لباس سلطنتی قایم کرده ام…

چرخ هول میخورد و هول میخورد…

 

آدم های سر راه ، با تعجب به من نگاه میکنند…

من اینجا گره ابروهای مردی را میبینم که هنوز به طرف من برنگشته است…

 

شاید آن ها فکر میکردند این دختر تازه وارد ، افلیج است…

 

شاید گمان میبردند از جایی دیگر به این مهمانی آمده ام…

هیچکدامشان من را نمیشناختند و من هم آن ها را…

نزدیکتر میشویم و چشم زن میانسالی که رو به رویش ایستاده بود ، ثانیه ای روی من میچرخد …

لحظه ای ابروهای بالا رفته اش را میبینم…

اطرافیانش دنباله ی نگاه متعجب او را میگیرند….

حتما با خودش میگوید دختر افلیج ، در مهمانی رقص چه غلطی میکند…؟

آن هم یک دختر تنها…بدون همراهی والدینش….

نگاه ممتد میشود و دخترش هم به طرف من برمیگردد…

پسر جوانی که متوجهش نشده بودم…

و همان لحظه ، سر داریوش با دنبال کردن نگاه آن مرد جوان ، به طرف من برمیگردد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا