رمان شوگار پارت 15
داریوش:
همه را به اتاق هایشان فرستاده است…
احدی اجازه ی خروج ندارد و این دختر چموش ظاهرا میخواهد فرار کند…
دختری که حضورش به خودی خود یک جنجال بزرگ درون داریوش به پا کرده بود…
یک تناقض که داشت دیوانه اش میکرد…
نزدیک بودنش…
واقعی بودنش بیشتر از هر چیزی ترسناک به نظر میرسید…
این دختر همانیست که شب ها به خوابش می آید…
همان که آتش به جانش می اندازد و بدون اینکه اجازه ی نزدیکی بدهد، غیب میشود…
حالا او اینجا بود…
واقعی واقعی…
مقابل مردی که افسار هورمونهایش را مدت ها کشیده و این شبها ، دارند سر ریز میشوند….
در حالی که خواهرش را دزدیده اند…
ناموس نصرالله خان و داریوش بزرگ را…
چه کسی جرأت چنین خبطی به خودش میدهد…؟
آن هم وقتی که ناموسش ، در دستان داریوش جا خوش کرده است…؟
پاهایش را به عرض شانه باز میکند و دستهایش را پشت کمرش قفل…
نگاهش به رو به روست و…دختری که هنگام دویدن در پیچ راهرو ، محکم با سینه اش برخورد میکند….
تمام تلاشش را میکند قفل دستانش را از پشت کمرش باز نکند…
که دست دور شکم این دختر گره و برای اواین بار ، گرمای واقعی تنش را حس نکند….
شیرین با برخورد شدید روی زمین می افتد و با یک آخ زیر لب ، جلوی پاهای مرد قرار میگیرد…
لعنتی به او و اجدادش میفرستد و کاش چرت و پرت هایش را با صدای بلند میگفت…
از بالا نگاهش میکند…
دامن پر چینش را که روی زمین افتاده…
روسری بزرگ گلدارش…آن را محکم گرفته است تا سُر نخورد…
دختری که با شجاعت در چشمان یک مرد زُل میزد ، حالا برای حفظ حجابش دست و پا میزد…
دمی از بینی میگیرد و پاهایش را به زمین میچسباند…
اصلا دلش نمیخواهد با لمس های گاه و بی گاهش این دختر را فراری بدهد:
_پاشو….!
شیرین با حسی از انزجار و غروری که فکر میکرد جریحه دار شده است ، اول نگاهی به کفش های شق و رق مرد می اندازد و با چشمهای پر از کینه اش ، از جا بلند میشود…
_با خودت چی فکر کردی؟
دختر لب هایش را روی هم فشار میدهد و میخواهد از درست ترین کلمات استفاده کند:
_توئه عوضی با خودت چی فکر کردی…؟که میتونی منو اینجا نگه داری…؟
داریوش بجای عصبانی شدن ، یک حرص لعنتی نسبت به این دختر میگیرد…
یک ولع که میگوید انگشتهایت را در گودی کمرش جا بده و این رَم کرده ی وحشی را به خودت بچسبان…
دست مشت میکند و لبهایش را نگه میدارد تا به یک طرف کشیده نشوند:
_همین چند ثانیه پیش جلوی پاهام زانو زدی…و بهت قول میدم…بهت قول میدم دفعه ی بعدی خودت این کارو انجام میدی….!
شیرین با نفهمی خشم میگیرد و مرد حتی با این فکر گذرا ، تب میکند….
_تو خوابت ببینی…از سر راهم برو کنار….!
خواب…؟
این دختر از خواب میگوید…از رؤیاهای لعنتی داریوش…از همان صندلی تراس که روی پاهایش لَم داده و به دیوانگی مرد دامن میزد….
کبریا برنگشته و افراد سراسر شهر را به دنبالش هستند…
داریوش فقط منتظر پیدا شدن برادر این دختر است و…
این دختر از تمایلات وحشی گونه ی داریوش به خودش خبر ندارد…
_دایه…؟؟؟
لازم نیست صدایش را بالا ببرد چون دایه همان گوشه و کنار است…
زنی که از پشت دیوار بیرون می آید و منتظر امر رییسش:
_آماده ش کن…!
_دنبالم بیا…!
شیرین با شنیدن صدای زمخت آن زن میانسال با شوک نگاهی به داریوش می اندازد که پشت کرده و قصد رفتن دارد:
_هِـــی…؟یعنی چی آمادش کن ..؟
دایه هشدار میدهد:
_صداتو بیار پایین دختر جون…!
شیرین هوچی گری میکند:
_نمیارم پایین…آماده کن یعنی چی؟؟؟من بمیرمم تو اتاق این یارو نمیرم…!
کلمات که با شتاب از دهان دختر خارج میشوند ، ابروهای داریوش بالا میپرند…
اتاق…؟
این دختر با خودش چه فکری کرده است…؟
دایه برای لحظه ای چهره ی داریوش را نگاه میکند و از دختر های خنگ اصلا خوشش نمی آید…
از زبان دراز ها…
از همانهایی که مانند مردها صدایشان را پس سرشان می اندازند و هوار میکشند…
درواقع میخواهد یک جوری دهان این دختر را ببندد:
_باید به گرمابه بری…دنبالم بیا…!
شیرین هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس بیچارگی میکند…حسی که میخواهد با سرکشی هایش ، روی آن سرپوش بگذارد…
_چی فکر کردی با خودت …؟که با چند تا آدم و بهونه ی غیب شدن خواهرت که معلوم نیست کجاست از من سو استفاده کنی…؟آبروتو میبرم…به همه میگم منو گروگان گرفتی و به زور میخوای….
دایه خونسردی اش را از دست میدهد و آرنج شیرین را میکشد…
و داریوش هر لحظه به این فکر میکند که…این دختر یک موجود عجیب است…
چشم ها همان هاست…
لبها…
بینی اش…
رنگ موهایی که زیرکانه از زیر روسری اش بیرون آمده اند…
درست همان پری شبهای داریوش است اما…اینقدر چموش…؟
که حتی فکر رفتن به اتاق داریوش را در سرش راه داده است و چقدر بازی راه می اندازد…
یک بازی مریض گونه با اَمیالی که سرکوب میشدند…
_ولم کــن…من با تو هیچ جهنمی نمیام….با چه زبونی بگم…؟من تمیزم…حموم نمیخوااام…
دیگر در صورتش نگاه نمیگرداند…
گام های محکمش را به طرف اتاقش برمیدارد و صدای آرامش را نگهبان های قایم شده میشنوند:
-بگید منوچهر بیاد…!
_امر بفرمایید قربان…ردشونو تا ترمینال جنوب گرفتیم…
فک داریوش قفل میشود و به مردی که سر پایین انداخته و موظف است فقط جواب بدهد خیره نگاه میکند…
-ترمینال چه کوفتیه…؟سوار مینی بوس شدن یا نه…؟
_آقا دردت به سرم اسمشون هیچ جا ثبت نشده…معلوم نیست سوار کدوم مینی بوس شدن…
دسته ی صندلی زیر انگشتانش فشرده میشود…
منوچهر میخواهد به او بفهماند هیچ زوری بالای سر خواهر داریوش نبوده است…
آن دختر…با خواست خودش همراه پسر آصید محمد فرار کرده است….
_همه ی مینی بوسا رو باید چک میکردی…از هر جاده یه ماشین بفرست…باید پیداشون کنی…
_آقا جسارته…من همون موقع دو تا ماشین فقط در اختیارم بود…یکیشو فرستادم طرف پلدختر…اون یکی طرفای ایلام…اما اونا خیلی وقته حرکت کردن…من میگم شاید…
تمام وجنات داریوش از خشم میلرزند…کم پیش می آید اینگونه خشمگین شود…
کم پیش می آید اینگونه فریاد بزند…
که از جا بلند میشود و منوچهر قالب تهی میکند…
_خواهـــــر من دست اون بی شرفههه…آبروی من دست اون حرومزاده ســــت …!
شانه های مرد جمع میشوند و جرأتی به خودش میدهد:
_آقا دردت به سرم…این پسره اگر زنگ بزنه خونوادش بهش میگن خواهرش پیش ماست…اینا هیچی جز ناموس سرشون نمیشه…برمیگرده بهتون قول میدم…!
برمیگردد برای بردن ساحره ای که هنوز اسمش را نمیداند…؟
اگر تنها برگردد…کبریا را با خود نیاورد…؟
_فورا این دختره رو بفرستین عمارت چَمسیا…!
منوچهر چشم درشت میکند:
_کی…؟دختر آصید ممد…؟
داریوش لحظه ای از نفهم بودن آدمهای دور و برش عصبی پلک میبندد و منوچهر متوجه میشود :
_قربانت بشم اونجا پرنده پر نمیزنه…اگر بفهمن دختره رو انتقال دادیم اونجا دو شب نشده فراریش میدن…
داریوش سر بالا نمیکند:
_نگهبان بذار…چه میدونم آشپز ، کلفت …اون دختر قبل از صبح اونجا میره…
_ولی…
داریوش با تأکید نگاه سرخش را بالا می آورد و تحکمش را به رخ میکشد:
_به جز من و تو احدی از این موضوع خبر دار نمیشه…افراد مطمئن و قابل اعتمادت رو جمع کن….!
شیرین:
احساس میکنم پوستم از حجم آن همه آب داغ سرخ و حساس شده است…
لعنتی ها من را برای چه اینجا آورده بودند…؟
مگر امانت نبودم…؟
ساعت از سه پس از نیمه شب گذشته است و پلک هایم از زور خواب میسوزند…
دلم خواب نمیخواهد…مانند سیر و سرکه میجوشد و خبری از جواد نیست…
کسی از پشت موهایم را میبافد…
کسی ناخن هایم را تمیز میکند…
لباسی که تنم کرده اند پولش اندازه ی نصف زمین کشاورزی پدرم میشود….
این وقت صبح ، من را برای چه مأموریتی آرا بیرا میکنند…؟
_دست از سرم بردارید…
اهمیتی به غرولند های من نمیدهند…
ترسم از موضوعی که به آن فکر میکردم کمتر شده بود ، چون آنها گفته بودند رییسشان با هیچ زنی کاری ندارد…
گفتند بعد از مرگ همسرش عزب مانده است و میلش به هیچ دختری نمیکشد….
که این تمیزکاری ها قانون است…
چنان از تمیزکاری میگفتند که انگار ازسر و رویم پشکل و پِهِن میبارید…
اما من شیرین بودم…غرورم اجازه نمیداد چنین برخوردی با من داشته باشند و تا ثانیه های آخری که دست از سرم برداشتند ، جیغ و داد کردم…
کل عمارتشان را در آن وقت شب منور کرده بودم و خادمین آن مرد عبوس ، مانند تکه سنگهایی برنامه ریزی شده ، فقط انجام وظیفه میکردند….
بند پشت لباسم را که گره میزدند ، آن زن چشم سیاه ، بدون در زدن وارد میشود…
هروقت چشمانش را میدیدم ، این به ذهنم میرسید که یعنی من هم در پیری اینقدر وحشتناک به نظر میرسم….؟
_کافیه…یه چیزی بندازین رو سرش باید ببرنش…!
مردمکهایم در کسری از ثانیه تکان میخورند….
قلبم ریتم تند و نامنظمی میگیرد و خودم را از زیر دستان آن ها بیرون میکشم:
_چی چی و ببرن…؟
زن اشاره ای به خدمتکار میکند و همان لحظه یک روسری توری نازک روی موهایم می افتد…
خودم را پس میکشم و همه ی آنها را هم کلافه کرده ام:
_هیچکدوم زبون ندارید….؟اینجا دیگه چه جهنمیه…؟زنگ بزنید آقام اون از جواد خبر داره حتما…
_راه بیفت ، از سر شب با هوچی گری تو سر و کله زدیم ، میری یه عمارت دیگه….!
زن دیگریست که همراه او آمده…اینجا مگر قصر پادشاه است…؟
چه دنیایی برای خودشان ساخته اند ،
مگر من حیوان خانگی بودم که حبسم کنند و دم نزنم…؟
عالی بود ♥️ راستی این کتاب قبل نوشته شده تو پارت میذاری؟ نویسنده شو میشناسی؟