رمان شوگار

رمان شوگار پارت 129

3.5
(4)

 

 

 

 

دستم مشت میشود…

از توهین مستقیمش به من و اطرافیانم ، میتوانم آنقدر گُر بگیرم که سرش داد بزنم.

اما خشمم را فرو میخورم:

 

 

 

_چرا جواب نمیدی کبریا…؟من به زور تو رو بردم بله برون…؟

 

 

-بهتره کبریا جان رو تحت فشار نذارید…در آرامش صحبت کنید با همدیگه…!

 

وای که دلم میخواهد تار به تار موهای آن دختر را از ریشه بکنم.

دارد فِنگ می اندازد و خودش را به موش مردگی میزند:

 

 

_داریوش من نمیدونم چیو باید توضیح بدم…کسی رو به زور جایی نبردم…

 

-آروم باش …!

 

_میگم نمیدونستم جواد فرار کرده…جواب سوالتون رو گرفتین آقا کامران…؟

 

 

کامران نگاهش را از من میگیرد و نزدیک کبریا میشود:

 

 

_تو چطور از خونه بیرون رفتی و جواد رو دیدی..؟؟

 

 

منتظرم کبریا جوابی بدهد.

تمام صورتش را عرق های ریز ریزی در بر گرفته است:

 

 

_هوای خونه…خیلی بغ گرفته و شلوغ بود…رفتم بیرون بادی به کله م بخوره…

 

 

به داریوش نگاه میکنم و او پلک میبندد تا آرام باشم.

 

 

_ولی دوتا پسر کوچولو بهم گفتن یکی تو پسکوچه ی آمیرزا منتظرمه…!

 

قلبم کم کم شروع به تند تپیدن میکند…

حس بدی میگیرم از این سوال و جواب ها…از شنیدن نام آن دو پسربچه…

 

 

_بعد که رفتم…جواد اونجا بود…!

 

 

وقتی نام جواد را میبرد ، به وضوح میتوانم صدای ساییده شدن دندان های داریوش روی هم را بشنوم.

 

اینکه خواهرش با همین راحتی ، نام یک مرد را جلوی روی برادرهایش به زبان می آورد ، خودش یک نوع دل رحمی از طرف داریوش و کامران بود.

 

و من به این فکر میکنم که…اگر شیرین جای کبریا بود…؟

 

 

_یه چند لحظه بعدش…بعدش…

 

اینجای حرفش که میشود ، بالاخره نگاهش را به طرف من بالا میکشد…

نگاهی که شانه های من را به لرزه در می آورد…

 

نگاهی که میتواند در آن واحد ، باعث منجمد شدن خون در رگ هایم شود:

 

 

_بعدش شیرین اومد و منو فرستاد خونه…من نمیخواستم باهاش فرار کنم…بهش گفتم بیاد معذرت خواهی…داریوش من…

 

 

 

من همانجا ساکت و ساکن ایستاده ام.منتظرم تمام شود…

 

چرا نگفت که من از آمدن جواد بی خبر بوده ام…؟

 

 

_صبر کن…شهره هم اون دوتا بچه رو دیده…یکی بهشون پول داده که زاغ سیاه پسکوچه رو چوب بزنن…!

 

 

 

 

 

 

 

من فی الفور به طرف داریوش برمیگردم و دو دو زدن مردمک هایش ، باعث سرد شدن تک تک انگشتانم میشود.

 

 

_کامران جان من چیزی ازشون نپرسیدم.وقتی من بیرون اومدم اون بچه ها داشتن میرفتن…گفتم که سوتفاهمی پیش نیاد…

 

 

نبض شقیقه ام خلاف جریان کندی که تمام شریان های تنم دارند ، تند و تند میتپد.

اینجا دیگر سکوت نمیکنم…

اجازه نمیدهم کسی بر علیه م سناریوی غیری بپیچد:

 

 

_شما دارید اینو جا میندازید که من به اون بچه ها پول دادم تا کبریا رو بکشونن توی اون پسکوچه…؟

 

 

 

داریوش دست به صورتش میکشد.

میتوانم رنگ ارغوانی پوستش را ببینم و کلافه تر شوم:

 

_کبریا…؟؟

 

 

صدایش میزنم تا حداقل به خودش بیاید.

من از اینکه او را جلوی برادرهایش رسوا کنم ، نسبت به خودم شرمنده میشوم.

 

کاش زودتر به خودش بیاید…

 

وگرنه برای دفاع از حقم ، آن روی وحشی و رام نشدنی شیرین را به همه شان نشان میدهم.

 

 

میبینم که چگونه آب دهانش را قورت میدهد و با صورتی افتاده ، باز هم نگاه از من میگیرد و لب میزند:

 

 

_من اون بچه ها رو ندیدم…پول بهشون ندادم…نمیدونم شیرین از اومدن جواد خبر داشت یا نه…ولی اون به زور منو نبرد…چون قبلا خیلی تعریف کرده بود دلم میخواست باهاش برم…

 

 

وامانده و حیران از جایم بلند میشوم.

او و آن شهره ی سلیطه دارند با مظلوم نمایی ، من را مقصر همه ی اتفاقات جلوه میدهند.

 

 

شاید گمان میکند با این گریه و زاری ها ، رحم داریوش شامل حالش میشود و او را همینجا نگه میدارد.

 

 

_سربازا از اون دوتا پسر بچه پرسیدن…اونام گفتن شیرین بهشون پول داده…

 

 

سرم را تکان میدهم و در چشمان داریوش زل میزنم.

در نگاه خیره و ماتش:

 

 

_من فقط به خاطر این پول دادم که…

 

 

کامران میان کلامم میپرد :

 

 

_فکر کنم وقتش رسیده که نگفته های دیگه تو هم برای داریوش تعریف کنی زنداداش…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا