رمان شوگار

رمان شوگار پارت 119

4
(8)

 

 

 

داریوش:

 

 

 

خسته از سمینار بزرگی که گذرانده بود ، با پاهای خیسش از روی موکت کف اتاق رد میشود و به تلفن پایه بلند سوییتش نزدیک میشود.

 

موهای نیمه بلندش را بالا میفرستد و با دلتنگی زیاد ، شماره ی عمارت را میگیرد.

 

برای بوییدن نفس هایش بی تاب است…

برای پلک بستن و درآغوش کشیدنش…

 

 

_کاخ زَند ، بفرمایید…!

 

پا به پا میشود و قطره ای آب ، از لای طره ای از موهایش ، روی تلفن میچکد:

 

_وصل کنید اتاق خانوم…!

 

خدمتکار با شنیدن صدای داریوش ، دستپاچه و هول سلام میکند:

 

_خاک به سرم…شمایید آقا…؟

 

ابروهای داریوش به هم نزدیک میشوند.

همه میدانند نباید معطلش کنند و این زن انگار همین قصد را دارد:

 

_منم…وصل کن…!

 

زن میانسال دستپاچه میشود و به نگرانی مرد دامن میزند:

 

_آقا ، شیرین خانم خوابن…حامد رو صدا میزنم ، نمره رو بنویسه که وقتی خانم جان بیدار شد زنگ بزنن براتون…؟

 

 

 

خواب هم شد دلیل…؟

اصلا تازگی ها چرا اینقدر میخوابد…؟

نکند خدمتکارها چیزی از او پنهان میکنند…؟

 

_همین الان وصلش کن..بیدارش کن..!

 

و باز هم من من…چیزی که داریوش را تا سر حد مرگ عصبانی میکند:

 

_شنیدی چی گفتم یا نه…؟

 

اقتدار صدایش باعث میشود زن بالاخره دهان باز کند.

که بگوید هر آنچه که دستور گرفته است نگوید:

 

_روم سیاه آقا…شیرین خانم تب و لرز کردن…!

 

 

مردمک های داریوش به شدت تکان میخورند.

فقط یک کلام از دهانش بیرون می آید:

 

_چشه …؟

 

_طبیب گفته بدنش ضعیف بوده…بدن از قبل عفونت داشته..به خاطر بار شیشه لای جا افتاده…!

 

بار شیشه…؟

این دیگر یعنی چه…؟

بار شیشه…یعنی همان بچه…؟

 

_یعنی چی…؟الان خوبه…؟بار شیشه چه صیغه اییه دیگه…؟

 

 

زن هم میترسد از گفتن…هم میداند مشتلق در پیش دارد:

 

_خانم حامله شدن…بچه تو راه دارید آقام…

 

 

 

 

لحظه ای به گوش هایش شک میکند.

به قدرت شنوایی اش…

گوشی را از گوشش فاصله میدهد و ثانیه ای به آن نگاه میکن.

اما وقتی باز هم آن را روی گوشش میگذارد ، صدای کِل کشیدن زن ، مُهر میزند بر شنیده هایش…

نمیداند چگونه سر و کله ی آن لبخند روی لبانش پیدا میشود.

 

_وایسا ببینم…مطمئنی…؟

 

زن از کل زدن دست میکشد و ذوق زیادش ، انگار به داریوش هم منتقل میشود:

 

_بله آقا‌…گفته بودن به شما نگیم….طبیب معاینه انجام داده…

 

نمیداند کی لبهایش به طرف بالا کشیده میشوند و با همان خنده ی بی نفس ، گوشی تلفن را سر جایش میگذارد.

نگاه برّاقش به رو به رو دوخته شده است..

 

“خانم حامله شدن…بچه تو راه داریم آقام”

 

 

صدا باز هم در گوشش تکرار میشود و تک خنده ی بلند داریوش ، خودش را هم به وجد می آورد.

 

میخندد…بلند میخندد و دستپاچه ، مانند مرد جوانی که برای اولین بار پدر میشود ، موهای خیسش را رو به بالا چنگ میزند…

 

به طرف پنجره میرود…برمیگردد…

باید چه کند…؟

میتواند تا فردا این وضعیت را تحمل کند…؟

میتواند برای درآغوش کشیدن مادر فرزدنش ، اینقدر صبر کند…؟

 

شیرینش تب و لرز داشت…

 

تنها بود…با بچه ی داریوش…؟

 

اگر بلایی به سرشان می آمد چه…؟

 

آنوقت چه غلطی میتوانست بکند…؟

 

 

دست به صورتش میکشد و با همان حیرانی ، دوباره به طرف تلفن قدم تند میکند.

 

شماره ای را میگیرد و به محض پاسخ شنیدن ، با اضطرابی که به سختی مهارش میکرد ، لب میزند:

 

 

_سمینار فردا توسط ایرج و وکیل اداره بشه…و در کوتاه ترین زمان ، ماشین رو برام آماده کنید…برمیگردم…!

 

 

***

 

 

 

 

 

برگ های درختان به شیشه ی ماشینش میخورند و دل در سینه ندارد…!

 

چشم سیاه قشنگش ، درست بعد از شبی که با اسب کامران به خانه ی پدرش رفت ، این لرز را در جانش داشت.

این عفونت درست از همان شب در جانش نشست.

این ضعف…تب شدیدی که انگار اثراتش ، حالا داشتند نمود پیدا میکردند.

 

 

ماشین از سنگفرش کاخ که داخل می آید ، تفنگچی ها مثل همیشه که جشنی به افتخار خان میگرفتند ، همراه با اسلحه هایشان به استقبال می آیند…

 

در برای داریوش باز میشود و تیربار تفنگچی ها به هوا برمیخیزد…

 

 

 

شیرین متوجه آمدنش میشود…؟

 

با چشمان برّاق ، از همه ی مردانی که برایش ارزش قائل بودند و اینگونه از او استقبال میکردند تشکر میکند و همه راهش را باز میکنند.

 

همینکه وارد راهرو میشود ، جسم کوچکی با دو به طرفش حمله میکند.

 

شیفته ی دلبندش…

تکه ای از جانش…

 

_بابااااا…؟شیرین جون نی نی دالــــه…!

 

 

چیزی درون سینه ی مرد فرو میریزد.

فرزندی از شیرین…؟

 

حلاوت دلنشینی درون قلبش جا میگیرد.

دخترک نقابدار ، داشت مادر بچه اش میشد…!

 

 

دختر بچه با دامن چین چینش دوان دوان می آید و داریوش او را با دو دست ، روی هوا میگیرد…

 

جیغ پر از هیجان شیفته اهالی کاخ را به وجد می آورد…

زنان با ورود داریوش شروع به کِل زدن میکنند و یکی باسلق می آورد…

یکی پیراشکی…یکی هم راحت الحلقوم…

 

 

داریوش گونه ی شیفته را میبوسد و قدم هایش ، خودخواسته به طرف اتاق دونفره شان کشیده میشودند.

 

 

_من دوست دالم بلام خواهَـل بسازین…بابا…؟پسلا وحشی ان…نه که فلدا مِث عمو کاوه شیکم یکیو بالا میالن…

 

 

 

 

 

 

 

 

داریوش از سخن پر معنای دختر بچه چشم گرد میکند و همزمان که راه میرود ، در گوشش لب میزند:

 

 

_هیـــس…کی اینارو گفته…؟

 

دخترک لب برمیچیند و نگاه از چشمان پر از سرزنش داریوش میدزدد:

 

_عمه دُفت…عمو هم بهش دُفت اگر دختر باشه هم با یه غول تَشن فلال میتُنه…

 

 

ابروهای داریوش به هم نزدیک میشوند و جدی لب میزند:

 

_هر حرفی که بزرگترا میزنن درست نیست…دوست دارم مثل یه خانوم مؤدب صحبت کنی…!

 

 

چانه ی گرد دختر جلو می آید و صورتش را در سینه ی پدرش قایم میکند:

 

_ببشید…!

 

با همان یک دست تن شیفته را بالا تر میکشد و قبل از اینکه داخل شود ، کسی جلوی پایش میدود.

 

داریوش هول زدگی منوچهر را میبیند…

مشاوری که نفس نفس میزند:

 

_آقا باید یه چیزایی رو بدونید…

 

 

داریوش اخم میکند و نگاه میگیرد:

 

_بعدا…!

 

مرد دست برنمیدارد و انگار بیشتر از قبل روی اعصاب و صبر داریوش میرود:

 

_خیلی واجبه آقا…!

 

 

و نگاه تیز و ترسناکی که روی چشمان منوچهر میدود تا دهانش را اکنون ببندد.

 

منوچهر با حالتی حیران ، سر پایین می اندازد.

 

داریوش به در اتاق اشاره میکند و سرباز با سری خم شده ، در را برایش باز میکند…

 

وارد اتاق که میشود ، از به مشام رسیدن بوی عطر موهای دخترک زیر بینی اش ، با چشم های براق ، نقطه به نقطه ی اتاق را میگردد .

 

خدمتکار با حضور داریوش در اینجا ، از اتاق خارج میشود و مرد به طرف پرچین تختشان قدم برمیدارد…

 

 

پرده را که با قلبی پر تپش کنار میزند ، تصویر رویایی آن چشم ها را به یاد می آورد…

 

موهای افشان شده اش را که میبیند ، هیچ سد مقاومتی برای بوییدنشان ندارد…

 

شیفته را به آهستگی روی زمین میگذارد و با اشاره ، به او میفهماند  سر و صدا نکند:

 

_باباجون…؟

 

خیلی آهسته و با پچ پچ میپرسد و همین باعث کشیده شدن لبهای مرد میشود:

 

_جان بابا…؟

 

_من باید بلم الان…؟

 

یک نگاه به شیرین غرق در خواب می اندازد…و نگاه دیگر به دخترک کوچکش….بار دیگر پیشانی اش را میبوسد:

 

_میتونی برگردی اتاقت…و وقتی شیرین بیدار شد ، هرسه تاییمون با هم غذا بخوریم…!

 

با لبخندی پهن و زیبا  ، سر بالا میدهد و انگشتش را بالا میگیرد:

 

_یادت نله ها…به شیلین جون بگو من پسلا رو دوس ندالم…!

 

میگوید و با همان کفش های کوچک و دامن چین دارش ، به طرف در میدود…

 

 

 

 

 

 

حالا داریوش با نوعروسش تنها میماند…

نوعروسی که میخواست یک بچه به او بدهد…

به همین که فکر میکند ، حرص عجیبی به جانش می افتد…

اصلا این خودش باعث به هم ریختگی احساسات مردانه اش میشود…

یک جور حس اقتدار…

مردها همینند دیگر..!

وقتی از زن مورد علاقه شان صاحب بچه میشوند ، احساس قدرت میکنند.و این حس قدرت تمام وجودشان را به وجد می آورد.

 

 

اول به نرمی دست روی پیشانی اش میگذارد.

عرق سردی دستش را نمناک میکند…

گفته اند طبیعیست…

این عرق ، نشانه ی بهبودی است…

 

 

کتش را گوشه ای می اندازد…

 

به سختی پشت  دخترک جای میگیرد و دست دور شکمش که حلقه میکند، دم عمیقی از موهایش میگیرد…

 

-مال و زِنِییم…؟

(مال و زندگیــم…؟)

 

شیرین که تب چندین ساعته حسابی کوفته اش کرده ، با احساس گرمای آغوش امنی که پشت سرش هست ، پلکش میپرد…

 

داریوش ، اینجاست…؟

 

 

بینی داریوش که به گردنش مالیده میشود ، پلک های سنگینش را به سختی باز میکند…

 

در حدی که تا اطرافش را میبیند..گرمای آن آغوش ، انگار هر لحظه بیشتر حس میشود…

 

نفس های عمیقی که لای موهایش کشیده میشوند…

دستی که دیگر مانند قبل فشارش نمیدهد.

و برای فشردنش حریص است…دلتنگ است…

 

 

_داریوش…؟

 

صدایش خش دارد و خواب آلود است…فقط میخواهد بداند او اینجاست یا نه…

 

 

و لبهای داریوش روی لاله ی گوشش مینشینند:

 

_سقه خوت و بچه ت بام…!

(قربون خودت و بچه ت بشم..)

 

قلب شیرین ، به ناگهان دچار لرزش میشود…

بغض می کند و تا میخواهد به طرفش برگردد ، داریوش آرام تر از همیشه دست زیر کمرش می اندازد و رویش خیمه میزند…بدون هیچ فشاری…

چشم در چشم هم میدوزند و شیرین قربان صدقه هایی که در نگاه مرد موج میزند را میبیند…

خانه ی امنش را میبیند…

تکیه گاهی که نمیخواست از دستش بدهد…

 

 

_کی اومدی…؟

 

نوع نگاه زن ، داریوش را دیوانه میکند…

این همه شیفتگی و دلتنگی ، فقط برای یک شبانه روز دور بودن…؟

 

دست های کوچک و دخترانه ای که دو طرف صورتش قرار میگیرند و کبوتر انگار باور ندارد آمدنش را.

هنوز به گوشش نرسانده اند…؟

 

پیشانی مرد بی آرام و قرار ، روی پیشانی اش فرود می آید و لبهایش به کف دست دخترک میچسبند:

 

_دور اون چشمات بگردم…چی شدی تو…؟

 

اول حال خودش را میپرسد و این همه خوبی اش ، شیرین را بیشتر و بیشتر آزار میدهد:

 

_باید یه چیزی بهت بگم…!

 

بینی اش را به تیغه ی کوچک بینی کبوترش میمالد و بگوید خودش خبر را گرفته است یا نه…؟

مگر قربان صدقه اش را کنار گوشش نشنید…؟

 

_دنیا رو به من دادی شیرین…کل دنیا رو دو دستی بهم دادی…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. ای بابا ،من این پارتو دوست نداشتم😐😑
    بیشتر مشتاقم ببینم کبریا و جواد داستانشون چی میشه..

    اینقد که به داستان کبریا و جواد علاقه مندم به شیرینو داریوش نیستم.😂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا