رمان شوگار

رمان شوگار پارت 101

4.3
(4)

 

 

 

انگشتانش که برهنگی کشاله ی رانم را لمس میکنند ، آن اخم کمرنگ به خودی خود از بین ابروهایم برداشته میشود و سنگینی پلک هایم دو چندان:

 

_پاهام درد میکنه…همه ی بدنم درد میکنه…

 

از لحن آهسته ای که سعی در ناز کردن داشت ، هوم خفه ای از گلویش خارج میشود و بینی اش را تا خط گردنم پایین میکشد:

 

 

_چیکار کنم خوب شه…؟؟

 

 

سینه ام با فشار زیادی ، محکم بالا می آید و انگشتان او بالاخره به بند کفشم میرسند:

 

_بغلم کن فقط…!

 

جمله که از دهانم خارج میشود ، ناگهان تیزی دندان هایش در پوست گلویم فرو میرود…

 

آخ من همراه میشود با ، باز شدن بندهای کفشم…

اولی…

 

_دردم گرفتتتت…

 

جای گازش را میبوسد و کفش دیگرم را هم به سرنوشت قبلی دچار میکند:

 

_هوووم…خوب شد…؟

 

 

 

 

 

 

 

سینه ام با فشار زیادی ، محکم بالا می آید و انگشتان او بالاخره به بند کفشم میرسند:

 

_بغلم کن فقط…!

 

جمله که از دهانم خارج میشود ، ناگهان تیزی دندان هایش در پوست گلویم فرو میرود…

 

آخ من همراه میشود با ، باز شدن بندهای کفشم…

اولی…

 

_دردم گرفتتتت…

 

جای گازش را میبوسد و کفش دیگرم را هم به سرنوشت قبلی دچار میکند:

 

_هوووم…خوب شد…؟

 

قلبم تالاپ تلوپ میکند…

این مرد به من حس با ارزش بودن میداد…

حس زیبایی…

و این من را به شدت ، احساساتی میکرد:

 

_دیگه گازم نگیر داریوش…

 

خودش را بالا تر میکشد و همراهش ، دامنم هم کنار میرود:

 

_داریوش که جونش واست در رفت…بازم بچه شو برام ببینم…

 

گرمای دستش تا کنار پهلویم میرسد و تند شدن نفسهایمان به شکل واضحی قابل درک است:

 

_بچه شم که گازم بگیری…؟من گفتم بغلم کن ببین دستت داره کجا ها میره…

 

 

تجربه ثابت کرده همیشه این شیطنت های من به مذاقش خوش می آیند و دیوانه اش میکنند…

 

 

 

 

 

 

 

دست دیگرش تا روی صورتم پیش می آید و انگشت شستش را با فشار ، روی لب هایم میکشد:

 

 

_حالا دیگه هوس خوابیدن خونه ی بابا رو میکنی…؟فکر نکردی چجوری باید بدهی اون دو شب رو بهم پس بدی…؟

 

این مرد سی و چند ساله ، چنان بلد بود به من حس زن بودن بدهد که ، قلبم با تک تک کلماتش بلرزد:

 

_گفته بودی فرماندارا و مقام بالاها همیشه تنها میخوابن که…

 

بی توجه به من ، در یک حرکت تنم را به پهلو میچرخاند تا روی لباسم اشراف داشته باشد… مشغول باز کردن گره های لباسم میشود و حرف در دهانم باقی میماند…

 

 

نفس هایم که سنگین میشوند ، انگشتانش بیشتر و بیشتر لب هایم را فشار میدهند و میخواهد آن ماتیک تلخ و بدمزه را پاک کند:

 

_چیزی که میگم رو تکرار کن…!

 

صدایش آنقدر زنگ دارد که تمام حال درونی اش را میتوانم بفهمم…

چه را باید تکرار کنم…؟

ما حالا رسما و شرعا زن و شوهر بودیم….!

 

دست زیر کمرم می اندازد و در یک حرکت ، لباس سفید رنگ فرنگی را از تنم بیرون میکشد…

صدای جر خوردگی جزئی تور لباس به گوش هردویمان میرسد و لبهای پر از عطشش ، بلافاصه شروع به بوسیدن جای جای تنم میکنند…

راه نفسم بسته میشود و با حس داغی که سراسر تنم را میگیرد ، بریده بریده نامش را میخوانم…

 

_داریـ ــوش…؟

 

 

بینی اش را حریصانه به جناغ سینه ام میمالد و همانجا می ݝُرّد:

 

 

_شششش…بگو…بازم بگو من مال توام فرمانروا..

 

 

 

 

جلوی آینه نشسته ام و صورت خودم را نگاه میکنم…

من شیرین…

دختری هجده ساله…

یا نه…بهتر است بگویم ، زنی هجده ساله…پا در دنیایی گذاشته بودم ، که از به انتها رسیدنش رعب داشتم…

 

من از این همه خوشی میترسیدم…

از این همه مرتب بودن اوضاع…

 

از داخل آینه ، به مرد خوابیده روی تخت نگاه میکنم…

بازوهایش را روی بالش خودم میبینم…

آن موهای به هم ریخته و جذابی که دیشب ، تا دلم خواسته بود ، به همشان ریخته بودم…

 

اصلا چه معنی داشت اینقدر جذاب باشد…؟

از کی این همه جذابیت را دیدم…؟

او مهربان بود…عاشق…غیرتی…مسئولیت پذیر…

او قدرم را میدانست…

به من ارزش میداد و من را از زن بودنم بیزار نمیکرد…

 

مادرم همیشه میگفت زن باید قدر وجود خودش را بداند.

خودش را نثار کسی که هیچ پایبندی به زن و حضورش ندارد ، نکند…

او به من پایبند بود…وفادار…و این برای مردی که اطرافش پر از زن هایی بود که میخواستند در دامش بی اندازند ، امتیاز بزرگی محسوب میشد…

 

 

لبخند نرمی روی لبم مینشیند و تا میخواهم دست به سمت آن ماتیک سرخ رنگ ببرم ، صدای خواب آلودش به گوشم میرسد:

 

_نزن اون زهر هلاهل رو به لبات…!

 

 

 

 

 

 

آن را با لبخندی که عریض تر شده بود سر جایش قرار میدهم و چوب سرمه را برمیدارم:

 

 

_داریوش…؟

 

 

دستی به موهایش میکشد و رو به کمر می افتد:

 

_بیخود اسممو اینجوری صدا نزن…امروز طبیب میاد معاینه…!

 

چشم چپم را هم سیاه میکنم و چوب را سر جایش قرار میدهم:

 

_من از تو سالم ترم…طبیب میخوام چکار…؟

 

دستش را زیر سرش میبرد و از پایین تا بالای تنم را رصد میکند…

 

حوله ی کوتاه سفید رنگ ، به زیبایی روی تنم نشسته است و مگر میشود شیرین دست از شیطنت هایش بکشد…؟

 

 

_بیا اینجا ببینم…باز تو چشماتو سیاه کردی…؟

 

دسته ای از موهای نم دارم را پشت گوش میفرستم و بالاتنه ی عضلانی اش را از نظر میگذرانم:

 

_با من میای…؟یا بازم اون جلسه های مهمت به راهن…؟

 

 

_صدات به گوشم نمیرسه…بیا نزدیکتر…!

 

 

لبخندم را میخورم و فقط نیم قدم به طرفش برمیدارم…

 

و اوست که همان لحظه با یک خیز بلند ، مچ دستم را به طرف خودش میکشد…

 

 

با هیجان جیغ میکشم و بلافاصله ، بعد از اینکه جایمان با هم عوض میشود ، دست روی دهانم میگذارد:

 

 

_ششش…باید بگم بیان یه ردیف دیوار بتونی دورتادور این اتاق بکشن!

 

از این پایین که حالت خواب آلود چشمانش را میبینم ، حسی دلم را مالش میدهد و او پیشانی اش را نزدیک میکند…

 

عمیق نفس میکشد و فشار دستش روی دهانم بیشتر میشود:

 

_تو حموم با عطر و گلاب خودتو میشوری…؟؟این بو چی میخواد از تنت…؟

 

قلبم آهسته آهسته شروع به نواختن میکند و مشت او کنار سرم فشرده میشود:

 

_عطر بشم بچسبم به تنت ، یا سرمه بشم توی چشمات….؟

 

 

 

 

 

 

 

گاپ گاپ گاپ…

لرزش سینه ام را حس میکند و اینگونه خیره ی چشمانم میشود…؟

 

_دیوونه شدم ، نه…؟وگرنه این حال بد…این همه حسادت به خاطر چیه…؟

 

پلک هایم روی هم می افتند و ترسی در دلم سرازیر میشود…

کاش میتوانستم قضیه دزدیده شدنم را به او بگویم…

کاش میتوانستم ترسم را کنار بگذارم اما…

او اگر میفهمید ، قطع به یقین سیاوش را می کُشت…

 

من نمیخواستم ادامه ی زندگی ام را با چنین روند تلخی بگذرانم…

من همه چیز را همینقدر خوب و آرام میخواستم…

همینقدر زیبا…!

 

_وِیلونِم کردیه د چی میهای تا همه بوئَن داریوش سی دُختر آصید لیوه بیه…؟

 

(آواره م کردی…دیگه چی میخوای که همه بگن داریوش دیوونه ی دختر آصید شده…؟)

 

 

 

از این اوضاعی که دستش روی دهانم قرار دارد ، کاملا راضی هستم…

بگذار خودش جلوی دهان لعنتی ام را بگیرد…

 

 

_بوئن جادو جمبلش کرده خوئه…؟ایقه سی تَش زیِن مه تقلا نکو…بیشتر دِ یه طاقت نارم….!

 

 

(بگن جادو جمبلش کرده خوبه..؟اینقدر واسه آتیش زدن من تقلا نکن…بیشتر از این طاقت ندارم…)

 

لحظه ای بغضی در گلویم خانه میسازد.

من میترسم…خیلی هم میترسم…

و گمانم شیرینَـک قصه ، کم کم به پچ پچ های این مرد دل میداد…

به بوی تنش…

حالت نگاهش…

محبت های گاه و بی گاهش…

قدرت و صلابتش…

چقدر خوش شانس بودم که خدا چنین کسی را سر راهم قرار داد…؟

بهای این خوش شانسی را چگونه باید پس میدادم…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا