رمان زهرچشم پارت85
شانه بالا میاندازم
– گفتم نه… ولی بعدش پشیمون شدم. میخوام زنگ بزنم بهش و بگم جوابم مثبته.
لب خشک شدهاش را با زبان تر میکند و نگاه گیج و پرتش بین چشمانم میچرخد.
هنوز باور ندارد..
– نظر تو چیه؟
تکان شدیدی میخورد.
– ها؟! من؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و لبخند دست و پاشکستهای میزند
– من خیلی شوکهم هنوز…
پوزخند میزنم.
شاید هم حق دارد. هر کسی اگر جای او هم بود باورش نمیشد.
رها دختر خوبی بود، اما با تمام خوب بودنش زیر و بم مرا میدانست.
علی ننیدانست ولی رها از تمام جزئیات رابطهی من با عماد خبر داشت…
از بوسههایمان گرفته تا دست درازیهای عماد و لمس کردنم در هر وقت اضافه….
شاید اگر من جای رها بودم، به جای شوکه شدن، عصبی هم میشدم.
دلم نمیخواهد برای بار چندم برایش توضیح بدهم که رابطهام با عماد فقط برای انتقام بود.
دلم نمیخواهد برای مجاب او خودم را کوچک بشمارم و من همین بودم…
شاید از نظر آنها بیبند و بار و بیپروا، ولی همین بودم.
از کارهایم با استوارها پشیمان نبودم چون رها یا دیگران دردهایی که من با آنها زندگی کرده بودم را نچشیده بودند.
با بیخیالی برگ دیگری از چیپس برمیدارم و پا روی پا میاندازم
– به نظرت به هم دیگه میایم؟
با همان لبخند مسخره و نگاهی گیج سر تکان میدهد، تکان سری که حتی مفهومش را هم نمیدانم.
– به نظر من که میایم… شنیدی میگن زوج باید مکمل هم باشن؟ ما هم مکمل همدیگهایم.
زبانم یک چیز میگوید و اما خودم هم میدانم علی یک مرد کامل بود و نیازی نداشت که کسی مثل من مکملش باشد.
رها با همان گیجی و به گفتهی خودش شوکگی میرود و حتی منتظر آمدن سینا هم نمیماند.
سینایی که به محض فهمیدن حضور او اینجا، گفته بود منتظر بماند.
…………
خم میشود و با ماژیک چوب را علامت میزند و بدون گرفتن نگاهش از خط نشان گذاری شده، رو به فرهاد میگوید
– حواست باشه اشتباه برش نزنی…
فرهاد با دقت خم میشود و انگشتش را کنار ماژیک روی چوب میگذارد
– از روی ماژیک برش بزنم داداش؟
سر تکان میدهد و اما قبل از اینکه چیزی بگوید، صدای ضعیف زنانهای نگاه هر دو را سمت رها میکشاند.
ابرو بالا میاندازد و دستمال روی میز را برمیدارد..
– سلام… خسته نباشید.
فرهاد سر به زیر جواب سلام رها را میدهد و علی حین پاک کردن دستانش از خردههای ریز چوب، سمت خواهرش قدم برمیدارد.
– ممنون عزیزم… خوش اومدی.
به پلههای مارپیچ آهنی اشاره میکند و آرام لب میزند
– بریم بالا…
رها قبل از او، با حالی که نمیداند خوب است یا بد، از پلهها بالا میرود و علی سمت فرهادی که با دقت مشغول بریدن چوب است، میگوید
– حواست باشه فرهاد…
فرهاد با لبخند سر تکان میدهد و او هم آرام از پلهها بالا میرود. وارد اتاقک که میشود، رها را میبیند که سراسیمه از میز کارش فاصله میگیرد و دستانش را پشت کمرش میبرد.
ابرو بالا میاندازد و بعد از بستن در، آرام میپرسد
– کدوم بادی کشوندتت اینجایی که از بوش متنفری خواهر کوچولو؟
رها لبش را میگزد…
حرفهای ماهک توی سرش مانند گردباد میچرخد.
– داداش تو به ماهک پیشنهاد ازدواج دادی؟
چشم باریک میکند…
چهرهی خواهرش پر است از شوکگی و حیرت و لرز خاصی توی دستان به هم قفل شدهاش وجود دارد که واضح قابل دید است.
جواب دادن به سوال دخترک را به تآخیر میاندازد و با آرامش خاصی سمت چایساز کنار پنجره قدم برمیدارد.
– آره… کجاش اینقدر حیرت آوره که داری میلرزی؟
03
رها آب دهانش را فرو میخورد تا آرامش نداشتهاش را حفظ کند و او بعد از ریختن آب پارچ توی کتری چایساز، دکمهاش را میزند.
دست به لبهی پنجره تکیه میدهد و نگاهش را دوباره بند چهرهی رنگ پریدهی خواهرش میکند.
– اما تو عاشق بهاری!
اخم عمیقی بین ابروهایش مینشیند… جوابی که با جدیت به رها میدهد، مصادف میشود با صدای پیامک گوشیاش…
– کی همچین چیزی گفته؟
رها لب روی هم میفشارد و کف دستانش را به مانتوی ضخیمش میکشد… علی هم با همان اخم ناشی از جملهی رها، گوشی را از توی جیبش بیرون میکشد و با دیدن اسم ماهک، دستش مشت میشود.
دخترک سبک سر انگار حُسن دیگری به اسم دهان لقی هم دارد.
” شب ساعت نه شب بیا این لوکیشنی که میفرستم… باید باهات صحبت کنم.”
مگر جوابش را نداده بود؟
چه حرفی میخواست بزند؟
– داداش؟!
نگاه از گوشی میگیرد و بند نگاه خواهرکش میکند و رها بعد از لبی که تر میکند، میپرسد
– میگم چرا ماهک؟ اینا همهش به خاطر برگشتن بهاره؟ میخوای برای دور موندن از بهار، به ماهک نزدیک بشی؟
اخم میکند و پر از خشونت رو به خواهرش میگوید
– تو فکر میکنی من اونقدر بیناموسم که به یه زن متاهل چشم داشته باشم رها؟
– شوهر بهار تصادف کرده… یه چند ماهی میشه که فوت کرده و بهار داره برای همیشه برمیگرده نیشابور.
نگاه گیجش بین چشمان مصمم رها میچرخد و پر از اخم و تعجب میپرسد
– شوهرش فوت شده؟
رها حین تکان دادن سرش، سمت او قدم برمیدارد
– آره… و بهار داره با پسرش برمیگرده… تو چطور از اینا خبر نداری؟
دکمهی اتوماتیک چایساز باعث میشود برگردد و دو چای کیسهای از توی پاکت بردارد.
– میتونه به خاطر این باشه که ربطی به من نداره؟
آب جوش توی لیوانها میریزد و بعد از انداختن چای کیسهای توی لیوانها، سمت خواهرش برمیگردد
– گذشته، گذشته رها… بهتره گذشته رو هم نزنیم.
………………..