رمان زهرچشم پارت ۴۸
5
میخواهم چیزی بگویم که صدای تقهای که به در میخورد، مانع میشود.
مکس بالا و پایین میپرد و من سرسری با رها خداحافظی میکنم و سمت در قدم برمیدارم.
با خیال اینکه یکی از پرسنل مسافرخانه است، در را باز میکنم و اما دیدن عماد پشت در تا حدی شوکهام میکند که برای چند لحظه حتی طرز نفس کشیدن را هم فراموش میکنم.
بیتفاوت به من و تعجبم، وارد میشود و بدون تعارف، لبهی تخت مینشیند.
لبم را تر میکنم و برای چند لحظه پلک روی هم میگذارم. در را میبندم و دست به سینه میزنم.
– اینجا چیکار میکنی عماد؟
نگاهش را اطراف میچرخاند و با اخم به جای جواب، همان سؤال مرا میپرسد
– خودت اینجا چیکار داری؟!
با عصبانیت جوابش را میدهم.
– به تو ربطی داره عماد؟!
میایستد و دست به جیب سمتم قدم برمیدارد، خونسرد است، دقیقا برعکس منی که حضور او بیشتر عصبانیام کرده.
– اومدم ببرمت خونهی خودم.
بلند و عصبی میخندم…
دیوانهوار….
هیستریک…
پر از دردهایی که خانوانوادهاش به جانم زده و جای زخمهای عفونی هر روز بیشتر میسوزد…
– اونوقت با چه سنمی؟!
قدم جلو برمیدارد و با همان خونسردی جوابم را میدهد…
– با همون نسبتی که قبلاً بوسیدمت، همونی که لمست کردم…
با عصبانیت قبل از اینکه بیشتر نزدیک شود، کف دستانم را روی سینهاش میکوبم و صدایم را بالاتر میبرم.
– ببند دهنت رو عماد… چند بار باید بگم نمیخوام ببینمت؟
بازویم را محکم میگیرد و توی صورتم براق میشود
– شر و ور نگو ماهی… گند هم زده باشی تو زندگیم بازم اجازه نمیدم آوارهی همچین جاهای بی در و پیکری بشی… جمع کن میای خونهی من…
تقلا میکنم و او اما رهایم نمیکند
– نمیخوام میگم… زبون آدمیزاد حالیت نیست مگه؟
اینبار هر دو بازویم را میگیرد و تنم را سمت خودش میکشد که دستم تیر میکشد و چهرهام توی هم میرود
– من هنوز هم میخوامت لعنتی.
با بغض نگاهش میکنم، درد دارم… دردهایی که روحم را آزار میدهند…
– اما من ازت نفرت دارم عماد…
نگاهش بین چشمان اشکیام میچرخد و اما رهایم نمیکند، سرش را نزدیکتر میآورد و شمرده شمرده تکرار میکند…
– اصلاً مهم نیست… وسایلت رو جمع کن باید بریم.
اینبار با قدرت کمتری تقلا میکنم…
فشار دستانش به حدی است که درد را به استخوان ترمیم شدهام میرساند و نیرویم را تحلیل میبرد.
– من با تو جایی نمیام. ولم کن عماد…
– چرا داری لجبازی میکنی؟
– من لجبازی نمیکنم… این تویی که نمیفهمی کسی که باعث شد پدر کثیفت بیوفته زندان من بودم، کسی که تو روز عروسیت گند زد به همه چی من بودم و اصلا هم پشیمون نیستم.
صدای سایش دندانهایش را روی هم میشنوم و اما چیزی نمیگوید…
سکوتش یاغیترم میکند…
– همه چی بازی بود… من به خاطر انتقام از پدر و برادرت بهت نزدیک شدم… هیچ وقت دوست نداشتم، از بوسههات حالم به هم میخورد… از لمس کردنهات چندشم میشد…
توی نگاهش آتش زبانه میکشد…
بازوهایم بیشتر بین انگشتانش فشرده میشود و رگهای پیشانیاش متورم میشوند…
سکوتش ترسناکتر از چه هاش است و اما من با بغض و جسارت توی چشمان طغیانگرش زل میزنم.
ناگهانی رهایم میکند…
طوری که به عقب پرت میشوم پ چند قدم سکندری میخورم.
بی آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون میزند و با صدای کوبش در، قلب من هم توی سینهام فرو میریزد.
تنم را به دیوار تکیه میدهم و کم کم، همانجا، روی زمین کثیف و سرد اتاق مینشینم.
دستانم را به صورتم میکشم و نفسهایم را تند و بیوقفه بیرون میفرستم تا از هجوم اشکها در امان بمانم و دلم برای عماد میسوزد.
محسن استوار چقدر قربانی به جا گذاشته بود!
نیما…
ماهلی…
من….
عماد…
و خیلیهای دیگر که من نمیشناختمشان.
چگونه شبها را با آرامش سر روی بالش میگذاشت تمام این سالها؟!
چگونه میتوانست بخوابد با تمام گندهایی که بالا آورده بود؟!
8
****
لبهی حوض مینشیند و تماس عماد را با عصبانیت وصل میکند که به محض وصل تماس، عماد میگوید.
– به کمکت نیاز دارم سید…
دست به صورتش میکشد و آرنجهایش را روی زانوهایش میگذارد. حتی هوای سرد هم نمیتواند از حجم داغی درونش کم کند.
– چی شده عماد؟!
– ماهک رو صاحب خونهاش از خونه انداخته بیرون، آوارهی مسافرخونهها شده، اونقدر لجباز و یه دنده هست که کمک من هم نخواد. میتونی کمکش کنی؟!
گوشهی چشمانش را با انگشت میفشارد…
ماهک… ماهک… ماهک….
چرا سایهی آن دخترک سبکسر از روی سر او و خواهرش برداشته نمیشود؟!
– چطور کمکش کنم عماد؟!
– تو که بیشتر اوقات پیش حاج بابات میمونی… ماهک…
شوکه میان کلام عماد میپرد… حتی تصورش هم وحشتناک است.
– امکانش نیست عماد…
– چرا نیست سید؟! یه دختر بیپناه نمیشه دو روز تو خونهی تو بمونه؟! آوارهی مسافرخونهها بشه؟!
میخواهد دلیل بیاورد که عماد مانعش میشود
– خب بیارش تو خونهی حاجی… یکی دو روزه لامصب، با رها هم که دوسته.
همین دوستیاش با رها یک معضل بزرگ شده بود…
دوستی رها و ماهک را نمیخواهد و این امر غیر ارادیست.
از لبهی حوض برمیخیزد و با عصبانیت دست بر صورتش میکشد
– سید؟!
– باشه عماد، قطع کن عصبیام.