رمان زهرچشم پارت ۴۷
با کلافگی جوابم را میدهد…
حتی از صدایش هم مشخص است هیچ میلی به حرف زدن با من ندارد.
– گوشیش تو خونهی من جا مونده بود، وقتی جواب ندادم و شما دوباره زنگ زدی جواب دادم تا به زنگ نبندی…
میخندم و اما دلم همچنان با ضعف میکوبد…
چگونه قرار است با این احساس لعنتی سر کنم؟!
احساسی که با هر بار شنیدن صدایش، هر بار دیدنش و حتی هر بار فکر کردن به او، بیشتر اوج میگیرد؟!
– چه خوب!
– چی خوبه؟!
نفس عمیقی میکشم…
شیطنت قاطی صدایم میکنم تا لرزشش پنهان باشد و حق با سینا است، من بازیگری را خیلی خوب میدانم.
– تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خشنی علی؟!
دوباره نفس عمیق میکشد، انگار با قطع نکردن تماس به رویم، دارد آبروداری میکند.
– نه…
میخندم…
طوری که صدای خندهی دلبرانهام به گوشش برسد.
– حتماً این هم بهت نگفتن که هیکل جذابی داری!
میتوانم چهرهی سرخ و عصبیاش را تصور کنم و حتی با تصورش هم کیفور لبهی تخت مینشینم و پا روی پا میاندازم.
– مثلاً به بچه بسیجیهایی مثل تو نمیاد رو هیکلشون کار کنن و بر و بازو قلمبه کنن، ولی تو…
– قطع میکنم.
میگوید و طبق گفتهاش تماس را قطع میکند…
با تفریح میخندم و این بار شمارهی خودش را میگیرم.
جواب نمیدهد و من با تفریح برایش تایپ میکنم
« در ضمن، میگن پسر بسیجیها خیلی زود تحریک میشن، نکنه حرفهام تأثیری روت گذاشت که قطع کردی؟! »
ارسال میکنم و با لبخند میایستم…
دستهی چمدانم را میگیرم و کولهام را روی شانه میاندازم.
قلادهی مکس را میبندم و همراهش از خانه خارج میشوم. با کینه کلید را توی سطل زبالهی راهرو پرت میکنم.
توی تاکسی که مینشینم، راننده از توی آینه نگاهم میکند
– آبجی فقط سگت رو روی صندلیها نذار… نماز میخونن بیشتر مردم.
با اخم نگاه از چشمانش میگیرم و مکس را که توی آغوشم بیقراری میکند، نوازش میکنم.
– کجا برم خواهرم؟!
– یه مسافرخونه…
تا رسیدن به مسافرخانه، با مکسی که بر خلاف هر روز میخواهد از آغوشم پایین برود میجنگم و راننده با دلواپسی به حرکات مکس نگاه میکند.
پیاده که میشوم، روی زمینش میگذارم و او با ذوق دور خودش میچرخد.
کرایهی تاکسی را پرداخت میکنم و با دست سالمم دستهی چمدانم را میگیرم.
زندگیام واقعا نفرین شده بود و من انگار سر شده بودم.
بعد از ساکن شدنم توی یکی از اتاقهای کثیف مسافرخانه که حتی مورد پسند مکس هم نیست، گوشیام زنگ میخورد و من با دیدن اسم رها، یاد مکالمهام با علی میافتم و نا خودآگاه لبخندی روی لبهایم مینشیند.
– بله؟!
– عشقم زنگ زده بودی؟! گوشیم مونده بود خونهی علی، الان بهم گفت.
روی تخت مینشینم و مکس هم ناراضی دور خودش میچرخد…
– آره زنگ زدم داداشت برداشت، کجایی الآن؟!
– خونهم، چیزی شده؟!
نفس عمیقی میکشم و از توی کولهام اسباببازی مکس را کنارش پرت میکنم
– چیزی نیست، زنگ زدم بگم گچ دستم رو باز کردم…
پر از هیجان و ذوق میپرسد
– واقعاً؟!
و من نمیدانم ساعتی قبل در واقع برای چه زنگ زده بودم…
با خیال اینکه به خانهی آنها بروم که زنگ نزده بودم؟!
– آره بازش کردم، قیافهش خیلی چندش شده…
بلند و از ته دل میخندد…
رها برایم مانند خواهری مهربان است اما حسرت و قبطهای که به حالش میخورم، هیچگاه دست خودم نیست.
– خب بیشتر از یه ماهه توی گچه، معلومه که به این زودی مثل اون دستت نمیشه…