رمان زهر چشم پارت۱۶۵
سرم را تکان داده و آب را لاجرعه سر میکشم و او کنارم، لبهی تخت مینشیند.
موهایم را با آرامش پشت گوشم میزند
– عرق کردی!
نگاهم را از چشمانش گرفته و خم میشوم، لیوان را روی پاتختی میگذارم و نفس عمیقی که درست بیخ گوشم میکشد را میشنوم
– خوبم علی، کابوس دیدم فقط…
دستش را دور تنم میپیچد…
ناگهانی!
طوری که ضربان قلبم ناخودآگاه بالا میرود و قفسهی سینهام میسوزد.
– باشه عزیزم، نلرز…
داشتم میلرزیدم گویا…
و شانههای او، سینهی او امنترین جای ممکن بود!
همه چیز فقط در چند لحظه رخ میداد برای قلبم…
تمام ناراحتیها و دلشکستگیها به آنی پر میکشید و جایش را خروار خروار عشق پر میکرد.
صورتم را جایی میان گلو و سینهاش جابهجا میکنم و سعی میکنم ریتم نفسهایم را به حالت عادی برگردانم…
آرامشی که جستجویش میکردم، درست در همین نقطه بود.
همین جا، میان بازوان او، طوری که صدای قلبش توی گوشهایم بپیچد و هرم نفسهایش میان تار موهایم چرخ بخورد.
بوسهی آرامش را روی سرم حس میکنم و او کمی سرش را عقب میکشد
– حالت خوبه؟
#زهــرچشـــم
#پارت637
سرم را بالا و پایین میکنم و او با آرامش موهایم را کنار میزند، دستان بزرگش صورتم را قاب میگیرد
– چرا گریه میکنی آخه؟! خواب بود دیگه!
گونههای خیسم را پاک میکنم و خودم را عقب میکشم
– تو چرا تازگیا از هر فرصتی استفاده میکنی تا من و بغل کنی؟
تو گلو که میخندد، خم میشوم و آباژور کنار تخت را روشن میکنم
– جریان چیه سید؟!
– تو درست نمیشی نه؟! حتی تو این حالت هم؟
لبم را تر کرده و طلبکارانه نگاهش میکنم
– خجالت نکش، راستش رو بگو…
این بار واضحتر میخندد و نگاهش میدرخشد
– مگه زنم نیستی؟!
چهرهام که جمع میشود خندهاش بیشتر میشود
– خودتی تو؟! زنم زنم راه انداختی! عجیبه؟
– چیش عجیبه؟!
پوزخندی روی لبم مینشیند، کینه بود یا نه نمیدانم اما برای چند لحظه دلم خواست بگویم:« عجبب نیست وقتی شب عروسی، من و با بیرحمی تموم پس زدی و باعث شدی شب رو تو بیمارستان بگذرونم؟!»
اما تنها برای چند لحظه بود و جوابش را اینگونه میدهم
– آفرین، کم کم داری یاد میگیری طرز برخورد درست با زنت رو….
#زهــرچشـــم
#پارت638
ازروی تخت بلند که میشود، میپرسم
– کجا؟
اشارهای به ساعت نصب شده روی دیوار میکند
– نزدیک اذانه، وضو بگیرم.
– حالا صبر کن سؤال دارم…
دوباره روی تخت مینشیند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– میشنوم…
لبی تر کرده و خودم را جلو میکشم
– تو تا حالا دلت نخواسته کارم رو یکسره کنی؟!
ابرویش را بالا میدهد و انتظار پرسیدن چنین سؤالی را از من نداشت…
وقتی نگاه متعجبش را میبینم لبی گزیده و خودم را بیشتر سمتش میکشم
– خب من خوشگم، لوند و هات هم هستم، اصلا احساساتت انگولک نمیشه؟
به خودش آمده و با کشیدن انگشتانش روی لبانش، خندهاش را کنترل میکند
– لاالهالاالله…
سر کج میکنم
– جواب بده خب! سوال سختیه؟! چرا تکبیر میگی؟
– این چه سؤالیه آخه؟!
لبی تر کرده و میگویم
– جواب بده خب! نکنه واقعاً خواجهای؟! ببین اگه خواجهای بگو چون این طبیعی نیست یه دختر خوشگل و لوند چند ماه تو خونهت بگرده و تو اصلا با دیدنش حالی به حالی نشی… من اگه جات بودم همون ماه اول حامله میکردم زن خوشگلم رو!
چرا پارت نمیدی
منتظریم
نور جون پارت نمیدی؟؟؟
این مدت وقت نکردم پارت بزارم🥺
نور جون پارت نمیدی؟؟
منصرف شدی از نوشتن