رمان زهر چشم پارت ۱۶۷
صبحانهاش را که میخورد به کارگاه میرود و من آن قدری هیجان دارم که خودم را با گرد گیری و تمیزکاری مشغول کنم.
میان تمیزکاریام صدای زنگ آیفون اما باعث میشود نگاهی به ساعت کرده و خودم را به در برسانم.
دیدن حاج خانم پشت در، آن هم با چهرهای درهم باعث تعجبم میشود.
– سلام…
کنار که میکشد، با دیدن یک زن مسن دیگر دستی به موهای آشفتهام کشیده و بار دیگر سلام میکنم…
– سلام دخترم، ایشون عصمت خانم، مادر بزرگ علی هستن…
واقعاً عجیب بود و شوکه کننده…
هیچ وقت از مهمانی که سر زده به خانم میآمد خوشم نمیآمد و این بار جز خانه، خودم هم سر و وضع مناسبی برای مهمان نوازی نداشتم.
بدون اینکه منتظر راهنمایی و تعارف از طرف من باشد، وارد خانه میشود و حتی مهلت نمیدهد خوش آمد بگویم.
– سید جان خونهس؟!
لبم را تر میکنم و حاج خانم بعد او وارد شده و در را میبندد
– دورت بگردم برو زود یه چیز درست و حسابی تنت کن.
درست و حسابی!
نگاهی به لباسهایم میاندازم.
تاپ و شلواری تنم بود یاسی رنگ…
– من…
– میدونم سر زده اومدیم، ولی هر کار کردم نتونستم جلوش رو بگیرم… پاش رو کرد تو یه کفش که میخوام سید جانم رو ببینم که میخوام ببینم.
#زهــرچشـــم
#پارت644
همچنان متعجبم و همراه حاج خانم راهروی واحد را رد کرده و زن را روی مبلهای راحتی پذیرایی میبینیم.
– علی، سر کاره.
نگاهش روی تنم و سر و وضعم میچرخد
– این چه سر و ریختیه عروس؟
نمیدانم دقیقا جملهاش را به من میگوید یا حاج خانوم. چون نگاه سؤالیاش را به چشمان حاج خانوم دوخته است.
او حرفی نمیزند و من اما میپرسم
– منظورتون منم؟!
اخمی کور میان ابروهایش مینشیند و طوری سمتم میچرخد که انگار کار اشتباهی کردهام
چیزی زیر لب میگوید که متوجهش نمیشوم اما انگار خاج خانم متوجهش میشود که دست روی بازویم میگذارد و اشاره میکند کاری که خواسته بود را اندام بدهم…
– من براتون چای درست میکنم عصمتباجی…
برای تعویض لباسهایم وارد اتاق که میشوم نوسی عمیق بیرون میفرستم و این دیگر چه سمی بود؟!
تا جایی که میدانستم حاج محمد و حاج خانم با فک و فامیلهایشان قطع رابطه کرده بودند!
لباس عوض میکنم، در واقع دقایقی طولانی صرف انتخاب چگونه پوشیدن لباس میگذرد.
حوصلهی بحث ندارم و همین باعث میشود لباس پوشیدهای انتخاب کنم و از اتاق خارج شوم.
در مدت لباس عوض کردن من حاج خانم چای آماده میکند…
لبخندی روی لب مینشانم
– خیلی خوش اومدین.
#زهــرچشـــم
#پارت645
دستش را که سمتم دراز میکند، متعجب به لبخندم عمق میدهم
– من اگه میدونستم قراره بیاین بهتر ازتون استقبال میکردم.
دستش را همانطور توی هوا که نگهمیدارد لبم را با زبان تر کرده و حس مضخرفی دارم
– چیزی لازم دارین؟!
با اخم نگاهی به حاج خانم میاندازد و حاج خانم با صدای آرامی میگوید
– دست عصمت باجی رو ببوس دخترم.
– زن پسرت آداب و رسوم بلد نیست عروس!
دستم مشت میشود و میخواهم چیزی بگویم که حاج خانم میگوید
– تازه ازدواج کردن عصمت باجی، خامه!
دندان روی هم ساییده و قدم جلو برمیدارم. دست عصمت خانم را گرفته و آرام رویش بوسه زده و عقب میکشم.
– چند وقته ازدواج کردن؟!
پوست لبم را میکنم و با اینکه مخاطب سؤالش من نیستم، خودم جواب میدهم
– چهار ماه…
– چهار ماهه پسر رضا ازدواج کرده و من الآن باید بفهمم عروس؟!
حاج خانم سرش را پایین میاندازد و مضطرب به نظر میرسد.
علت اضطرابش را نمیتوانم بفهمم.
#زهــرچشـــم
#پارت646
– خیلی سریع اتفاق افتاد عصمت باجی…
نگاهش دوباره سمت من میچرخد و خریدانه نگاهم میکند…
سریع اتفاق افتاده بود!
– امشب پدر و مادرش رو دعوت کن با هم آشنا بشیم.
حاج خانوم نگاهی به من میاندازد و من بزاق دهانم را قورت میدهم
– من پدر و مادر ندارم.
اخم میکند و علت اینکه چرا مستقیم با من حرف نمیزند را نمیدانم.
– یعنی چی پدر و مادر نداره؟!
باز هم اما خودم جواب سؤالش را میدهم. حس میکنم با مخاطب قرار ندادن من، تحقیرم میکند
– وقتی بچه بودم پدر و مادرم رو توی تصادف از دست دادم. با خواهرم بزرگ شدم که اونم پنج سال پیش عمرش رو داد به شما.
کمی میانمان سکوت میشود و اوست که سکوت بینمان را میشکند
– چاییم سرد شد، برام عوضش کن.
و برای اولین بار مستقیم توی چشمانم زل زده و میخواهد چایش را عوض کنم.
چشمی زیر لب گفته و سینی را از روی برداشته و خودم را به آشپزخانه میرسانم.
– این دیگه چیه خدا؟! شوخی میکنی دیگه نه؟
چایش را عوض میکنم و اما هر چه تلاش میکنم به صدایشان که تا اینجا میآید بیتفاوت باشم نمیشود
– لیاقت پسر رضا همچین دختریه؟!
بدبخت شد