رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۷

3.9
(98)

صبحانه‌اش را که می‌خورد به کارگاه می‌رود و من آن قدری هیجان دارم که خودم را با گرد گیری و تمیزکاری مشغول کنم.

میان تمیزکاری‌ام صدای زنگ آیفون اما باعث می‌شود نگاهی به ساعت کرده و خودم را به در برسانم.
دیدن حاج خانم پشت در، آن هم با چهره‌ای درهم باعث تعجبم می‌شود.

– سلام…

کنار که می‌کشد، با دیدن یک زن مسن دیگر دستی به موهای آشفته‌ام کشیده و بار دیگر سلام می‌کنم…

– سلام دخترم، ایشون عصمت خانم، مادر بزرگ علی هستن…

واقعاً عجیب بود و شوکه کننده…
هیچ وقت از مهمانی که سر زده به خانم می‌آمد خوشم نمی‌آمد و این بار جز خانه، خودم هم سر و وضع مناسبی برای مهمان نوازی نداشتم.

بدون اینکه منتظر راهنمایی و تعارف از طرف من باشد، وارد خانه می‌شود و حتی مهلت نمی‌دهد خوش آمد بگویم.

– سید جان خونه‌س؟!

لبم را تر می‌کنم و حاج خانم بعد او وارد شده و در را می‌بندد

– دورت بگردم برو زود یه چیز درست و حسابی تنت کن.

درست و حسابی!
نگاهی به لباس‌هایم می‌اندازم.
تاپ و شلواری تنم بود یاسی رنگ…

– من…

– می‌دونم سر زده اومدیم، ولی هر کار کردم نتونستم جلوش رو بگیرم… پاش رو کرد تو یه کفش که می‌خوام سید جانم رو ببینم که می‌خوام ببینم.

#زهــرچشـــم
#پارت644

همچنان متعجبم و همراه حاج خانم راهروی واحد را رد کرده و زن را روی مبل‌های راحتی پذیرایی می‌بینیم.

– علی، سر کاره.

نگاهش روی تنم و سر و وضعم می‌چرخد

– این چه سر و ریختیه عروس؟

نمی‌دانم دقیقا جمله‌اش را به من می‌گوید یا حاج خانوم. چون نگاه سؤالی‌اش را به چشمان حاج خانوم دوخته است.

او حرفی نمی‌زند و من اما می‌پرسم

– منظورتون منم؟!

اخمی کور میان ابروهایش می‌نشیند و طوری سمتم می‌چرخد که انگار کار اشتباهی کرده‌ام

چیزی زیر لب می‌گوید که متوجهش نمی‌شوم اما انگار خاج خانم متوجهش می‌شود که دست روی بازویم می‌گذارد و اشاره می‌کند کاری که خواسته بود را اندام بدهم…

– من براتون چای درست می‌کنم عصمت‌باجی…

برای تعویض لباس‌هایم وارد اتاق که می‌شوم نوسی عمیق بیرون می‌فرستم و این دیگر چه سمی بود؟!
تا جایی که می‌دانستم حاج محمد و حاج خانم با فک و فامیل‌هایشان قطع رابطه کرده بودند!

لباس عوض می‌کنم، در واقع دقایقی طولانی صرف انتخاب چگونه پوشیدن لباس می‌گذرد.
حوصله‌ی بحث ندارم و همین باعث می‌شود لباس پوشیده‌ای انتخاب کنم و از اتاق خارج شوم.

در مدت لباس عوض کردن من حاج خانم چای آماده می‌کند…
لبخندی روی لب می‌نشانم

– خیلی خوش اومدین.

#زهــرچشـــم
#پارت645

دستش را که سمتم دراز می‌کند، متعجب به لبخندم عمق می‌دهم

– من اگه می‌دونستم قراره بیاین بهتر ازتون استقبال می‌کردم.

دستش را همانطور توی هوا که نگه‌میدارد لبم را با زبان تر کرده و حس مضخرفی دارم

– چیزی لازم دارین؟!

با اخم نگاهی به حاج خانم می‌اندازد و حاج خانم با صدای آرامی می‌گوید

– دست عصمت باجی رو ببوس دخترم.

– زن پسرت آداب و رسوم بلد نیست عروس!

دستم مشت می‌شود و می‌خواهم چیزی بگویم که حاج خانم می‌گوید

– تازه ازدواج کردن عصمت باجی، خامه!

دندان روی هم ساییده و قدم جلو برمی‌دارم. دست عصمت خانم را گرفته و آرام رویش بوسه زده و عقب می‌کشم.

– چند وقته ازدواج کردن؟!

پوست لبم را می‌کنم و با اینکه مخاطب سؤالش من نیستم، خودم جواب می‌دهم

– چهار ماه…

– چهار ماهه پسر رضا ازدواج کرده و من الآن باید بفهمم عروس؟!

حاج خانم سرش را پایین می‌اندازد و مضطرب به نظر می‌رسد.
علت اضطرابش را نمی‌توانم بفهمم.

#زهــرچشـــم
#پارت646

– خیلی سریع اتفاق افتاد عصمت باجی…

نگاهش دوباره سمت من می‌چرخد و خریدانه نگاهم می‌کند…
سریع اتفاق افتاده بود!

– امشب پدر و مادرش رو دعوت کن با هم آشنا بشیم.

حاج خانوم نگاهی به من می‌اندازد و من بزاق دهانم را قورت می‌دهم

– من پدر و مادر ندارم.

اخم می‌کند و علت اینکه چرا مستقیم با من حرف نمی‌زند را نمی‌دانم.

– یعنی چی پدر و مادر نداره؟!

باز هم اما خودم جواب سؤالش را می‌دهم. حس می‌کنم با مخاطب قرار ندادن من، تحقیرم می‌کند‌

– وقتی بچه بودم پدر و مادرم رو توی تصادف از دست دادم. با خواهرم بزرگ شدم که اونم پنج سال پیش عمرش رو داد به شما.

کمی میانمان سکوت می‌شود و اوست که سکوت بینمان را می‌شکند

– چاییم سرد شد، برام عوضش کن.

و برای اولین بار مستقیم توی چشمانم زل زده و می‌خواهد چایش را عوض کنم.
چشمی زیر لب گفته و سینی را از روی برداشته و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم.

– این دیگه چیه خدا؟! شوخی می‌کنی دیگه نه؟

چایش را عوض می‌کنم و اما هر چه تلاش می‌کنم به صدایشان که تا اینجا می‌آید بی‌تفاوت باشم نمی‌شود

– لیاقت پسر رضا همچین دختریه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا