رمان زهر چشم پارت ۱۶۴
فاصله را کامل پر میکند و تنها یک نفس فاصله دارد
– من بهت اعتماد داشتم.
داشت!
هیچ وقت فکر نمیکردم یک فعل ماضی اینگونه قلبم را بخراشد…
میخواهم عقب بکشم که دستش کنار سرم روی دیوار بند میشود و سرش را خم میکند…
نزدیک است!
آنقدر نزدیک که صدای ضربان منظم قلبش را میتوانم بشنوم…
نفسهایش هم با هر بار بازدم، پوست صورتم را میسوزانند
– گوش کن…
گوش کردن، با این فاصلهی کم امکانپذیر نبود…
من تنها صدایی که میتوانستم بشنوم، صدای تپش قلبهایمان بود…
– میتونی حدس بزنی من چه حالی شدم وقتی اون عکسهای لعنتی رو دیدم؟!
– اگه ازم میپرسیدی…
پوزخند صداداری که میزند، باعث پاره شدن رشتهی کلامم میشود
– مگه جای پرسشی هم بود؟! تو خودت رو بذار جای من، با یه تماس به هم ریختی، ساختمون رو گذاشتی رو سرت؛ انتظار داشتی من چه واکنشی نشون بدم؟
کامل به دیوار میچسبم…
این که دلم به آنی مقابل نگاهش، حرفهایش نرم میشود را نمیخواهم…
– تو ناموسمی ماهک… زنمی.
– آدم به ناموسش، با چند تا مضخرف در و همسایه تهمت نمیزنه.
#زهــرچشـــم
#پارت633
نفسش را کلافه بیرون میدهد و دستش را عقب میکشد اما درست وقتی که میخواهم کنار بکشم، هر دو بازویم را میگیرد و تنم را نزدیکتر از قبل، مقابل خودش نگهمیدارد
– ماهک منو اون عکسها به هم ریخت نه حرفهای فریال خانم… چند بار بگم؟
مانند یک کودک حرف خودم را میزنم…
اینکه نباید باور میکرد، این که باید اعتماد میکرد.
من هیچ وقت منطقی عمل نکرده بودم. منطقم دلم بود و خواستههایش…
حتی به اشتباه…
و حالا او از من میخواست با دید باز، خودم را جای او بگذارم.
– الآن دارم میپرسم… تو ماشین عماد چیکار داشتی؟
لبم را تر میکنم و برای پرسیدن این سؤال زیادی دیر نبود؟
– یکی دو بار زنگ زد بهم، پیام فرستاد و من و ترسوند… رفتم تا قانعش کنم همه چی بینمون تموم شده.
میگویم تا آتش توی نگاهش را خاموش کنم غافل از اینکه حرفهایم آتش درونش را بیشتر میکند
– برای چی زنگ زد؟!
نگاهم را که از چشمانش میگیرم، سریع میگوید
– نگاه کن من و ماهک…
سعی میکنم بازوانم را از میان پنجههایش آزاد کنم و او دستانش را شل میکند
– جوابم رو بده بعد… یه بار برای همیشه تموم کن این موضوع رو…
#زهــرچشـــم
#پارت634
– گفت نمیتونه گذشته رو فراموش کنه….
وقتی جوابش را میدهم نگاهش نمیکنم و او با صدایی آرام اینبار میپرسد
– پسر عموت چی؟!
چهرهام جمع میشود…
– اهورا مریضه علی، چطور این و متوجه نشدی وقتی تو مشهد دیدی چه حیوونیه؟!
– الآن دارم از تو میپرسم، چطور آدمیه پسر عموت؟
لبم را تر میکنم و بزاق دهانم را قورت میدهم، باز کردن گذشته تنها زخمها را بیشتر میکرد و اهورا را هم همین را میخواست.
– گذشتهی من تلخه علی… اونقدر تلخه که حرف زدن ازش کام هر دومون رو تلخ میکنه. چیزهایی که باید میدونستی رو گفتم، باقیش رو بذار برای خودم بمونه.
این بار رهایم میکند…
گاهی وقتها با وجود تمام اصرارهایمان، دلمان نمیخواست بعضی جملات را بشنویم و گذشتهی من مانند همان جملات برای علی میماند.
همانقدر که گفتنشان برای من سخت بود، برای او هم شنیدنشان سخت بود.
شنیدن از گذشتهی من، اهورا و عماد، فقط بیشتر او را به هم میریخت.
لبم را تر میکنم
– من بیشرف و عوضی نیستم علی… هر گهی که باشم اینا نیستم، باور من… حتی اگه چاقو بذارن رو گردنم به تو خیانت نمیکنم.
#زهــرچشـــم
#پارت635
***
– فقط یه ماچ کوچولوعه ماهی، مجبورم نکن مامان رو دوباره بندازم به جونت…
بغض دارم، قفسهی سینهام سنگین است و بر خلاف هر بار نمیتوانم حرفی بزنم…
دفتر مشقم را به سینه میچسبانم تا نگاه درندهاش را کنترل کند و او اضافه میکند
– کوتاه نمیای نه؟!
میخواهم حرف بزنم…
اما هر چه لبهایم را تکان میدهم نمیشود…
اهورا دستش را روی بازویم میکشد
– میدونم دیروز گازت گرفتم قول میدم دیگه تند نرم… زود باش مامان الآن میادا؟!
دیگر مثل قبل حس ترس و وحشت ندارم….
درونم پر است از حس انزجاز و اشمئزاز…
حالت تهوع عجیبی دارم و کسی از دور صدایم میکند…
– ماهک!
توی خواب گریهام میگیرد…
قفسهی سینهام را انگار باد کردهاند، متورم است و سنگین…
– ماهک؟ پاشو داری خواب میبینی…
و همه چیز ناگهانی پر میکشد… با نفس نفس تکان شدیدی خورده و از خواب میپرم.
او را بالای سرم میبینم که لیوانی آب سمتم میگیرد و با آرامش پچ میزند
– بخور… داشتی کابوس میدیدی.
خودم را بالا کشیده و لیوان بلوری را با انگشتان لرزانم میگیرم و تشکر میکنم.
بعد از ماهها، این اولین کابوسی بود که….
– خوبی؟!