رمان زهر چشم پارت ۱۵۸
صدای آب توی گوشهایم که میپیچد، پلکهایم را باز میکنم.
چشمانم خسته است…
به خاطر قرصهایی که پی در پی مصرفشان کردهام سرم درد میکند و حالت تهوع شدیدی دارم. گیج خواب از روی تخت پایین میروم و هوا روشن شده بود.
بدون خوردن شام خودم را توی اتاق حبس کرده بودم و حتی نمیدانستم کی به خواب فرو رفتهام.
دستی به تاپ گشادی که تنم بود میکشم و صدای آب، گویای دوش گرفتن سر صبحی علی است و من آرام در اتاق را باز میکنم.
صدای ویبرهی گوشیاش نگاهم را ابتدا سمت در حمام و سپس گوشی روی میزش میچرخاند.
اول صبحی چه کسی با او تماس گرفته است؟!
حسی موذیانه بیخ دلم میچسبد، حسی که مجبورم میکند سمت میز قدم بردارم و نگاهی به گوشیاش بیاندازم.
پلکهایم را برای اطمینان یک بار باز و بسته میکنم و بار دیگر اما همان اسم را میبینم.
بهار!
من قبلاً مخاطبین او را گشته بودم، قبلاً تمام مخاطببن گوشیاش را زیر و رو کرده بودم اما هیچ وقت اسمی از بهار، یا کسی مرتبط با او پیدا نکرده بودم!
درونم انگار چیزی سقوط میکند…
صدای دوش قطع میشود و من، با احساساتی شوم و نحس، بدون توجه به اسم و تماس، دوباره وارد اتاق شده و در را میبندم.
به در تکیه داده و نفس نفس میزنم…
قفسهی سینهام انگار باد کرده و مغزم درد را نبض میزند…
چه دیده بودم؟!
نمیتوانستم چشمانم را باور کنم!
#زهــرچشـــم
#پارت608
تقهای به در اتاق که میخورد، تکان شدیدی به تنم وارد میشود…
با نفس نفس از در فاصله میگیرم و صدای او را انگار از ته چاه میشنوم
– ماهک؟! در و باز کن باید لباس بردارم….
عقبتر میکشم و روی تخت مینشینم.
هنوز گیجم و هر لحظه گیجتر میشوم.
دستگیره را که پایین میکشد، نگاهم را از در میگیرم و او وارد اتاق میشود…
با دیدن منی که تنها تاپ گشاد و شورتک مشکی رنگ تنم است، نگاه میگیرد و سمت کمد میرود.
حرفی نمیزند و اما توی سر من انگار چند زن همزمان جیغ میکشند.
دستانم ملحفهی روی تخت را چنگ میزنند و نفسهایم معمولی نیستند.
– یکی به اسم بهار بهت زنگ زده بود…
دستش روی رگال لباسهای توی کمد خشک میشود و من نگاهم تمام حرکات ریز و درشتش را میبلعد…
حرفی نمیزند…
و سکوتش مرا عصبی میکند، جان میکنم تا آرام باشم…
– این بهار همون دختر همسایهتونه؟!
یک پیراهن و شلوار برمیدارد و در کمد را میبندد…
– منظورت چیه؟!
دستانم را از پشت به تخت تکیه میدهم و پا روی پا میاندازم
– ای بابا! سؤال پرسیدنم جرمه؟!
چهرهاش جمع میشود
– کافر همه را به کیش خود پندارد.
#زهــرچشـــم
#پارت609
عصبی میخندم، از روی تخت بلند شده و مقابلش میایستم
– الآن کافر منم یا تو سید؟!
با اخم نگاهم میکند و من موهایم را به پشت پرت میکنم تا لختی شانهام در معرض دیدش باشد
– ها بذار منم یه ضرب المثل بگم، هوم! چی بود؟!
با مکث لبهایم را جمع کرده و ژشت فکر کردن به خود میگیرم
– آها، طلایی که پاکه، چه منتش به خاکه؟! من پاک پاکم سید…
پشت دستش را که روی بازوی لختم میگذارد برای پس زدنم، با عصبانیت دستش را پس زده و هر دو دستم را به سینهاش میکوبم
– تو واقعا خجالت نمیکشی؟!
قدمی که او به خاطر ضربهی ناگهانیام عقب میرود را من جلو میرود
– کدوم آدم با غیرتی به زنش تهمت میزنه آخه؟! من و پیش همکارات و عماد سکهی یه پول کردی در جریانی؟!
قفل شدن فک مردانهاش را که میبینم، خشمم بیشتر میشود
– برای برای سوزوندن من اسم این دختر پاپتیِ دهاتی رو تو گوشیت سیو کردی تا به خیالت بکوبیم، آره؟!
انگشتش را مقابل دهانش میگذارد
– هیس، آرومتر!
صدایم را بیشتر بالا میبرم
– آروم نمیشم! بذار بیاد اون سگ پدری که گفته من مرد خونه راه دادم تا رسوای عالمش کنم… کی گفت بهت؟! همین زن همسایه بالایی، مگه نه؟
#زهــرچشـــم
#پارت610
– ماهک من و عصبی نکن… آرومتر اینجا آپارتمانه!
بار دیگر دستم را روی سینهاش میکوبم
سوخته بودم وقتی آن عکسهای لعنتی را به سینهام کوفته و مرا یک زن خراب خوانده بود…
مرده بودم وقتی عماد گفته بود«به زنت اعتماد نداری واسه چی عقدش کردی؟! افسارش رو سفت بچسب یقهی یکی دیگه نچسب سید.»
– بذار همه بشنون… بذار اون زن گور به گوری بیاد ثابت کنه!
عصبی هستم…
دیدن آن اسم لعنتی روی اسکرین گوشی او به حد کافی عصبیام کرده بود!
چنگ میزنم و مانتویم را از چوب رختی برمیدارم
– اصلا بریم دم در خونهاش، به روح خواهرم اگه ثابت نکنه از این ساختمون بیرونش میندازم… کاری میکنم رسوای عالم بشه زنیکهی دوهزاری…
مانتویم را که از دستم میگیرد پر خشم و بغض کف دستم را به سینهاش میکوبم
– چرا نمیذاری برم دهنش رو سرویس کنم؟!
– ماهک؟!
بغضم توی گلویم میشکند اما اجازهی باریدن به چشمانم نمیدهم.
– بده من مانتوم رو…
– صبر کن… گوش کن بهم!
دستش که سمتم دراز میشود پسش میزنم
– تو که هر ننه قمری از راه میرسه و میگه زنت خرابه باورت میشه! لاقل بذار خودم برم بکوبم تو دهنش…
عالی بود،👌👌👌👌👌
درود*
بخاطر همون مسائلی که مدتهاست دارم میگم
از جمله تغئیر موضوع رمان دیگه وقتی از مافیایی به موضوع عجیبی مثل فیلم دلشکسته (آقایون شهاب حسینی و استادان محمودپاکنیت و مرحوم خسرو شکیبایی ) و داستان، رمانی. مانند دختر حاج آقا. دیگه کم،کم(ذره•ذره
برای من ناراحت کننده شد یکم یجورایی هم بی معنی. الان هم آخر داستان حدس میزنم
شاید دیگه نخونم یکدفعه آخراش برگردم نظراات بخونم اگر با اونچیزی که حدس زدم مغایرت داشت برمیگردم از همین قسمتهایی که نخوندم دوباره میخونم، اما اگر درست حدس زده باشم که 🥱🫤😕😟🧐🤔🤨 دیگه نیازی نیست بخونم•••••••